دیدار دوست
سهشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۵۶
سرم را برگرداندم، محسن پیشانی اش را روی پیشانی محمود گذاشته و محمود آرام تر از همیشه بعد از دیدن خانواده اش به خواب ابدی فرو رفته بود.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ نصرت فرمند همرزم شهید محسن آقا رضی در گفتگویی از خاطرات خود با شهید می گوید: بیمارستان مملواز مجروحین بود. صدای ناله قدم های پرستاران و عیادت کنندگان آهنگی نابه هنجار بود.
محسن در بین مجروحین محمود( شهید محمود وصفی از فرماندهان سپاه همدان بود که در درگیری های پاوه با ضد انقلاب مجروح شده بود.) را شناخت.ساکت و آرام روی تخت دراز کشیده بود. محسن حال محمود را از پرستار پرسید. او گفت: بعد از عمل جراحی هنوز به هوش نیامده است. محسن کنار تخت محمود ایستاد. آرام پیشانی اش را نوازش کرد. پلک های محمود تکان خورد. آرام و سنگین چشم هایش را گشود. انگار بی قراری محسن او را آرام نگذاشته بود.
نزدیک که شدم محمود داشت شماره ای را با حرکت انگشتان روی هوا ترسیم می کرد شماره تلفن منزل بود محسن به خانواده ی محمود تلفن کرد بعد از حدود نیم ساعت صدای قدم هایی تند و بی قرار به صداهای داخل سالن اضافه شد. سینه ی محمود به سرعت بالا و پایین می رفت بی قرار شده بود. برای همین از محسن تقاضای تسبیح کرد محسن تسبیح خود را به او داد.
دستش از تخت آویزان شد. آرام آرام دانه های درشت و سبز تسبیح را از بین انگشتانش رد می کرد و زمزمه ای بر لبهایش جاری بود. حالا آرامشی عجیب صورتش را فراگرفته بود. حس کردم دارد می خندد. قدم های بی قرار به در اتاق رسیدند.
همسر محمود و دختر سه ساله اش نگران و هراسان وارد اتاق شدند.محمود با تمام توان روی تخت نیم خیز شد من از اتاق بیرون رفتم اما هنوز به دم در نرسیده بودم که صدای ناله ی همسر محمود شنیده شد. سرم را برگرداندم، محسن پیشانی اش را روی پیشانی محمود گذاشته و محمود آرام تر از همیشه بعد از دیدن خانواده اش به خواب ابدی فرو رفته بود.
انتهای پیام
محسن در بین مجروحین محمود( شهید محمود وصفی از فرماندهان سپاه همدان بود که در درگیری های پاوه با ضد انقلاب مجروح شده بود.) را شناخت.ساکت و آرام روی تخت دراز کشیده بود. محسن حال محمود را از پرستار پرسید. او گفت: بعد از عمل جراحی هنوز به هوش نیامده است. محسن کنار تخت محمود ایستاد. آرام پیشانی اش را نوازش کرد. پلک های محمود تکان خورد. آرام و سنگین چشم هایش را گشود. انگار بی قراری محسن او را آرام نگذاشته بود.
نزدیک که شدم محمود داشت شماره ای را با حرکت انگشتان روی هوا ترسیم می کرد شماره تلفن منزل بود محسن به خانواده ی محمود تلفن کرد بعد از حدود نیم ساعت صدای قدم هایی تند و بی قرار به صداهای داخل سالن اضافه شد. سینه ی محمود به سرعت بالا و پایین می رفت بی قرار شده بود. برای همین از محسن تقاضای تسبیح کرد محسن تسبیح خود را به او داد.
دستش از تخت آویزان شد. آرام آرام دانه های درشت و سبز تسبیح را از بین انگشتانش رد می کرد و زمزمه ای بر لبهایش جاری بود. حالا آرامشی عجیب صورتش را فراگرفته بود. حس کردم دارد می خندد. قدم های بی قرار به در اتاق رسیدند.
همسر محمود و دختر سه ساله اش نگران و هراسان وارد اتاق شدند.محمود با تمام توان روی تخت نیم خیز شد من از اتاق بیرون رفتم اما هنوز به دم در نرسیده بودم که صدای ناله ی همسر محمود شنیده شد. سرم را برگرداندم، محسن پیشانی اش را روی پیشانی محمود گذاشته و محمود آرام تر از همیشه بعد از دیدن خانواده اش به خواب ابدی فرو رفته بود.
انتهای پیام
نظر شما