بعثی ها زیر قالیچه های امامزاده مین گوجه ای کار گذاشته بودند
يکشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۴۶
با یکی از نیروه داخل امامزاده رفتیم و مشغول زیارت شدیم. یک دفعه صدای انفجار عجیبی از داخل امام زاده بلند شد. فکر کردم ما را داخل امام زاده محاصره کردند. دیدم یکی از بچه ها مرتب می گوید: آی پام، آی پام! نا نجیب ها زیر قالیچه های امامزاده مین گوجه ای گذاشته بودند.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ کتاب "از کوه های کاتو تا کانال ماهی" دفاع مقدس به روایت سردار کوروش آسیابانی است که در در 261 صفحه و 13 فصل توسط سید رحیم زارعی تدوین و نگارش با همکاری بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان کرمانشاه شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات « سردار کوروش آسیابانی "، بیان شده است.
بچه رزمنده ای داشتیم حدود پانزده سال سن داشت. به او می گفتیم:" علی قاطرچی" اما واقعا علی بزرگ و علی با معرفتی بود. قله ی 1100 اول جاده نداشت. بعدا برایش جاده ای کشیدند. البته نه تا بالای قله. علی آب و غذای همه را بالا می برد. آن قدر به دواب هایش علاقه پیدا کرده بود که من یک روز پرسیدم: " علی! بگو ببینم منو دوست داری یا اینا رو ( قاطرهایش)؟" گفت: من اینا رو دوست دارم. این ها صد نفر رو تدارک می کنن."
آن چه که می گویم فقط تعریف است اما صحنه ی عملی اش حقیقتا" خیلی سخت بود. خودمان پیاده با چه بدبختی بالا می رفتیم. گلوله مرتب این طرف و آن طرفمان می خورد. آن وقت حساب کنید هفت، هشت رأس دواب را هدایت کنی و تدارکات و مهمات را با آن ها بالا ببری. شاید این کارها فقط از علی دلاور ساخته بود.
دقیق نمی دانم ولی خیلی زیاد نیست، کم تر از 500 است. عمق آن ها 1 تا 2 کیلومتر است. در آن فاصله ی کم، عراق یک تیپ مستقر کرده بود و یک تیپ را هم پایین تر گذاشته بود. وقتی روی بازی دراز عملیات شد من داخل غارها رفتم و آن جا را دیدم. فکر می کنم عراقی ها به اندازه ی یک ماه مهمات داشتند. در حالی که در یک جبهه، نهایتا" یک هفته تا ده روز می توانی مهمات ذخیره کنی؛ آن هم اگر آسیب نبیند. اما عراق آن قدر روی بازی دراز حساس بود که مهمات زیادی را آن جا برده بود.
رزمنده های خیلی خوبی آن جا بودند و جنگیدند؛ مثل شهید محسن وزوایی، شهید اسماعیل احمدلو، بردار شفیعی و شهید غفاری که روحانی و دیده بان بود . فامیلی اش قره گوزلو اما به غفاری مشهوری بود و در عقیدتی- سیاسی لشکر 81 مشغول بود. پیش رزمنده های بازی دراز آمد و علاقه شدیدی به بچه های سپاه و بسیج پیدا کرد، پس از آموزش مختصری، دیده بان در جبهه بازی دراز شد و همان جبهه نیز به شهادت رسید.
جبهه ی راست و چپ خیلی حساس بودند؛ اما جبهه ی میانی این طور نبود، زیرا قراویز جبهه ای بود که دشمن نمی توانست از آن عبور کند چون دو جبهه در اختیار ما بود: یکی جبهه ی دشت ذهاب و ارتفاعات شاه نشین و دیگری ارتفاعات بازی دراز که دیگر امکان نداشت عراق بتواند به جبهه ی میانی دست پیدا کند. بنابراین عراق روی آن جا زیاد حساس نبود.
*شاید اولین نفری بودم که وارد قصرشیرین شدم و اولین نفری بودم که رفتم جاده بازی دراز را پیدا کردم
قرار بود اوایل سال 1361 عملیاتی روی تیغه های برآفتاب انجام شود. خرداد 1361 در ارتفاعات بازی و در جبهه ی کاسه کبود، پایین قله ی 110 بودم که دیدم بچه ها منور می زنند و خبر آزاد شدن خرمشهر را پخش می کنند. ما را جمع کردند. درآن زمان من معاون احمد شاهسوند و مسئول گشت شناسایی گروه القارعه بودم. همان زمان به ما گفتند: به شیشه راه که مقر بازی دراز بود، بروید." دو مقر بود؛ یکی درمانگاهی که مقر فرماندهی بود و آقای احمدلو و رمضانی در آن جا مستقر بودند و دیگری هم دبستانی که محل استراحت نیروهای بازی دراز به شمار می رفت. وقتی نیروها از بازی دراز پایین می آمدند و کاری داشتند یا می خواستند چیزی بخرند یا یک استراحت کنند، به شیشه راه می آمدند و در همان دبستان که در منطقه دیره بود، اقامت می کردند.
برادر احمد لو به من گفت: آماده شو با بچه ها برای شناسایی به تنگه کورک برین.
در روز نمی شد به تنگه کورک رفت؛ چون تنگه در اختیار عراقی ها بود. ما هم این طرف بودیم. تنگه دو قله داشت که قلهی بلند و نوک تیز آن در اختیار عراق بود، بنابراین در روز نمی توانستیم تردد کنیم. البته دژبانی ای که نرسیده به تنگه کورک در آخر ارتفاعاتسنبله قرار داشت اجازه ی تردد به کسی نمی داد مگر این که هوا تاریک می شد.
غروب روز بعد به شیشه راه رفتیم و از آن جا اسلحه ها و دوربین های مادون قرمزمان را برداشتیم. چهار نفر بودیم که برای شناسایی می رفتیم. شب به تنگه کورک رسیدیم. دیدم وضعیت خیلی حاد است. به ناچار تصمیم گرفتیم استراحت کنیم.دراز کشیدیم. نمی دانستم کسی که می خواهم کنارش بخوابم آقای احمدلو است. صدایم را شناخت و گفت: آقای آسیابانی! کجا بودی؟ دیگه نمی خوام بری! گفتم:نخواه.
*دستور آقای احمدلو اجرا شد؟
ما رفتیم و شناسایی را شروع کردیم اما دیدیم عراقی ها کم کم دارند مواضع خودشان را خالی می کنند. زمانی که به قصرشیرین رفتیم، همه ی مناطق حساس مرزهای ما دست عراق بود. مناطق حساس و مسلطی، مثل ارتفاعات آق داغ در قصر شیرین، بیشگان و تنگه هوان در منطقه دشت ذهاب و مناطقی چون ارتفاعات زین القوس دست عراق بود. یعنی عراق فقط از ارتفاعات بازی دراز عقب نشینی کرده بود. شاید به این نتیجه رسیده بود که ایرانی ها پس از عملیان آزاد سازی خرمشهر به فکر غرب کشور خواهند بود. البته قرار هم بر این بود، چون بعد توجیه شدیم و تصمیم گرفتند یک تیم از منطقه ی ریجاب به سمت چناره و از آن جا به سمت باغ کوه برای شناسایی بروند. یک تیم هم از دشت ذهاب به طرف بیشگان و تیم ما هم از منطقه ی تنگه کورک شناسایی را شروع کند تا یک حمله ی گازانبری برای تصرف قصر شیرین انجام شود. اگر این اتفاق می افتاد ارتش عراق در منطقه ی غرب آسیب جدی می دید.
*تیم شناسایی چند نفر بودند؟
تیم شناسایی حداکثر چهار نقر بودیم. یک نفر را به عنوان تأمین می گذاشتیم. وقتی به پیچی یا صخره ای برمی خوردیم یکی دیگر می ماند. نهایتا" سر تیم و یک نفر دیگر جلو می رفتند و آن یک نفر هم هوای سر تیم را داشت. با دوربین مادون قرمز اوضاع را تا حدودی کنترل می کردیم. در حالی که می رفتم یادم آمد این جا کانالی دارد چون پیش از این که به شناسایی برویم، روی دیدگاه 1100، منطقه ای را که قرار بود شب شناسایی کنیم با دوربین نگاه کرده بودم تا ذهنیتی از عوارض آن جا داشته باشم.
شب که بالا رفتم به آقای قبادی گفتم: " پایین بمان." رفتم ولی داخل کانال استرس داشتم. وقتی نزدیک کانال عراقی ها شدم فکر می کردم هر لحظه ممکن است مرا بزنند. آدم در شناسایی ها حال و هوای دیگری دارد. بچه های گروه شناسایی آدم های جالبی بودند. شبانه، مناجات ها و راز و نیازها با خدا داشتند. شما تصور کنید.حدود ساعت 7 غروب برای شناسایی حرکت می کنی و تا سحر در میان کوه ها، صخره ها، میدان های مین، در دل دشمن و زیر آتش باید کار شناسایی را انجام دهی. من بچه هایی را به آنجا بردم که اصلا" طردشان می کردند؛ اما در جبهه از ما سبقت گرفتند و رفتند.
وارد کانال که شدم کسی نبود دیدم پتویی جلوی سنگر انداخته اند. آرام پتو را کنار زدم. کسی داخل سنگر نبود!به رزمنده ای که همراهم بود اشاره کردم که بالا بیاید. او هم بالا آمد. گفتم: : به بچه ها بگوبیان عقب رو پر کنن. برای شناسایی باید گام به گام حرکت می کردیم و بقیه باید مسیرهای قبلی را پر می کردند.رفتم دیدم کسی نیست. بچه ها گفتند: فلانی! برگردیم. گفتم: نه، بریم جلو ببینیم چه خبره؟
نزدیکی های سپیده ی صبح بود که روی قله بودم و ازآن جا به راحتی مقر تیپ عراقی ها را می دیدم. به نظر می آمد کسی در آن جا نیست.
چم امام حسن، امام زاده ای داشت که آن موقع گلی بود به بچه ها گفتم : شما همین جا بمانید من پایین می روم. بچه ها گفتندنرو! فلانی نرو! گفتم: ناراحت نباشید اتفاقی نمی افتد.
آهسته پایین رفتم جوی آبی از آن جا رد می شد که از آن هم گذشتم هر آن احساس می کردم به طرفم شلیک شود. رفتم آهسته در امامزاده را باز کردمجلو در پتویی انداخته بودند داخل امامزاده دو فانوس روشن بود و هیچ کس نبود. وارد شدم و زیارت کردم. بعد به بچه ها گفتم بیاین. آن ها گفتند: سنگری که اونجاست ما را می بیند. گفتم: بابا! بیاین هیچ کس اینجا نیست. خلاصه رفتم داخل و دوباره مشغول زیارت شدم. یک دفعه صدای انفجار عجیبی از داخل امام زاده بلند شد. فکر کردم ما را داخل امام زاده محاصره کردند. دیدم یکی از بچه ها مرتب می گوید: آی پام، آی پام!
نا نجیب ها زیر قالیچه های امامزاده مین گوجه ای گذاشته بودند. دیدم پایش قطع شده است. مانده بودم چه بکنم؟
ادامه در قسمت سوم....
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات « سردار کوروش آسیابانی "، بیان شده است.
بچه رزمنده ای داشتیم حدود پانزده سال سن داشت. به او می گفتیم:" علی قاطرچی" اما واقعا علی بزرگ و علی با معرفتی بود. قله ی 1100 اول جاده نداشت. بعدا برایش جاده ای کشیدند. البته نه تا بالای قله. علی آب و غذای همه را بالا می برد. آن قدر به دواب هایش علاقه پیدا کرده بود که من یک روز پرسیدم: " علی! بگو ببینم منو دوست داری یا اینا رو ( قاطرهایش)؟" گفت: من اینا رو دوست دارم. این ها صد نفر رو تدارک می کنن."
آن چه که می گویم فقط تعریف است اما صحنه ی عملی اش حقیقتا" خیلی سخت بود. خودمان پیاده با چه بدبختی بالا می رفتیم. گلوله مرتب این طرف و آن طرفمان می خورد. آن وقت حساب کنید هفت، هشت رأس دواب را هدایت کنی و تدارکات و مهمات را با آن ها بالا ببری. شاید این کارها فقط از علی دلاور ساخته بود.
دقیق نمی دانم ولی خیلی زیاد نیست، کم تر از 500 است. عمق آن ها 1 تا 2 کیلومتر است. در آن فاصله ی کم، عراق یک تیپ مستقر کرده بود و یک تیپ را هم پایین تر گذاشته بود. وقتی روی بازی دراز عملیات شد من داخل غارها رفتم و آن جا را دیدم. فکر می کنم عراقی ها به اندازه ی یک ماه مهمات داشتند. در حالی که در یک جبهه، نهایتا" یک هفته تا ده روز می توانی مهمات ذخیره کنی؛ آن هم اگر آسیب نبیند. اما عراق آن قدر روی بازی دراز حساس بود که مهمات زیادی را آن جا برده بود.
رزمنده های خیلی خوبی آن جا بودند و جنگیدند؛ مثل شهید محسن وزوایی، شهید اسماعیل احمدلو، بردار شفیعی و شهید غفاری که روحانی و دیده بان بود . فامیلی اش قره گوزلو اما به غفاری مشهوری بود و در عقیدتی- سیاسی لشکر 81 مشغول بود. پیش رزمنده های بازی دراز آمد و علاقه شدیدی به بچه های سپاه و بسیج پیدا کرد، پس از آموزش مختصری، دیده بان در جبهه بازی دراز شد و همان جبهه نیز به شهادت رسید.
جبهه ی راست و چپ خیلی حساس بودند؛ اما جبهه ی میانی این طور نبود، زیرا قراویز جبهه ای بود که دشمن نمی توانست از آن عبور کند چون دو جبهه در اختیار ما بود: یکی جبهه ی دشت ذهاب و ارتفاعات شاه نشین و دیگری ارتفاعات بازی دراز که دیگر امکان نداشت عراق بتواند به جبهه ی میانی دست پیدا کند. بنابراین عراق روی آن جا زیاد حساس نبود.
*شاید اولین نفری بودم که وارد قصرشیرین شدم و اولین نفری بودم که رفتم جاده بازی دراز را پیدا کردم
قرار بود اوایل سال 1361 عملیاتی روی تیغه های برآفتاب انجام شود. خرداد 1361 در ارتفاعات بازی و در جبهه ی کاسه کبود، پایین قله ی 110 بودم که دیدم بچه ها منور می زنند و خبر آزاد شدن خرمشهر را پخش می کنند. ما را جمع کردند. درآن زمان من معاون احمد شاهسوند و مسئول گشت شناسایی گروه القارعه بودم. همان زمان به ما گفتند: به شیشه راه که مقر بازی دراز بود، بروید." دو مقر بود؛ یکی درمانگاهی که مقر فرماندهی بود و آقای احمدلو و رمضانی در آن جا مستقر بودند و دیگری هم دبستانی که محل استراحت نیروهای بازی دراز به شمار می رفت. وقتی نیروها از بازی دراز پایین می آمدند و کاری داشتند یا می خواستند چیزی بخرند یا یک استراحت کنند، به شیشه راه می آمدند و در همان دبستان که در منطقه دیره بود، اقامت می کردند.
برادر احمد لو به من گفت: آماده شو با بچه ها برای شناسایی به تنگه کورک برین.
در روز نمی شد به تنگه کورک رفت؛ چون تنگه در اختیار عراقی ها بود. ما هم این طرف بودیم. تنگه دو قله داشت که قلهی بلند و نوک تیز آن در اختیار عراق بود، بنابراین در روز نمی توانستیم تردد کنیم. البته دژبانی ای که نرسیده به تنگه کورک در آخر ارتفاعاتسنبله قرار داشت اجازه ی تردد به کسی نمی داد مگر این که هوا تاریک می شد.
غروب روز بعد به شیشه راه رفتیم و از آن جا اسلحه ها و دوربین های مادون قرمزمان را برداشتیم. چهار نفر بودیم که برای شناسایی می رفتیم. شب به تنگه کورک رسیدیم. دیدم وضعیت خیلی حاد است. به ناچار تصمیم گرفتیم استراحت کنیم.دراز کشیدیم. نمی دانستم کسی که می خواهم کنارش بخوابم آقای احمدلو است. صدایم را شناخت و گفت: آقای آسیابانی! کجا بودی؟ دیگه نمی خوام بری! گفتم:نخواه.
*دستور آقای احمدلو اجرا شد؟
ما رفتیم و شناسایی را شروع کردیم اما دیدیم عراقی ها کم کم دارند مواضع خودشان را خالی می کنند. زمانی که به قصرشیرین رفتیم، همه ی مناطق حساس مرزهای ما دست عراق بود. مناطق حساس و مسلطی، مثل ارتفاعات آق داغ در قصر شیرین، بیشگان و تنگه هوان در منطقه دشت ذهاب و مناطقی چون ارتفاعات زین القوس دست عراق بود. یعنی عراق فقط از ارتفاعات بازی دراز عقب نشینی کرده بود. شاید به این نتیجه رسیده بود که ایرانی ها پس از عملیان آزاد سازی خرمشهر به فکر غرب کشور خواهند بود. البته قرار هم بر این بود، چون بعد توجیه شدیم و تصمیم گرفتند یک تیم از منطقه ی ریجاب به سمت چناره و از آن جا به سمت باغ کوه برای شناسایی بروند. یک تیم هم از دشت ذهاب به طرف بیشگان و تیم ما هم از منطقه ی تنگه کورک شناسایی را شروع کند تا یک حمله ی گازانبری برای تصرف قصر شیرین انجام شود. اگر این اتفاق می افتاد ارتش عراق در منطقه ی غرب آسیب جدی می دید.
*تیم شناسایی چند نفر بودند؟
تیم شناسایی حداکثر چهار نقر بودیم. یک نفر را به عنوان تأمین می گذاشتیم. وقتی به پیچی یا صخره ای برمی خوردیم یکی دیگر می ماند. نهایتا" سر تیم و یک نفر دیگر جلو می رفتند و آن یک نفر هم هوای سر تیم را داشت. با دوربین مادون قرمز اوضاع را تا حدودی کنترل می کردیم. در حالی که می رفتم یادم آمد این جا کانالی دارد چون پیش از این که به شناسایی برویم، روی دیدگاه 1100، منطقه ای را که قرار بود شب شناسایی کنیم با دوربین نگاه کرده بودم تا ذهنیتی از عوارض آن جا داشته باشم.
شب که بالا رفتم به آقای قبادی گفتم: " پایین بمان." رفتم ولی داخل کانال استرس داشتم. وقتی نزدیک کانال عراقی ها شدم فکر می کردم هر لحظه ممکن است مرا بزنند. آدم در شناسایی ها حال و هوای دیگری دارد. بچه های گروه شناسایی آدم های جالبی بودند. شبانه، مناجات ها و راز و نیازها با خدا داشتند. شما تصور کنید.حدود ساعت 7 غروب برای شناسایی حرکت می کنی و تا سحر در میان کوه ها، صخره ها، میدان های مین، در دل دشمن و زیر آتش باید کار شناسایی را انجام دهی. من بچه هایی را به آنجا بردم که اصلا" طردشان می کردند؛ اما در جبهه از ما سبقت گرفتند و رفتند.
وارد کانال که شدم کسی نبود دیدم پتویی جلوی سنگر انداخته اند. آرام پتو را کنار زدم. کسی داخل سنگر نبود!به رزمنده ای که همراهم بود اشاره کردم که بالا بیاید. او هم بالا آمد. گفتم: : به بچه ها بگوبیان عقب رو پر کنن. برای شناسایی باید گام به گام حرکت می کردیم و بقیه باید مسیرهای قبلی را پر می کردند.رفتم دیدم کسی نیست. بچه ها گفتند: فلانی! برگردیم. گفتم: نه، بریم جلو ببینیم چه خبره؟
نزدیکی های سپیده ی صبح بود که روی قله بودم و ازآن جا به راحتی مقر تیپ عراقی ها را می دیدم. به نظر می آمد کسی در آن جا نیست.
چم امام حسن، امام زاده ای داشت که آن موقع گلی بود به بچه ها گفتم : شما همین جا بمانید من پایین می روم. بچه ها گفتندنرو! فلانی نرو! گفتم: ناراحت نباشید اتفاقی نمی افتد.
آهسته پایین رفتم جوی آبی از آن جا رد می شد که از آن هم گذشتم هر آن احساس می کردم به طرفم شلیک شود. رفتم آهسته در امامزاده را باز کردمجلو در پتویی انداخته بودند داخل امامزاده دو فانوس روشن بود و هیچ کس نبود. وارد شدم و زیارت کردم. بعد به بچه ها گفتم بیاین. آن ها گفتند: سنگری که اونجاست ما را می بیند. گفتم: بابا! بیاین هیچ کس اینجا نیست. خلاصه رفتم داخل و دوباره مشغول زیارت شدم. یک دفعه صدای انفجار عجیبی از داخل امام زاده بلند شد. فکر کردم ما را داخل امام زاده محاصره کردند. دیدم یکی از بچه ها مرتب می گوید: آی پام، آی پام!
نا نجیب ها زیر قالیچه های امامزاده مین گوجه ای گذاشته بودند. دیدم پایش قطع شده است. مانده بودم چه بکنم؟
ادامه در قسمت سوم....
نظر شما