ديدهبانی که خبر حمله عراقی ها را داد
يکشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۵۲
اواخر شهريور ماه بود كه ديدهبان ما ستوان ولیالله آقايی از ارتفاعات تنگاب گزارش داد كه ستونهايی از ادوات زرهی عراق در حال انجام تحركاتی در آن طرف مرز هستند و ظاهراً قصد حمله دارند.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ امير علیمحمد طاهری از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه در رابطه با خاطرات خود در دوران دفاع مقدس می گوید:
...هنوز دو ماهی به آغاز رسمی جنگ مانده بود؛ قرار بود همراه یک آتشبار توپخانه به منطقهی نفتشهر اعزام شویم. طبق گزارشات ارسالی، عراقیها در آن منطقه دست به تحرکاتی زده و مناطق مسکونی و سرحدات را مورد حمله قرار داده بودند. در این اعزام، سروان «سعید پورکند» فرماندهی آتشبار و من هم به عنوان دیدهبان به این آتشبار مأمور شدم.
تا آن زمان تئوری جنگ را فقط در دانشکدهی توپخانه خوانده بودم و هیچ وقت جنگ را از نزدیک لمس نکرده بودم؛ به طوری که وقتی به نفت شهر رسیدیم با دیدن نخلهای عظیم بیشاخ و برگ، ابتدا فکر کردیم که آنها را تیمار کردهاند! اما وقتی نزدیکتر رفتیم متوجه شدیم به واسطهی آتشبار توپخانهی عراق، نخلستانها به این شکل درآمدهاند!
آتشبار ما فقط 5 تا 6 کیلومتر با نفتشهر فاصله داشت و مقابل تلمبهخانهی نفت عراق مستقر بود و ما به راحتی کارکنان تلمبهخانههای عراق را میدیدیم. در فاصلهی نفتشهر تا سومار ارتفاعاتی ما بین ما و کشور عراق وجود داشت که پاسگاههای مرزی ایران از جمله؛ «سهتپان» «سانوپا» و «سلمانکشته» روی این ارتفاعات مستقر بودند؛ تعدادی ژاندارم هم در این پاسگاهها وظیفهی حراست اولیه از مرزها را به عهده داشتند. ما به عنوان دیدهبان توپخانه، جهت کسب اطلاعات لازم در این پاسگاهها مستقر شده بودیم، از آن طرف هم عراقیها شروع به جادهسازی کرده بودند و شواهد حکایت از یک حملهی قریبالوقع داشت.
ما یک گزارش نوبتی داشتیم که به واسطهی آن هر گونه فعالیتی که از دشمن میدیدیم را گزارش میکردیم؛ حتی اگر چیزی را هم نمیدیدیم باید گزارش منفی میفرستادیم. یک ماه و نیم در آنجا ماندیم. گردان ما سه آتشبار داشت که دو آتشبارش در منطقه ماند و من به مرکز گردان در کرمانشاه برگشتم تا طبق دستور، همراه آتشباری دیگر به مأموریتی محرمانه در منطقهی عمومی سرپلذهاب بروم. در سرپلذهاب مشخص شد که مأموریت ما استقرار در منطقه تنگاب میباشد.
از محور سرپلذهاب به گیلانغرب به سمت منطقه تنکاب حرکت کردیم. بعدازظهر بود که به «دشت دیره» رسیدیم و موقتاً همان جا مستقر شدیم. با تاریک شدن هوا، مردم دشت دیره که اکثراً از اهالی ایلکلهر بودند با بستههای نان ساجی از ما پذیرایی کردند. زنان عشایر منطقه هم برایمان غذا آوردند، چون غذا به اندازهی کافی داشتیم از آنها تشکر کردیم و غذایشان را پس فرستادیم.
نیمههای شب بود که دستور حرکت صادر شد و ما از دشت دیره گذشتیم و به «چم امام حسن (ع)» رسیدیم. شب را همانجا ماندیم. آفتاب تازه طلوع کرده بود که با صدای غرش دو هواپیمای عراقی، سراسیمه از چادرها بیرون آمدیم. آنها درست روی سرمان بودند و شروع کردند به بمباران مواضع ما؛ چند چادر آتش گرفت و تعدادی از سربازها مجروح شدند. بچههای توپخانه هم به سرعت با توپهای 23 میلیمتری پدافندی، به طرف هواپیماهای دشمن شروع به تیراندازی کردند. صدای غرش توپها تمام دشت را پر کرده بود. خوشبختانه هواپیماهای عراقی در آن اوایل زیاد پیشرفته نبودند و از طرفی خلبانهایشان هم مهارت زیادی در پرواز نداشتند، به همین دلیل نتوانستند خسارت زیادی به یگان ما وارد کنند و به سرعت از منطقه دور شدند.
مدتی در چم امام حسن (ع) ماندیم. سپس تغییر موضع داده و به طرف ارتفاعات «گمه کوه» که مشرف بر محور «تنگاب» بود، رفتیم. شبانه در این ارتفاعات که به هم پیوسته بود، موضع گرفتیم و مستقر شدیم. این ارتفاعات دید تیر خوبی روی محور تنگاب داشت و به ارتفاعات «چرمیان» «شیاکوه» و «چغالوند» منتهی میشد. آن زمان در بلندترین نقطه آن دکل مربوط به رادیو، تلویزیون بود که چند نفر در آنجا کار میکردند. نیروهای کمی هم به فرماندهی «سروان نیازی» در منطقهی تنگاب مستقر بودند و تحرکات عراقیها را از نزدیک زیر نظر داشتند.
اواخر شهریور ماه بود که دیدهبان ما ستوان «ولیالله آقایی» از ارتفاعات تنگاب گزارش داد که:« ستونهایی از ادوات زرهی عراق در حال انجام تحرکاتی در آن طرف مرز هستند و ظاهراً قصد حمله دارند. » همان روز چند فروند هواپیمای عراقی با سرعت به قصد بمباران شهر کرمانشاه از روی مواضع ما رد شدند. رانندهی خودرویی که برایمان آب میآورد، گروهبان یکم «حمزهای» بود. او به قصرشیرین رفته بود تا تانکر آب را پُرکند. وقتی برگشت، دیدم به جای تانکر آب با ماشین نیروهای ژاندارمری آمده!
گفتم:« تانکر آب کو؟»
در حالی که از شدت اضطراب و هیجان نفس نفس میزد، گفت:« تانکهای عراقی از محور قصرشیرین حمله کردهاند، آنها ماشینم را با گلوله زدند. مجبور شدم با این ماشین بیایم تا به شما خبر بدهم!»
طبق اطلاعات به دست آمده، دشمن از محور قصرشیرین ـ سرپلذهاب نفوذ کرده بود و یک ستون از آنها وارد شهر قصرشیرین شده و ستون دیگر در حال حرکت به سمت سرپلذهاب بود.
به غیر از آتشبار ما، دو آتشبار از گردان 340 توپخانه که یکی در محلی مشرف به تنگاب و دیگری در نزدیکی رادیو، تلویزیون قصرشیرین مستقر شده بود- تعدادی کمی از نیروهای ژاندارمری هم در منطقه حضور داشتند. همزمان با حملهی عراقیها از محور تنگاب، نیروهای مستقر در محور پدافندی آنجا 48 ساعت ورود نیروهای عراقی را به تأخیر انداخته و تا آخرین گلوله دفاع کردند؛ اما نیروهای اندک ما در مقایسه با یگانهایی که عراق به منطقه آورده بود، اصلاً قابل مقایسه نبودند؛ زیرا دشمن هم از لحاظ نفرات و هم از لحاظ تجهیزات و ادوات زرهی، کاملاً برتر و مجهزتر از ما بود.
نیروهای پیاده دشمن با استفاده از تاریکی شب به تدریج پیشروی میکردند و ارتفاعات را به تصرف خود درمیآوردند، ادوات زرهیشان هم از آنها پشتیبانی میکرد. البته با وجود نفرات کم و تجهیزات ابتدایی، بچهها نهایت پایداری را از خود نشان دادند و تا آنجایی که میشد در مقابل ارتش تا دندان مسلح عراق مقاومت کردند. اما حجم آتش دشمن آنقدر سنگین بود که نیمههای شب، آسمان مثل روز روشن میشد. نگرانی از فروپاشی یگان باعث شد تا از ردههای بالا کسب تکلیف کنیم. آنها گفتند: «به سمت محور گیلانغرب عقبنشینی کنید.» ما هم برحسب دستور، عقب کشیدیم. خوشبختانه هیچکس از نیروهای ما به اسارت دشمن در نیامد؛ حتی موفق شدیم دیدهبانهایمان را نجات دهیم و به سمت عقب حرکت کنیم.
به دو راهی قصرشیرین ـ گیلانغرب رسیدیم، چون دشمن به قصرشیرین هجوم برده بود، بنابراین باید به سمت محور گیلانغرب حرکت میکردیم. از آن محور اگر کسی به سمت گیلانغرب برود به یک دشت باز میرسد که دو طرف آن را کوه فرا گرفته؛ این منطقه به «چم امام حسن (ع)» مشهور است که جهت پدافند یگانها کارایی ندارد. شب را در چم امام حسن (ع) ماندیم و نیروهایمان را مستقر کردیم. درگیری ما همچنان با عراقیها ادامه داشت. آنها به شدت به سمت ما تیراندازی میکردند. ما هم سعی میکردیم تا آنجایی که ممکن است پیشرویشان را به تأخیر بیندازیم.
«تنگ حاجیان» در نزدیکی چم امام حسن (ع) قرار داشت که ارتباط بین محور گیلانغرب را از طریق دشت دیره با پادگان ابوذر در سرپلذهاب برقرار میکرد. جلوی این تنگه، روستای «گورسفید» واقع شده بود که ما به علت دشت بودن روستا، نتوانستیم در آنجا مستقر شویم. همین طور آرام آرام عقب میرفتیم تا شاید نیروهای کمکی برسند، اما عراقیها خیلی سریع به روستای گورسفید رسیدند و ما مجبور شدیم به طرف ارتفاعات گیلانغرب برویم. در آنجا روی ارتفاعات «کاسهگران» آتشبارهای خود را مستقر و موضع جنگی گرفتیم و مرتب به سمت نیروهای عراقی شلیک میکردیم.
وسط شهر گیلانغرب، ارتفاع بلندی بود که ما دیدهبانهایمان را آنجا مستقر کردیم. چند نفر از دیدهبانها از همان جا به ما خبر دادند که عراقیها به گورسفید آمده و تعدادی از نیروهایشان را به طرف تنگ حاجیان که 9 کیلومتری گیلانغرب بود، فرستادهاند؛ یک ستونشان هم در حال نزدیک شدن به شهر است.
منتظر ماندیم تا خودروهایشان کاملاً در تیررسمان قرار بگیرند. با نزدیکتر شدن آنها به مواضع ما، بچههای هوانیروز هم از راه رسیدند. تیراندازی نیروهای ما و حملهی بیامان بچههای هوانیروز حسابی عراقیها را زمینگیر کرد و آنها دیگر نتوانستند وارد شهر شوند؛ بسیاری از نیروها و تجهیزاتشان هم در همان ورودی شهر منهدم و تار و مار شدند به نحوی که بقایای آنها تا چند سال همچنان در منطقه باقی مانده بود. البته نقش مردم گیلانغرب در دفاع از شهرشان را نباید فراموش کنیم.
آنها از همان روزهای آغاز جنگ، خودشان را از لحاظ دفاعی تجهیز کرده بودند. واقعاً برایمان تعجبآور بود که چطور آن همه اسلحه را تهیه کرده بودند! به هر حال مقاومت آنها، پشتیبانی هوانیروز و تیراندازیهای مداوم بچههای توپخانه، باعث شد عراقیها تا تنگ حاجیان عقبنشینی کرده و نیروهایشان را در ارتفاعات منطقه مستقر کنند. آنها بعدها ارتفاعات چرمیان و شیاکوه را نیز اشغال کردند؛ اما خوشبختانه از روستای گورسفید تا گیلانغرب- که حدود 9 کیلومتر بود- خالی از نیروی عراقی بود. اوایل جنگ در محور گیلانغرب به قصرشیرین، هیچ نیروی مانوری خودی (نیروهای پیاده و زرهی) جلوی ما نبود.
از آنجایی که ما یگان توپخانه بودیم و باید توسط نیروهای مانوری پوشش داده میشدیم، برای حفاظت از خودمان خیلی مشکل داشتیم؛ از طرفی برای اینکه دشمن را به راحتی در تیررس داشته باشیم، میخواستیم فاصلهمان را با آنها کمتر کنیم. به همین دلیل دو ارابه توپ 155 میلیمتری را قبل از روشن شدن هوا، بر میداشتیم و یک خودروی زرهی را پر از مهمات میکردیم، بعد وسایل لازم از جمله؛ نقشهی وضعیت، میز هدایت آتش، دوربین و دیدهبان را با خودمان میبردیم. پس از عبور از گیلانغرب، در شیاری که در ارتفاعات سمت راست جاده بود، مستقر میشدیم و تا غروب روی مواضع عراقیها آتش میریختیم.
شب دوباره به موضع خودمان در کاسهگران برمیگشتیم. البته این رفت و برگشتها به همین راحتی نبود؛ گرمای هوا از یک طرف و حملهی هواپیماهای عراقی هم از طرف دیگر حسابی خسته و بیرمقمان میکرد. اما چارهای نبود؛ چون نیروی مانوری جلوی ما نبود تا در صورت حملهی شبانه عراقیها، جلوی آنها را بگیرد. همهی این کارها برای این بود تا دشمن فکر کند نیروی مانوری زیادی در منطقه است و به ما حمله نکند.
انتهای پیام
...هنوز دو ماهی به آغاز رسمی جنگ مانده بود؛ قرار بود همراه یک آتشبار توپخانه به منطقهی نفتشهر اعزام شویم. طبق گزارشات ارسالی، عراقیها در آن منطقه دست به تحرکاتی زده و مناطق مسکونی و سرحدات را مورد حمله قرار داده بودند. در این اعزام، سروان «سعید پورکند» فرماندهی آتشبار و من هم به عنوان دیدهبان به این آتشبار مأمور شدم.
تا آن زمان تئوری جنگ را فقط در دانشکدهی توپخانه خوانده بودم و هیچ وقت جنگ را از نزدیک لمس نکرده بودم؛ به طوری که وقتی به نفت شهر رسیدیم با دیدن نخلهای عظیم بیشاخ و برگ، ابتدا فکر کردیم که آنها را تیمار کردهاند! اما وقتی نزدیکتر رفتیم متوجه شدیم به واسطهی آتشبار توپخانهی عراق، نخلستانها به این شکل درآمدهاند!
آتشبار ما فقط 5 تا 6 کیلومتر با نفتشهر فاصله داشت و مقابل تلمبهخانهی نفت عراق مستقر بود و ما به راحتی کارکنان تلمبهخانههای عراق را میدیدیم. در فاصلهی نفتشهر تا سومار ارتفاعاتی ما بین ما و کشور عراق وجود داشت که پاسگاههای مرزی ایران از جمله؛ «سهتپان» «سانوپا» و «سلمانکشته» روی این ارتفاعات مستقر بودند؛ تعدادی ژاندارم هم در این پاسگاهها وظیفهی حراست اولیه از مرزها را به عهده داشتند. ما به عنوان دیدهبان توپخانه، جهت کسب اطلاعات لازم در این پاسگاهها مستقر شده بودیم، از آن طرف هم عراقیها شروع به جادهسازی کرده بودند و شواهد حکایت از یک حملهی قریبالوقع داشت.
ما یک گزارش نوبتی داشتیم که به واسطهی آن هر گونه فعالیتی که از دشمن میدیدیم را گزارش میکردیم؛ حتی اگر چیزی را هم نمیدیدیم باید گزارش منفی میفرستادیم. یک ماه و نیم در آنجا ماندیم. گردان ما سه آتشبار داشت که دو آتشبارش در منطقه ماند و من به مرکز گردان در کرمانشاه برگشتم تا طبق دستور، همراه آتشباری دیگر به مأموریتی محرمانه در منطقهی عمومی سرپلذهاب بروم. در سرپلذهاب مشخص شد که مأموریت ما استقرار در منطقه تنگاب میباشد.
از محور سرپلذهاب به گیلانغرب به سمت منطقه تنکاب حرکت کردیم. بعدازظهر بود که به «دشت دیره» رسیدیم و موقتاً همان جا مستقر شدیم. با تاریک شدن هوا، مردم دشت دیره که اکثراً از اهالی ایلکلهر بودند با بستههای نان ساجی از ما پذیرایی کردند. زنان عشایر منطقه هم برایمان غذا آوردند، چون غذا به اندازهی کافی داشتیم از آنها تشکر کردیم و غذایشان را پس فرستادیم.
نیمههای شب بود که دستور حرکت صادر شد و ما از دشت دیره گذشتیم و به «چم امام حسن (ع)» رسیدیم. شب را همانجا ماندیم. آفتاب تازه طلوع کرده بود که با صدای غرش دو هواپیمای عراقی، سراسیمه از چادرها بیرون آمدیم. آنها درست روی سرمان بودند و شروع کردند به بمباران مواضع ما؛ چند چادر آتش گرفت و تعدادی از سربازها مجروح شدند. بچههای توپخانه هم به سرعت با توپهای 23 میلیمتری پدافندی، به طرف هواپیماهای دشمن شروع به تیراندازی کردند. صدای غرش توپها تمام دشت را پر کرده بود. خوشبختانه هواپیماهای عراقی در آن اوایل زیاد پیشرفته نبودند و از طرفی خلبانهایشان هم مهارت زیادی در پرواز نداشتند، به همین دلیل نتوانستند خسارت زیادی به یگان ما وارد کنند و به سرعت از منطقه دور شدند.
مدتی در چم امام حسن (ع) ماندیم. سپس تغییر موضع داده و به طرف ارتفاعات «گمه کوه» که مشرف بر محور «تنگاب» بود، رفتیم. شبانه در این ارتفاعات که به هم پیوسته بود، موضع گرفتیم و مستقر شدیم. این ارتفاعات دید تیر خوبی روی محور تنگاب داشت و به ارتفاعات «چرمیان» «شیاکوه» و «چغالوند» منتهی میشد. آن زمان در بلندترین نقطه آن دکل مربوط به رادیو، تلویزیون بود که چند نفر در آنجا کار میکردند. نیروهای کمی هم به فرماندهی «سروان نیازی» در منطقهی تنگاب مستقر بودند و تحرکات عراقیها را از نزدیک زیر نظر داشتند.
اواخر شهریور ماه بود که دیدهبان ما ستوان «ولیالله آقایی» از ارتفاعات تنگاب گزارش داد که:« ستونهایی از ادوات زرهی عراق در حال انجام تحرکاتی در آن طرف مرز هستند و ظاهراً قصد حمله دارند. » همان روز چند فروند هواپیمای عراقی با سرعت به قصد بمباران شهر کرمانشاه از روی مواضع ما رد شدند. رانندهی خودرویی که برایمان آب میآورد، گروهبان یکم «حمزهای» بود. او به قصرشیرین رفته بود تا تانکر آب را پُرکند. وقتی برگشت، دیدم به جای تانکر آب با ماشین نیروهای ژاندارمری آمده!
گفتم:« تانکر آب کو؟»
در حالی که از شدت اضطراب و هیجان نفس نفس میزد، گفت:« تانکهای عراقی از محور قصرشیرین حمله کردهاند، آنها ماشینم را با گلوله زدند. مجبور شدم با این ماشین بیایم تا به شما خبر بدهم!»
طبق اطلاعات به دست آمده، دشمن از محور قصرشیرین ـ سرپلذهاب نفوذ کرده بود و یک ستون از آنها وارد شهر قصرشیرین شده و ستون دیگر در حال حرکت به سمت سرپلذهاب بود.
به غیر از آتشبار ما، دو آتشبار از گردان 340 توپخانه که یکی در محلی مشرف به تنگاب و دیگری در نزدیکی رادیو، تلویزیون قصرشیرین مستقر شده بود- تعدادی کمی از نیروهای ژاندارمری هم در منطقه حضور داشتند. همزمان با حملهی عراقیها از محور تنگاب، نیروهای مستقر در محور پدافندی آنجا 48 ساعت ورود نیروهای عراقی را به تأخیر انداخته و تا آخرین گلوله دفاع کردند؛ اما نیروهای اندک ما در مقایسه با یگانهایی که عراق به منطقه آورده بود، اصلاً قابل مقایسه نبودند؛ زیرا دشمن هم از لحاظ نفرات و هم از لحاظ تجهیزات و ادوات زرهی، کاملاً برتر و مجهزتر از ما بود.
نیروهای پیاده دشمن با استفاده از تاریکی شب به تدریج پیشروی میکردند و ارتفاعات را به تصرف خود درمیآوردند، ادوات زرهیشان هم از آنها پشتیبانی میکرد. البته با وجود نفرات کم و تجهیزات ابتدایی، بچهها نهایت پایداری را از خود نشان دادند و تا آنجایی که میشد در مقابل ارتش تا دندان مسلح عراق مقاومت کردند. اما حجم آتش دشمن آنقدر سنگین بود که نیمههای شب، آسمان مثل روز روشن میشد. نگرانی از فروپاشی یگان باعث شد تا از ردههای بالا کسب تکلیف کنیم. آنها گفتند: «به سمت محور گیلانغرب عقبنشینی کنید.» ما هم برحسب دستور، عقب کشیدیم. خوشبختانه هیچکس از نیروهای ما به اسارت دشمن در نیامد؛ حتی موفق شدیم دیدهبانهایمان را نجات دهیم و به سمت عقب حرکت کنیم.
به دو راهی قصرشیرین ـ گیلانغرب رسیدیم، چون دشمن به قصرشیرین هجوم برده بود، بنابراین باید به سمت محور گیلانغرب حرکت میکردیم. از آن محور اگر کسی به سمت گیلانغرب برود به یک دشت باز میرسد که دو طرف آن را کوه فرا گرفته؛ این منطقه به «چم امام حسن (ع)» مشهور است که جهت پدافند یگانها کارایی ندارد. شب را در چم امام حسن (ع) ماندیم و نیروهایمان را مستقر کردیم. درگیری ما همچنان با عراقیها ادامه داشت. آنها به شدت به سمت ما تیراندازی میکردند. ما هم سعی میکردیم تا آنجایی که ممکن است پیشرویشان را به تأخیر بیندازیم.
«تنگ حاجیان» در نزدیکی چم امام حسن (ع) قرار داشت که ارتباط بین محور گیلانغرب را از طریق دشت دیره با پادگان ابوذر در سرپلذهاب برقرار میکرد. جلوی این تنگه، روستای «گورسفید» واقع شده بود که ما به علت دشت بودن روستا، نتوانستیم در آنجا مستقر شویم. همین طور آرام آرام عقب میرفتیم تا شاید نیروهای کمکی برسند، اما عراقیها خیلی سریع به روستای گورسفید رسیدند و ما مجبور شدیم به طرف ارتفاعات گیلانغرب برویم. در آنجا روی ارتفاعات «کاسهگران» آتشبارهای خود را مستقر و موضع جنگی گرفتیم و مرتب به سمت نیروهای عراقی شلیک میکردیم.
وسط شهر گیلانغرب، ارتفاع بلندی بود که ما دیدهبانهایمان را آنجا مستقر کردیم. چند نفر از دیدهبانها از همان جا به ما خبر دادند که عراقیها به گورسفید آمده و تعدادی از نیروهایشان را به طرف تنگ حاجیان که 9 کیلومتری گیلانغرب بود، فرستادهاند؛ یک ستونشان هم در حال نزدیک شدن به شهر است.
منتظر ماندیم تا خودروهایشان کاملاً در تیررسمان قرار بگیرند. با نزدیکتر شدن آنها به مواضع ما، بچههای هوانیروز هم از راه رسیدند. تیراندازی نیروهای ما و حملهی بیامان بچههای هوانیروز حسابی عراقیها را زمینگیر کرد و آنها دیگر نتوانستند وارد شهر شوند؛ بسیاری از نیروها و تجهیزاتشان هم در همان ورودی شهر منهدم و تار و مار شدند به نحوی که بقایای آنها تا چند سال همچنان در منطقه باقی مانده بود. البته نقش مردم گیلانغرب در دفاع از شهرشان را نباید فراموش کنیم.
آنها از همان روزهای آغاز جنگ، خودشان را از لحاظ دفاعی تجهیز کرده بودند. واقعاً برایمان تعجبآور بود که چطور آن همه اسلحه را تهیه کرده بودند! به هر حال مقاومت آنها، پشتیبانی هوانیروز و تیراندازیهای مداوم بچههای توپخانه، باعث شد عراقیها تا تنگ حاجیان عقبنشینی کرده و نیروهایشان را در ارتفاعات منطقه مستقر کنند. آنها بعدها ارتفاعات چرمیان و شیاکوه را نیز اشغال کردند؛ اما خوشبختانه از روستای گورسفید تا گیلانغرب- که حدود 9 کیلومتر بود- خالی از نیروی عراقی بود. اوایل جنگ در محور گیلانغرب به قصرشیرین، هیچ نیروی مانوری خودی (نیروهای پیاده و زرهی) جلوی ما نبود.
از آنجایی که ما یگان توپخانه بودیم و باید توسط نیروهای مانوری پوشش داده میشدیم، برای حفاظت از خودمان خیلی مشکل داشتیم؛ از طرفی برای اینکه دشمن را به راحتی در تیررس داشته باشیم، میخواستیم فاصلهمان را با آنها کمتر کنیم. به همین دلیل دو ارابه توپ 155 میلیمتری را قبل از روشن شدن هوا، بر میداشتیم و یک خودروی زرهی را پر از مهمات میکردیم، بعد وسایل لازم از جمله؛ نقشهی وضعیت، میز هدایت آتش، دوربین و دیدهبان را با خودمان میبردیم. پس از عبور از گیلانغرب، در شیاری که در ارتفاعات سمت راست جاده بود، مستقر میشدیم و تا غروب روی مواضع عراقیها آتش میریختیم.
شب دوباره به موضع خودمان در کاسهگران برمیگشتیم. البته این رفت و برگشتها به همین راحتی نبود؛ گرمای هوا از یک طرف و حملهی هواپیماهای عراقی هم از طرف دیگر حسابی خسته و بیرمقمان میکرد. اما چارهای نبود؛ چون نیروی مانوری جلوی ما نبود تا در صورت حملهی شبانه عراقیها، جلوی آنها را بگیرد. همهی این کارها برای این بود تا دشمن فکر کند نیروی مانوری زیادی در منطقه است و به ما حمله نکند.
انتهای پیام
نظر شما