48 روز در کما بودم
سهشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۵۱
من در حال پرت كردن يك نارنجك بودم كه يك رگبار به سر و صورتم خورد. گلوله به چشمم خورد و يك گوشم كنده شد48 عمل روي من انجام داند تا توانستنى اين ريزه استخوانها و غضروفها را ترميم كنند،چشمم را تخليه كردن من در اين مدّت در حالت كُما بودم.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ پادگان ابوذر در تصرّف عراقيها بود. يگان ما شب در تپه «دانه خشك» روبهروي پادگان ماند. چند نفر از بچههاي ستاد نزد ما بودند از جملهي آنها حاج رضا قدوسي مسئول اطلاعات عمليّات تيپ نبياكرم(ص) بود. نصف شب يكي با پوتين به من ميزد و ميگفت:« بلند شو.» گفتم:« چه كار داري؟» گفت: « منافقين آمدهاند. سريع با بيسيم تماس بگير. ببين جريان از چه قرار است؟» بيسيم را روشن كردم؛ روي فركانس منافقين بود. فارسي حرف ميزدند به قول معروف «توپشان پر بود.» منافقين شب از طرف ريجاب و محورهاي كرندغرب آمده و وارد اسلامآبادغرب شده بودند.
ما بدون هيچ تجهيزات سنگيني از گردنهي سرمست به طرف اسلامآبادغرب راه افتاديم. قرار بود مقداری وسايل از طريق نيروهاي ديگر به ما برسانند. حتّي صبر نكرديم آنها به دستمان برسد. با هفده تويوتا از طرف ترمينال ايلام- اسلامآبادغرب وارد اسلامآبادغرب شديم. ورود ما با مبارزهي تن به تن همراه بود. مانند عمليات والفجر10 كه در حلبچه انجام داديم. من در حال پرت كردن يك نارنجك بودم كه يك رگبار به سر و صورتم خورد. گلوله به چشمم خورد و يك گوشم كنده شد. برادر زماني هم در كنار من به شهادت رسيد.
اولين كسي كه بر بالاي سرم آمد، محسن محمودي بود. در عمليات والفجر10 با هم بوديم. بر اثر جراحات شيميايي فكر كردم ترك دنيا ميكنم ولي نشد. محسن آمد و ديد به قول خودش ذرهاي جان دارم. مرا پشت يك تويوتا انداخت. ميگفت:« اميد زيادي به زنده ماندن من نداشته است.» جادهي اسلامآبادغرب- كرمانشاه در دست منافقين بود. مجبور شدند مرا به بيمارستان شهيد سليمي نرسيده به شهرستان ايلام ببرند. بيمارستان شهيد سليمي حتّي يك پانسمان روي جراحات من قرار نداد. پزشكان گفتند:« از ما كاري ساخته نيست.» و با بالگرد مرا به بيمارستان 520 ارتش كرمانشاه انتقال دادند.
بيمارستان 520 مجروح زيادي داشت. مستقيم مرا فرستادند فرودگاه تا با هواپيما به اصفهان اعزام شوم. در بيمارستان كاشاني اصفهان بستري شدم. خدا خيرش بدهد آقاي دكتر خليلپور در دو ماهي كه در آيسييو بودم، 48 عمل روي من انجام داد تا توانست اين ريزه استخوانها و غضروفها را ترميم كند. چشمم را تخليه كردند. من در اين مدّت در حالت كُما بودم. حتّي يك بار فكر كرده بودند كه مردهام و مرا به سردخانه برده و بعد از چند ساعت به سمت كرمانشاه انتقال داده بودند؛ اما در بروجرد متوجه بخار نايلون شده بودند و دوباره مرا به بیمارستان اصفهان برگردانده بودند.
به خاطر دارم قبل از مجروح شدنم حدود ساعت يازده وضو گرفته بودم. در اين مدت گذر زمان را احساس نكرده بودم. وقتي به هوش آمدم، شروع كردم به خواندن نماز ظهر.
بعد از اينكه از بيمارستان كاشاني اصفهان ترخيص شدم، بايد هر هفته به تهران ميرفتم تا سرم عفونت نكند و دچار تشنّج نشوم. يك روز با اتوبوس براي مداوا داشتم به تهران ميرفتم كه يك مردی که کنار نشسته بود. ميخواست با من حرف بزند؛ اما من به او توجه نكردم. سال 1367 بود. تازه عمليّات مرصاد تمام شده بود. گفتم:« شايد از منافقين باشد. ناگهان صبرش تمام شد » گفت:« آيا تو آقاي محمدي هستي؟ عيسي محمدي؟» با شنيدن اين اسم به ياد زماني افتادم كه مجروح شدم. بيمارستان شهيد سليمي ايلام بر اساس مشخصاتي كه با ماژيك روي شكمم نوشته شده بود، با اين اسم يعني، عيسي به جاي يحيي، برايم پرونده تشكيل دادند. در ادامه گفت:« تو بايد شهيد ميشدي. پيش ما ضربان قلبت به صفر رسيده بود.» گفتم:« شما كي هستيد؟» گفت:« من رئيس بيمارستان 520 كرمانشاه هستم. آن روز پزشك نداشتيم. من خودم وارد اتاق عمل شدم. اقدامات اوّليه را انجام دادم و سپس تو را به اصفهان اعزام كرديم.» گفتم:« درست ميفرماييد. البته من يحيي هستم نه عيسي.»
بعد از به هوش آمدن استعداد و درك حافظهام به طور چشمگيري افزايش يافت. قبل از آن، اگر در مدرسه يك كتاب درسي را چندين بار ميخواندم، به زحمت نمره 15 ميگرفتم. بعد از اين جريان، گيرايي من خيلي بهتر شد. به طوری که بعد از اتمام جنگ، درس خواندن را از دوم راهنمايي شروع كردم. در حين درس خواندن در شركت مخابرات هم مشغول كار شدم و ديپلم الكترونيك را از هنرستان مخابرات گرفتم. بعد از آن فوقديپلم الكترونيك و به دنبال آن مدرك كارشناسي را از دانشگاه رازي گرفتم. مدرك فوقليسانس را به مدارك قبلي اضافه كردم. انشاءا... قصد دارم در دوران بازنشستگي دكترا هم بگيرم.
انتهاي پیام
ما بدون هيچ تجهيزات سنگيني از گردنهي سرمست به طرف اسلامآبادغرب راه افتاديم. قرار بود مقداری وسايل از طريق نيروهاي ديگر به ما برسانند. حتّي صبر نكرديم آنها به دستمان برسد. با هفده تويوتا از طرف ترمينال ايلام- اسلامآبادغرب وارد اسلامآبادغرب شديم. ورود ما با مبارزهي تن به تن همراه بود. مانند عمليات والفجر10 كه در حلبچه انجام داديم. من در حال پرت كردن يك نارنجك بودم كه يك رگبار به سر و صورتم خورد. گلوله به چشمم خورد و يك گوشم كنده شد. برادر زماني هم در كنار من به شهادت رسيد.
اولين كسي كه بر بالاي سرم آمد، محسن محمودي بود. در عمليات والفجر10 با هم بوديم. بر اثر جراحات شيميايي فكر كردم ترك دنيا ميكنم ولي نشد. محسن آمد و ديد به قول خودش ذرهاي جان دارم. مرا پشت يك تويوتا انداخت. ميگفت:« اميد زيادي به زنده ماندن من نداشته است.» جادهي اسلامآبادغرب- كرمانشاه در دست منافقين بود. مجبور شدند مرا به بيمارستان شهيد سليمي نرسيده به شهرستان ايلام ببرند. بيمارستان شهيد سليمي حتّي يك پانسمان روي جراحات من قرار نداد. پزشكان گفتند:« از ما كاري ساخته نيست.» و با بالگرد مرا به بيمارستان 520 ارتش كرمانشاه انتقال دادند.
بيمارستان 520 مجروح زيادي داشت. مستقيم مرا فرستادند فرودگاه تا با هواپيما به اصفهان اعزام شوم. در بيمارستان كاشاني اصفهان بستري شدم. خدا خيرش بدهد آقاي دكتر خليلپور در دو ماهي كه در آيسييو بودم، 48 عمل روي من انجام داد تا توانست اين ريزه استخوانها و غضروفها را ترميم كند. چشمم را تخليه كردند. من در اين مدّت در حالت كُما بودم. حتّي يك بار فكر كرده بودند كه مردهام و مرا به سردخانه برده و بعد از چند ساعت به سمت كرمانشاه انتقال داده بودند؛ اما در بروجرد متوجه بخار نايلون شده بودند و دوباره مرا به بیمارستان اصفهان برگردانده بودند.
به خاطر دارم قبل از مجروح شدنم حدود ساعت يازده وضو گرفته بودم. در اين مدت گذر زمان را احساس نكرده بودم. وقتي به هوش آمدم، شروع كردم به خواندن نماز ظهر.
بعد از اينكه از بيمارستان كاشاني اصفهان ترخيص شدم، بايد هر هفته به تهران ميرفتم تا سرم عفونت نكند و دچار تشنّج نشوم. يك روز با اتوبوس براي مداوا داشتم به تهران ميرفتم كه يك مردی که کنار نشسته بود. ميخواست با من حرف بزند؛ اما من به او توجه نكردم. سال 1367 بود. تازه عمليّات مرصاد تمام شده بود. گفتم:« شايد از منافقين باشد. ناگهان صبرش تمام شد » گفت:« آيا تو آقاي محمدي هستي؟ عيسي محمدي؟» با شنيدن اين اسم به ياد زماني افتادم كه مجروح شدم. بيمارستان شهيد سليمي ايلام بر اساس مشخصاتي كه با ماژيك روي شكمم نوشته شده بود، با اين اسم يعني، عيسي به جاي يحيي، برايم پرونده تشكيل دادند. در ادامه گفت:« تو بايد شهيد ميشدي. پيش ما ضربان قلبت به صفر رسيده بود.» گفتم:« شما كي هستيد؟» گفت:« من رئيس بيمارستان 520 كرمانشاه هستم. آن روز پزشك نداشتيم. من خودم وارد اتاق عمل شدم. اقدامات اوّليه را انجام دادم و سپس تو را به اصفهان اعزام كرديم.» گفتم:« درست ميفرماييد. البته من يحيي هستم نه عيسي.»
بعد از به هوش آمدن استعداد و درك حافظهام به طور چشمگيري افزايش يافت. قبل از آن، اگر در مدرسه يك كتاب درسي را چندين بار ميخواندم، به زحمت نمره 15 ميگرفتم. بعد از اين جريان، گيرايي من خيلي بهتر شد. به طوری که بعد از اتمام جنگ، درس خواندن را از دوم راهنمايي شروع كردم. در حين درس خواندن در شركت مخابرات هم مشغول كار شدم و ديپلم الكترونيك را از هنرستان مخابرات گرفتم. بعد از آن فوقديپلم الكترونيك و به دنبال آن مدرك كارشناسي را از دانشگاه رازي گرفتم. مدرك فوقليسانس را به مدارك قبلي اضافه كردم. انشاءا... قصد دارم در دوران بازنشستگي دكترا هم بگيرم.
انتهاي پیام
نظر شما