خاطرات پرستاران و بانوان جانباز هشت سال دفاع مقدس در کرمانشاه(4 )؛
پیر مردی سراسیمه وارد بیمارستان شد، چیزی شبیه هیزم نیم سوخته ای را روی دستانش گرفته بود و فریاد می زد: آی مسلمانها! این دختر هجده ساله ی من است.چند دقیقه بعد جسد زن حامله ای را آوردند که سر بر بدن نداشت و امدادگران می گفتند گوشه ی اتاق خانه اش پناه گرفته بوده است.ما اشک می ریختیم و کار می کردیم.
اشک و خدمت

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ سال‌های آغازین جنگ تحمیلی شاید صراحتاً بتوان گفت که پرمخاطره‌ترین و پرخاطره‌ترین بخش تاریخ جنگ تحمیلی است.
در حالی که شهرهای مرزی در تلاطم شایعات و اضطرابی زیر پوستی تابستانی گرم را پشت سر گذاشته بودند، ناگهان با واقعیتی روبرو شدند که جان و مال و سرنوشت نسل‌های بعدشان را دگرگون کرد.
اولین روزهای حمله‌ی ارتش عراق به مرزها و شهرهای مرزی همه‌ی اقشار مردم را غافل‌گیر کرد و درحاشیه‌ی این اتفاق حوادث منحصر به فردی رخ داد که شاید درذهن و خاطره‌ی خیلی‌ها باقی مانده وهرگز جایی ثبت نشده و برگی از تاریخ را پر نکرده است.
خاطرات پرسنل وخدمه‌ی بیمارستان‌ها در آن روزها بسیار شنیدنی و حتی تکان‌دهنده است.پرستارهایی که بیشتر آن‌ها در حال گذراندن دوران بازنشستگی هستند و گوشه‌ی ذهن‌شان از خاطرات آن روزها خالی نمی‌شود وهنوز اثرات آن التهاب‌ها و اضطراب‌ها را در زندگی شخصی‌شان یدک می‌کشند.
برآن شدیم که به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب ( س ) و روز پرستاربا چند تن از پرسنل بیمارستان گپی دوستانه داشته باشیم و از خاطرات روزهای جنگ بپرسیم.
زهره زاهدی – پرستار - درباره‌ی آن روزها می‌گوید:

در آن روزها به عنوان سوپر وایزر، پرستار اطفال و مترون بیمارستان امام علی ( ع ) ایلام خدمت می کردم. 48 ساعت به ما مهلت داده شد تا ساختمان قدیم و بخش جدید و اورژانس را تجهیز نماییم. دست به کار شدیم و اتاق را تقسیم کردیم. بیماران سرپایی را مرخص و بیمارانی که لازم بود بستری شوند را به شهرستان های دیگر انتقال دادیم. می دانستیم که وضعیت غیر عادی است، پرسنل را جمع کرده و کارها را دقیق و به تناسب تخصص شان بین آنها تقسیم کردیم.
چهار روز تمام به صورت آماده باش کامل با کمترین استراحت منتظر ماندیم. روز چهارم تصمیم گرفتم سری به خوابگاه بزنم. از در بیمارستان خارج نشده بودم که صدای آژیر خطر و وضعیت قرمز اعلام شد و هم زمان صدای پدافند های هوایی با صدای هواپیما ها گره خورد. شهر بمباران شد و مردم بیچاره در خاک و خون غلتیدند. پیر مردی سراسیمه وارد بیمارستان شد، چیزی شبیه هیزم نیم سوخته ای را روی دستانش گرفته بود و فریاد می زد: آی مسلمانها! این دختر هجده ساله ی من است.
چند دقیقه بعد جسد زن حامله ای را آوردند که سر بر بدن نداشت و امدادگران می گفتند گوشه ی اتاق خانه اش پناه گرفته بوده است.
ما اشک می ریختیم و کار می کردیم.
انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده