میخواستم به جبهه بروم، اما...
سهشنبه, ۰۸ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۰۰
میدان وزیری کرمانشاه محل تجمع کارگرهای میدانی بود. با دیدن کارگرها فکری به ذهنم خطور کرد. به دوستم گفتم: «چطور است که دو تا از این کارگرها را به عنوان پدرهایمان به آموزش و پرورش ببریم.»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ «بهزاد کاکی» ازپیشکسوتان دفاع مقدس استان کرمانشاه از خاطرات خود در دوران دفاع مقدس می گوید:
با چند نفر از دوستانم هماهنگ کردیم که به بسیج دانشآموزی برای اعزام به جبهه مراجعه کنیم. سال ۱۳۶۴ کلاس سوم راهنمایی بودم. ابتدا باید به بسیج دانشآموزی آموزش و پرورش ناحیه ۲ کرمانشاه مراجعه میکردیم. آنها گفتند: « باید نامهای از مدرسه بیاورید، همراه با رضایتنامه والدین.» گرفتن نامه از مدرسه کاری نداشت. سریع موافقت میکردند. مشکل من خانوادهام بود که سخت مخالفت میکردند. بچهی اوّلشان بودم و تعصّب خاصی روی من داشتند. یکی از دوستانم همین مشکل را داشت، یعنی والدینش رضایت نمیدادند، به همین خاطر از رفتن به جبهه منصرف شد.
میدان وزیری کرمانشاه محل تجمع کارگرهای میدانی بود. با دیدن کارگرها فکری به ذهنم خطور کرد. به دوستم گفتم: «چطور است که دو تا از این کارگرها را به عنوان پدرهایمان به آموزش و پرورش ببریم.» جویا شدیم که کارگرها روزی ۵۰ تومان دستمزد میگیرند.
با هر مکافاتی که بود ۵۰ تومان را فراهم کردیم و با ۲ نفر از کارگرها صحبت کردیم و آنها نیز پذیرفتند. حالا ما مثل معلّمها به کارگرها آموزش میدادیم و از آنها میخواستیم که یک سری اطلاعات را حفظ کنند.
به آموزشوپرورش رفتیم و مدارک را ارائه دادیم. کار داشت به خوبی پیش میرفت که از بخت بد من یکی از بستگانم که کارمند آموزش و پرورش بود، آمد و مرا آنجا دید.
پرسید: «بهزاد اینجا چه کار میکنی؟» گفتم: «میخوام بروم جبهه. گفت: خوب باید رضایتنامه پدر و یا مادرت را بیاری. مسئول بسیج گفت: پدرش را آورده. این آقاست. رضایتنامهاش را هم نوشته. رنگ از صورتم پرید. گوشم را گرفت و مرا از اتاق بیرون برد. آقای کارگر هم پول خودش را گرفت و رفت.
از آن روز که مرا برای جبهه نپذیرفتند، مدتی گذشت. یک روز شنیدم که بسیج محلّات واقع در جنب میدان بارفروشی کرمانشاه برای جبهه ثبتنام به عمل میآورد و رزمنده اعزام میکند. همان روز به بهانه بازی فوتبال از خانه بیرون زدم و به محل اعزام رفتم. با پرسیدن سن و سالم گفتند: «اگر درس میخوانی باید از طریق مدرسه ثبتنام کنی و اعزام شوی» با کمال پررویی گفتم: «نه درس نمیخوانم. شغلم آزاد است. میوه فروشی میکنم.»
گفتند: «باید شناسنامهات را بیاوری تا ببینیم شرایط سنی داری یا نه؟»
از حرفهای آنها متوجّه شدم که نباید کمتر از ۱۶ سال داشته باشم؛ اگر کمتر از ۱۶ سال داشته باشم باید رضایتنامه بیاورم. من ۱۴ سال داشتم.
با یک تیغ تاریخ تولّدم را ماهرانه پاک کردم و سنم را به ۱۶ سال رساندم؛ یعنی متولد ۱۳۴۹ بودم آن را به ۱۳۴۷ تغییر دادم.
فتوکپی گرفتم و تحویل دادم. مسئول ثبتنام چیزی هم نگفت. قرار شد ما را برای آموزش به «منجیل» بفرستند. قبل از رفتنم به یکی از اقوام که توی میدانبار کار میکرد، سفارش کردم که به خانوادهام خبر بدهد که من به کجا اعزام شدهام.
انتهای پیام
با چند نفر از دوستانم هماهنگ کردیم که به بسیج دانشآموزی برای اعزام به جبهه مراجعه کنیم. سال ۱۳۶۴ کلاس سوم راهنمایی بودم. ابتدا باید به بسیج دانشآموزی آموزش و پرورش ناحیه ۲ کرمانشاه مراجعه میکردیم. آنها گفتند: « باید نامهای از مدرسه بیاورید، همراه با رضایتنامه والدین.» گرفتن نامه از مدرسه کاری نداشت. سریع موافقت میکردند. مشکل من خانوادهام بود که سخت مخالفت میکردند. بچهی اوّلشان بودم و تعصّب خاصی روی من داشتند. یکی از دوستانم همین مشکل را داشت، یعنی والدینش رضایت نمیدادند، به همین خاطر از رفتن به جبهه منصرف شد.
میدان وزیری کرمانشاه محل تجمع کارگرهای میدانی بود. با دیدن کارگرها فکری به ذهنم خطور کرد. به دوستم گفتم: «چطور است که دو تا از این کارگرها را به عنوان پدرهایمان به آموزش و پرورش ببریم.» جویا شدیم که کارگرها روزی ۵۰ تومان دستمزد میگیرند.
با هر مکافاتی که بود ۵۰ تومان را فراهم کردیم و با ۲ نفر از کارگرها صحبت کردیم و آنها نیز پذیرفتند. حالا ما مثل معلّمها به کارگرها آموزش میدادیم و از آنها میخواستیم که یک سری اطلاعات را حفظ کنند.
به آموزشوپرورش رفتیم و مدارک را ارائه دادیم. کار داشت به خوبی پیش میرفت که از بخت بد من یکی از بستگانم که کارمند آموزش و پرورش بود، آمد و مرا آنجا دید.
پرسید: «بهزاد اینجا چه کار میکنی؟» گفتم: «میخوام بروم جبهه. گفت: خوب باید رضایتنامه پدر و یا مادرت را بیاری. مسئول بسیج گفت: پدرش را آورده. این آقاست. رضایتنامهاش را هم نوشته. رنگ از صورتم پرید. گوشم را گرفت و مرا از اتاق بیرون برد. آقای کارگر هم پول خودش را گرفت و رفت.
از آن روز که مرا برای جبهه نپذیرفتند، مدتی گذشت. یک روز شنیدم که بسیج محلّات واقع در جنب میدان بارفروشی کرمانشاه برای جبهه ثبتنام به عمل میآورد و رزمنده اعزام میکند. همان روز به بهانه بازی فوتبال از خانه بیرون زدم و به محل اعزام رفتم. با پرسیدن سن و سالم گفتند: «اگر درس میخوانی باید از طریق مدرسه ثبتنام کنی و اعزام شوی» با کمال پررویی گفتم: «نه درس نمیخوانم. شغلم آزاد است. میوه فروشی میکنم.»
گفتند: «باید شناسنامهات را بیاوری تا ببینیم شرایط سنی داری یا نه؟»
از حرفهای آنها متوجّه شدم که نباید کمتر از ۱۶ سال داشته باشم؛ اگر کمتر از ۱۶ سال داشته باشم باید رضایتنامه بیاورم. من ۱۴ سال داشتم.
با یک تیغ تاریخ تولّدم را ماهرانه پاک کردم و سنم را به ۱۶ سال رساندم؛ یعنی متولد ۱۳۴۹ بودم آن را به ۱۳۴۷ تغییر دادم.
فتوکپی گرفتم و تحویل دادم. مسئول ثبتنام چیزی هم نگفت. قرار شد ما را برای آموزش به «منجیل» بفرستند. قبل از رفتنم به یکی از اقوام که توی میدانبار کار میکرد، سفارش کردم که به خانوادهام خبر بدهد که من به کجا اعزام شدهام.
انتهای پیام
نظر شما