شهید در شبانگاه بیستم مرداد ماه سال 1392 در هنگام گشت مرزی در منطقه هانی گرمله (نوسود) به کمین گروهک ضدانقلاب پژاک برخورد همراه سرباز وفادارش شهید هادی غلام اعتبار به درجه رفیع شهادت نایل گردید.
اگر خدا عمری بدهد هر سال به زیارت آقا امام رضا(ع) می آییم

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛  شهید فریبرز سهیلی درتاریخ پانزدهم شهریورماه سال 1361 در روستای ده آسیاب دینور در استان کرمانشاه در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد.

ایشان فرزند ارشد خانواده بود و پدر این شهید والامقام هم از جانبازان دوران جنگ تحمیلی می باشد. شهید سهیلی تحصیلات ابتدایی، راهنمایی ودبیرستان را در استان کرمانشاه به اتمام رسانید.

وی در سال 1381 پس از شرکت در آزمون دانشگاه آزاد اسلامی در رشته ادبیات عرب در مقطع کارشناسی پذیرفته و مشغول به تحصیل شد؛ شهید در دوران تحصیل نیز جزو دانشجویان ممتاز این دانشگاه بود و توانست مقطع کارشناسی را با معدل عالی در سال 1384 به پایان برساند.

در سال 1385 در آزمون استخدامی نیروی انتظامی شرکت نمود و پس از طی مراحل استخدامی وارد نیروی انتظامی شد و پس از گذراندن دوره آموزش با درجه ستواندومی خدمت خود را در رسته مرزبانی در یگان مرزی پاوه به عنوان نماینده پاسگاه مرزی آغاز نمود.

در همان آغاز خدمت در پاییز سال 1385 تشکیل زندگی مشترک داد و ثمره این ازدواج یک دختر 6 ساله به نام ساغر است.

سرانجام شهید در شبانگاه بیستم مرداد ماه سال 1392 در هنگام گشت مرزی در منطقه هانی گرمله (نوسود) به کمین گروهک ضدانقلاب پژاک برخورد همراه سرباز وفادارش شهید هادی غلام اعتبار به درجه رفیع شهادت نایل گردید.

*خاطرات مادر شهید فریبرز سهیلی
 
مادر هنوز هم وقتی از فرزند شهیدش می گوید، اشک در چشمانش حلقه زده و بغض راه گلویش را می بندد؛ او که تاب گقتن خاطره از پسر بزرگ خود را ندارد اشک امانش را می برد و با مرور خاطرات این عزیز، داغش تازه می شود...

مادر با چشم های گریان از مهربانی های پسرش می گوید

فریبرز پسر بزرگ من بود، آنقدر این پسر مهربان و فداکار بود که خوبی هایش زبانزد همه است. پسرم روحیه بسیار آرامی داشت و متانت در رفتارش کاملا" مشهود بود، فریبرزجان همیشه به فکر خانواده بود و از جان و دل برایمان مایه می گذاشت، احساس مسئولیت از خصوصیات بارز ایشان بود، فریبرز خیلی مهربان بود و همیشه سعی می کرد در همه حال به دیگران کمک کند، او جوان پاک و با ایمانی بود و به همین خاطر هم سعی می کرد تمامی رفتار و اعمالش به گونه ای باشد که خدا دوست دارد...

به اینجا که می رسد اشک امانش نمی دهد...

فریبزر جان ، می خواستم سایه سرم باشی، من خواهرت را به تو سپردم اما تو رفتی و دختر و همسرت را به من سپردی...
فریبرز سال دوم دبیرستان بود، بعد از قبولی و سپری کردن ایام تعطیلات تابستانی، یک روز تصمیم گرفت برود کار کند، فریبرز همیشه جوان فعالی بود و از بیکاری بیزار.

فریبرز من تصمیم گرفت تا در کوره آجرپزی کارکند، من می دانستم که از پس این کار بر نمی آید اما گفتم بگذار امتحان کند تا هم سختی کار را بچشد و هم مانع تصمیمش نشوم، غروب آن روز خسته در حالی که رنگ به چهره نداشت و دستانش از فشار کار تاول زده بود به منزل بازگشت و جالب تر این که مزد آن روز را هم به او نداده بودند!

خیلی عصبانی و خسته بود بعد از شام خطاب به پدرش گفت من دیگه چنین کارهایی نمی کنم و همان درسم را می خوانم و دست های شما را می بوسم، حالا می فهمم که با چه زحمتی معاش خانواده را تامین می کنی و سپاسگزار زحماتتان هستم و چون همیشه بر سر قولش ماند و با نمرات عالی دوران تحصیل را پشت سر گذاشت و تحصیلات عالی را هم ادامه داد و در نیروی انتظامی استخدام شد.

*انگار از همان اول به من الهام شده بود که فرزندم به شهادت می رسد

فریبرز جان برای استخدام در نیروی انتظامی خیلی دردسر کشید، مراحل استخدامی پستی و بلندی های زیادی داشت تا اینکه جواب قطعی آمد که ایشان قبول شده، ظهر بود بعد از شنیدن این خبر در همان لحظه احساس کردم که یک تکه نور از خانه خارج شد و به طرف آسمان رفت، متوجه نبودم این نورچه بود و چه شد اما اکنون تعبیر آن را می فهمم...

و باز صدای مادر می لرزد و بغض در گلویش می شکند...

آری آن نور فرزند ارشدم بود که واقعا هم چون نور، پاک و روشن بود و به سوی خدا رفت، خداوند امانتش را که 30 سال به من سپرده بود از من باز ستاند و به سوی خود برد...
فرزندم در درگیری با اشرار در هنگام گشت مرزی در منطقه هانی گرمله جنوبی(نوسود) و هنگام کمین با گروهک ضدانقلاب پژاک همراه سربازش به سوی خدا پرکشید و به درجه رفیع شهادت رسید.

*خاطرات همسر شهید

همسر شهید هم که اشک در چشمانش موج می زند صحبت های مادر را تایید می کندهمسرم فردی شایسته و صبور بود، رفتارش با خانواده بسیار خوب بود ، ایمان قوی ای داشت و همواره خدا را ناظر بر اعمال و گفتارش می دید و سرانجام در همین راه در راه پاسداری از نظام جمهوری اسلامی ایران و در راه دفاع از وطن و آرمان های اسلام و انقلاب به شهادت رسید.

ایشان شخصی با اراده در تمامی زمینه ها بالاخص تحصیل بودند و من را هم به ادامه تحصیل تشویق می کردند و می گفتند از زمان بهترین استفاده را بکنید و در ایامی که من سرخدمت هستم درستان را بخوانید و همین سبب شد که من در مقاطع بالاتر تحصیل کنم و خود ایشان نیز با تمامی مشکلات کاری و مسئولیت های فراوان و بعد مسافت و... درس خواندن را فراموش نمی کرد و در ساعاتی که فرصتی پیش می آمد درس می خواند ، حتی زمان های امتحان هم اغلب ایشان در ماموریت بودند و برای اینکه همزمان هم به کار و هم درسشان برسند شبانه حرکت می کردند تا صبح به امتحان برسند و بلافاصه به محل خدمت بازگردند و همین موجب شد که مدارج بالای تحصیلی را طی کنند.

شهید فردی وظیفه شناس بودن بطوری که هنگام مرخصی مایحتاج پاسگاه را خودشان تهیه می کردند، در تمام مدت زندگی مشترکم با ایشان هرگز ندیدم که کم کاری کنند و وجدان کاری زیادی داشتند آنقدر که سربازانشان را مثل فرزندانشان می دانستند و در مقابل ایشان احساس دین می کردند.

من و فریبرز با هم فامیل هستیم( پسردایی و دخترعمه) ، در واقع ما از هم شناخت کافی داشتیم و وقتی ایشان به خواستگاری من آمدند نیازی به پرس وجو درباره ایشان نبود، رفتار و اخلاق ایشان زبانزد فامیل بود، جوانی پاک ، با ایمان و تحصیلکرده، به خاطر همین تردیدی برای من باقی نماند.
یادم می آید روز خواستگاری وقتی که قرار شد صحبت های پایانی را انجام دهیم، فریبرز که جوانی متین و خجالتی بود به من گفت؛ نیازی به مقدمه چینی نیست من و شما با هم خویشاوند هستیم واز همدیگر شناخت داریم فقط تنها چیزی که من باید بگویم و بسیار مهم هم است درباره شغل من است، میدانی که من تازه در نیروی انتظامی استخدام شده ام و ان شاء الله بعد از جذب، ممکن است به هر نقطه ای از کشور برای خدمت فرستاده شوم و شاید کمی سخت باشد آیا شما راضی هستید که به دور از خانواده همراه من باشید ، من که از همان ابتدا هم ، سرم پایین بود با همان شرم دخترانه و با اینکه نمی دانستم از خجالت چه بگوییم، آهسته گفتم بله هرجا که شما باشید من هم هستم...
 
سرانجام در بهار سال 1386 من و شهید، زندگی مشترکمان را شروع کردیم و ایشان تنها یک هفته مرخصی داشتند و بعد از مرخصی به مناطق مرزی پاوه رفتند، از همان هنگام بود که تنهایی های من آغاز شد،ایشان در هر ماه 15 تا 20 روز منطقه بودند و 7 روز در منزل.

او در ابتدا سمت معاونت فرماندهی را برعهده داشتند اما بعد از چند سال و به سبب خوش خدمتی و احساس مسئولیتی که همیشه در زندگی و علی الخصوص کار داشتند به سمت فرماندهی رسیدند اما برخلاف دیگران که از ترفیع رتبه خوشحال می شوند ایشان نگران بود و همیشه می گفت مسئولیت من بیشتر شده و بایستی بیشتر تلاش کنم و در پیشگاه خداوند و خلق خدا جوابگو باشم .

شهید از زمانی که فرمانده شدند بالطبع، مسئولیتشان بیشتر شده و دوری از خانواده هم بیشتر شد، ایشان آنچنان وظیفه شناس بودند و نسبت به میهن عزیزمان احساس دین می کردند که حتی درهنگام تولد تنها فرزندمان «ساغر» هم کنار من نبودند، پاسگاهی که ایشان خدمت می کردند از امکانات اولیه برخوردار نبود حتی تلفن هم نداشتند و برای تماس بایستی مسافتی طولانی را طی می کردند که به منطقه مرتفعی برسند تا تلفن همراه آنتن بدهد، در واقع همیشه ما منتظر تماس ایشان بودیم .

آنقدر شهید حس وظیفه شناسی و احساس مسئولیت داشتند که حتی تا دو روز بعد از تولد ساغر اطلاع نداشتند و به محض خبردار شدن خودشان را به منزل رساندند.

 ایشان با هیجان و اشتیاق زیادی به منزل رسیدند و وارد اتاق شدند و با دیدن ما، با آنصورت مهربان که زیر محاسن مشکی اشان پنهان شده بود و جز سیاهی صورتش چیزی پیدا نبود اشک در چشمانشان حلقه زد و سکوت کردند...

شهید در تمام ایامی که در مرخصی بودند سعی داشتند برای جبران روزهای دوری از خانواده هر کاری که از دستشان برمی آید انجام دهند که تنهایی آن روزها را فراموش کنیم.
 
بهترین خاطره ما، سفر به مشهد مقدس بود که به همراه مادر و خواهر ایشان رفتیم، فریبرز بار اول بود که به مشهد مقدس مشرف می شدند، هیچ وقت یادم نمی رود شب آخر که توی صحن آزادی بودیم به من گفت اگر خدا عمری بدهد و قسمت باشد هر سال به پابوس آقا امام رضا(ع) می آییم چه صفایی دارد این بارگاه روحانی...

(همسر شهید که همچنان اشک در چشمانش حلقه زده می گوید) ماه رمضان سال 1392بود ، ایشان که در هانی گرمله جنوبی نوسود(پاسگاه وگاگا) فرمانده بود در تمام طول خدمت برای اولین بار مرخصی 14 روزه داشت، انگار همه می دانستند این آخرین مرخصی ایشان است و باید بیشتراز قبل در کنار خانواده باشد.

آخرین روز مرخصی ایشان بود، ما به عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودیم شب قبل از رفتن می خواستم مانع از رفتن ایشان شوم تا بلکه با هم به مراسم برویم اما هر دلیل و بهانه ای آوردم نشد که نشد؛ تا جایی که به گریه و زاری و التماس متوسل شوم تا بلکه مانع رفتن ایشان شوم اما ایشان با همان مهربانی همیشگی شان فقط لبخند می زدند و می گفتند آخر پاسگاه و سربازهایم را چکار کنم اگر در غیاب من اتفاقی بیفتد چه جوابیمی توانم بدم؛از من اصرار و از ایشان انکار تا بالاخره ایشان مرا مجاب کرد و قرار شد که به سرخدمت بازگردد.

شب شنبه بعد از اتمام مراسم حدود نیمه شب و هنگام بازگشت از خانه با ایشان تماس گرفتم اما جواب نداد، اضطراب عجیبی وجودم را فراگرفته بود اما خودم را دلداری می دادم که حتما برای گشت شبانه رفته اند اما ...

دلشوره زیادی داشتم، حالم آشفته بود، با اینکه خیلی خسته بودم اما تا صبح نخوابیدم، صبح زود باز هم تماس گرفتم اما این بار تلفن خاموش بود، دیگر تاب نداشتم، پیام دادم که با من تماس بگیرید اما گوشی خاموش بود و ...

در این بین و هنگامی که اضطراب و دلشوره لحظه ای رهایم نمی کرد دیدم که مادرشوهرم مرا صدا زد، با عجله رفتم در را که باز کردم بی اختیار بدون توجه به اینکه برای چه مرا صدا زده فقط پرسیدم چه شده؟!

مادر ایشان گفت از مرزبانی تماس گرفته اند، این شماره را بنویس که تماس بگیرم... آن وقت بود که بی هیچ دلیلی شروع به گریه کردم و فریاد می زدم طوری که همه خانواده را نگران کردم؛ بله دلشوره هایم بی دلیل نبود و حدسم درست بود، ایشان هنگام گشت شبانه در درگیری با گروهک پژاک به فیض شهادت نایل آمدند و به آرزوی خویش که همانا دیدار یار بود رسیدند و برای همیشه من وخانواده اش از دیدنشان محروم شدیم.

آری ایشان باورشان این بود که :« مرگ آنچنان است که وقتی بیاید حتی فرصت باز و بسته کردن چشم را هم نمی دهد برای لحظه ای زود اتفاق می افتد، پس باید همیشه آماده باشیم» و همان شد که ایشان به باورش رسیده بودند؛ آری شهید سهیلی هنگام شهادت حتی فرصت بسته شدن چشم هایشان را نداشتند و با چشم باز و لبی خندان به قول ساغر کوچولو « پرواز کرد و رفت پیش خدا... »

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده