شهید غریبی که مزدوران بعثی در اسارات سنگ زدند
دوشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۰۵
داشت مهیای رفتن میشد که برنامه تغییر کرد. با یکی از دوستانش برای شناسایی منطقه به قلب دشمن زدند. در آنجا دستگیر و به اسارتگاه خانقین منتقل شدند. از میان شهر بغداد که عبورشان میدادند، مزدوران بعثی با سنگ از آنها پذیرایی میکردند. در اسارتگاه شکنجه شدند، از سختترین نوعش. اما سکوت کردند.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ او فرزند نخلستانهای داغ قصر بود و همچون مردان داغستان غیرتمند و بیباک. پنج ساله بود که نخلستانها و هوای گرم قصر را جا گذاشت و با خانواده به محله شاطرآباد کرمانشاه آمد. غیرتش اجازه نمیداد که باری بر دوش خانواده بگذارد. تابستانها کار میکرد، تا هزینهی ادامه تحصیل را در بیاورد. دوم دبیرستان را که تمام کرد به استخدام ارتش در آمد. سال ۱۳۵۶ با دختری به نام فوزیه ازدواج کرد. یکسال بعد انقلاب شد. ارتشیان به فرمان دولت وقت برای مقابله با انقلابیون به خیابانها ریختند. خانواده تاکید کردند، مبادا با مردم درگیر شوی. علی جواباش را از پیش آماده کرده بود. گفت: «اگر قرار باشد مرا مجبور به کشتن کسی کنند قبل از هر کاری یک گلوله به سینهی فرماندهمان شلیک میکنم».
علاقه بسیار زیادی به ورزش داشت همیشه همراه دوستانش مقداری از روز را به ورزش میپرداخت. اوقات استراحت و فراغتش یا در حال ورزش کردن بود و یا با بچههای انجمن اسلامی محله در برنامهها شرکت میکرد. از بین ورزشها کشتی و بدنسازی را بیشتر از همه دوست داشت. حتی در ایامی که در مأموریت بود و چند هفته به منزل مراجعه نمیکرد در منطقه هم ورزش را ترک نمیکرد و این باعث شده بود که روحیهاش همیشه سرحال و اندام و بدنش همیشه سر فرم بود.
جنگ شروع شد. سال ۵۹ بود. علی برای اینکه بتواند در منطقه حضور یابد تقاضای انتقالی از اهواز به اسلامآباد را داد. تقاضایش قبول شد. دو ماه در قصرشیرین همراه سایر همرزمانش جنگید، وقتی حلقهی محاصرهی قصر تکمیل شده و باعث شهادت مردم بیگناه شده بود به دشمن تاختند وتلفات سنگینی را به آنان وارد کردند. پس از آن قرار شد خود را به پادگانی در سرپلذهاب معرفی کنند. داشت مهیای رفتن میشد که برنامه تغییر کرد. با یکی از دوستانش برای شناسایی منطقه به قلب دشمن زدند. در آنجا دستگیر و به اسارتگاه خانقین منتقل شدند. از میان شهر بغداد که عبورشان میدادند، مزدوران بعثی با سنگ از آنها پذیرایی میکردند. در اسارتگاه شکنجه شدند، از سختترین نوعش. اما سکوت کردند. زخمی و گرسنه بودند اما کلامی بر زبان نیاوردند. با تلاش فراوان توانستند از زندان فرار کنند. چند روز بدون غذا، پای پیاده از میان بیابانهای عراق گذشتند تا به دشت ذهاب رسیدند و خودشان را به نیروهای خودی معرفی کردند. فرمانده ده روز مرخصی به آنها داد و آنها هم پذیرفتند.
منطقهی بعدی که اعزام شد میمک بود. تپههای آنجا را که دشمن به تصرف درآورده بود را پس گرفتند. فرمانده تذکر داد که به پشت جبهه برگردند. اما آنها نپذیرفتند. میخواستند از جایی که خودشان پس گرفتهاند حفاظت کنند. نهمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ بود که خبرنگاری با او مصاحبه کرد. پشت توپ ضد هوایی نشسته و آمادهباش بود که مصاحبه گرفته شد. چند ساعت بعد خبر شهادتش مخابره شد. ساعت شش بعد از ظهر بود که آخرین نفسها را کشید. خورشید گرم که میرفت غروب کند چشمهایش را بست. به یاد نخلستانهای قصر افتاد که در این ساعت از روز سرخ و سیاه بودند. بعد شهادت را در آغوش کشید.
*قسمتی از مناجاتنامه شهید علی امینی
خدایا ما را به راه راست هدایت فرما
خدایا شیطان را در سر راه ما قرار مده
خدایا تا ما را نیامرزیدی از دنیا مبر
خدایا پرچم کفر را سرنگون و پرچم اسلام را در سراسر جهان برافراشته دار.
خدایا کسانی که در راه اسلام و کشور خدمت میکنند در هر کجا و هر لباسی که هستند آنها را در پناه خود نگهدار.
خدایا دشمنان اسلام و قرآن را نابود بگردان.
بار الها فرج امام زمان را نزدیک بگردان
انتهای پیام
علاقه بسیار زیادی به ورزش داشت همیشه همراه دوستانش مقداری از روز را به ورزش میپرداخت. اوقات استراحت و فراغتش یا در حال ورزش کردن بود و یا با بچههای انجمن اسلامی محله در برنامهها شرکت میکرد. از بین ورزشها کشتی و بدنسازی را بیشتر از همه دوست داشت. حتی در ایامی که در مأموریت بود و چند هفته به منزل مراجعه نمیکرد در منطقه هم ورزش را ترک نمیکرد و این باعث شده بود که روحیهاش همیشه سرحال و اندام و بدنش همیشه سر فرم بود.
جنگ شروع شد. سال ۵۹ بود. علی برای اینکه بتواند در منطقه حضور یابد تقاضای انتقالی از اهواز به اسلامآباد را داد. تقاضایش قبول شد. دو ماه در قصرشیرین همراه سایر همرزمانش جنگید، وقتی حلقهی محاصرهی قصر تکمیل شده و باعث شهادت مردم بیگناه شده بود به دشمن تاختند وتلفات سنگینی را به آنان وارد کردند. پس از آن قرار شد خود را به پادگانی در سرپلذهاب معرفی کنند. داشت مهیای رفتن میشد که برنامه تغییر کرد. با یکی از دوستانش برای شناسایی منطقه به قلب دشمن زدند. در آنجا دستگیر و به اسارتگاه خانقین منتقل شدند. از میان شهر بغداد که عبورشان میدادند، مزدوران بعثی با سنگ از آنها پذیرایی میکردند. در اسارتگاه شکنجه شدند، از سختترین نوعش. اما سکوت کردند. زخمی و گرسنه بودند اما کلامی بر زبان نیاوردند. با تلاش فراوان توانستند از زندان فرار کنند. چند روز بدون غذا، پای پیاده از میان بیابانهای عراق گذشتند تا به دشت ذهاب رسیدند و خودشان را به نیروهای خودی معرفی کردند. فرمانده ده روز مرخصی به آنها داد و آنها هم پذیرفتند.
منطقهی بعدی که اعزام شد میمک بود. تپههای آنجا را که دشمن به تصرف درآورده بود را پس گرفتند. فرمانده تذکر داد که به پشت جبهه برگردند. اما آنها نپذیرفتند. میخواستند از جایی که خودشان پس گرفتهاند حفاظت کنند. نهمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ بود که خبرنگاری با او مصاحبه کرد. پشت توپ ضد هوایی نشسته و آمادهباش بود که مصاحبه گرفته شد. چند ساعت بعد خبر شهادتش مخابره شد. ساعت شش بعد از ظهر بود که آخرین نفسها را کشید. خورشید گرم که میرفت غروب کند چشمهایش را بست. به یاد نخلستانهای قصر افتاد که در این ساعت از روز سرخ و سیاه بودند. بعد شهادت را در آغوش کشید.
*قسمتی از مناجاتنامه شهید علی امینی
خدایا ما را به راه راست هدایت فرما
خدایا شیطان را در سر راه ما قرار مده
خدایا تا ما را نیامرزیدی از دنیا مبر
خدایا پرچم کفر را سرنگون و پرچم اسلام را در سراسر جهان برافراشته دار.
خدایا کسانی که در راه اسلام و کشور خدمت میکنند در هر کجا و هر لباسی که هستند آنها را در پناه خود نگهدار.
خدایا دشمنان اسلام و قرآن را نابود بگردان.
بار الها فرج امام زمان را نزدیک بگردان
انتهای پیام
نظر شما