پس از سالها، هنوز خاطرات بمباران پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه را فراموش نکرده ام
سهشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۰۱
فرشته زارعی، خانم خبرنگاری است که در سال های جنگ و در روز واقعه ی بمباران پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه که آن زمان یک دختر دبیرستانی و شاهد ماجرا بوده، از واقعه ی تلخ آن روز می گوید.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛خبرنگار مطبوعات از شاهدان ماجرای بمباران پارک شیرین کرمانشاه گفت: زمانی که رژیم بعث عراق شهرهای ما را بمباران می کرد من یک دختر دبیرستانی بودم که با برادرم، که هشت سال از خودم کوچک تر بود، و با مادرم زندگی می کردیم.
وی در ادامه بیان داشت: یک خانه ی دو طبقه داشتیم که هر وقت مادرم صدای آژیر قرمز می شنید، من و فرهاد را به امن ترین قسمت اتاق می برد و خودش مضطرب و نگران نگاه می کرد و دعا می خواند. روزی که یک کیلو متری خانه ی ما بمباران شد، من و برادرم خواب بودیم. مادرم طبق معمول کنار سماور نشسته بودو رادیوی کوچکی را که همیشه همراه داشت روشن کرده بود و به برنامه های رادیو گوش می داد که صدای آژیر قرمز پخش شد. تا صدای غرش هواپیماها آمد از خواب پریدم و صدای چندین انفجار زمین را تکان داد.
وی افزود: مادرم با رنگ پریده ما را به گوشه ی اتاق به دیوار چسباند و خودش را سپر ما قرار داد به خیال خودش این طور می خواست ترکش بمب ها به ما اصابت نکند. آژیر زرد پخش شد، مادرم چادرش را سرش کرد و گفت: بلند شوید، باید از اینجا به یک مکان امن برویم. نمی دانستم منظور مادرم از این مکان امن کجاست و بدون هیچ گونه اعتراضی دنبالش راه افتادیم. در بین راه دوباره صدای آژیر قرمز بلند شد. مادرم وحشت زده در یکی از خانه ها را کوبید. خانم جوانی که او هم دو دختر داشت در را باز کرد. آن ها هم مثل ما وحشت کرده بودند و ما را به زیر پله ی خانه شان راهنمایی کردند. آن روزها همه فکر می کردندکه این ستون ها و پله ها هر کدام به عنوان دژی محکم می تواند آن ها را محافظت کند.
وی با اشاره به اینکه هواپیما ها دوباره آسمان کرمانشاه را دور زدند، گفت: دیوار صوتی را شکستند و رفتند آژیر زرد شد و ما از آن خانه بیرون آمدیم و به طرف پناهگاه به راه افتادیم. نزدیک ورودی در پناهگاه بودیم که با صحنه های عجیبی رو به رو شدیم. خیابان منظره آشفته ای داشت. لنگه های کفش، میوه هایی که چرخ های میوه فروش ها به زمین ریخته شده بود، ماهی قرمز هایی که روی خاک ها بالا و پایین می پریدند و برای زندگی دوباره تلاش می کردند و ... مردم هراسان می دویدند. ما که بهت زده به اطراف نگاه می کردیم از رهگذران پرسیدیم:" چه شده؟"
خبرنگار مطبوعات در ادامه اظهار داشت: آن ها در جواب گفتند که بازار توپخانه مورد اصابت بمب های دشمن قرار گرفته، وارد پناهگاه شدیم روی لب های مادرم لبخند نشستو تمام اتاق ها و سالن بزرگ پناهگاه از جمعیت موج می زد. مادرم به همه جا سر کشید شاید فامیلی، دوستی، آشنایی پیدا کند و در کنار آن ها بنشینیم، اما متأسفانه هیچ آشنایی ندیدیم.
تا اینکه نزدیک ورودی جای خالی پیدا کردیم. به دیوارها نگاه کردم. محکم ساخته شده بودند و چند هواکش از سقف پیدا بود به مادرم گفتم: کاش زودتر اینجا می آمدیم. با یک خانواده دوست شدیم کنار هم نشستیم و من از درس ها و دبیرستانم تعریف می کردم.
زارعی گفت: موقع نهارشد همه با صمیمیت از نهار خودشان می خوردند و به دیگران تعارف می کردند. ساعت حدود دو شد رادیو اخبار پخش می کرد، صدای آژیر قرمز بلند شد: توجه توجه، شنوندگان عزیز آژیری که می شنوید آژیر خطر یا وضعیت قرمز است، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید. دوباره ولوله و همهمه بین مردم شروع شد. پدر خانواده سعی می کرد خانواده را در کنار خودش جمع کند و مادرها بچه ها را به سینه هایشان چسباندند. همه ی مردمی که از پناهگاه خارج شده بودند به داخل پناهگاه هجوم آوردند. ما سعی می کردیم جمع تر کنار هم بایستیم تا برای همه جا باشد. مادرم دیگر نگران نبود. به قول خودش، آنجا خیلی امن بود.
ناگهان صدای غرش بلند شد. صدای مردم قطع شد. برایلحظه ای سکوت همه جا را گرفت. می خواستم به اطرافم نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده؟ اما انگار چشم هایم بسته شده بود و هیچ جا را نمی دیدم. همه جا تاریک بود. به سختی نفس می کشیدم و بوی باروت اذیتم می کرد. نه برادرم، نه مادرم، و نه هیچ کس دیگر را نمی توانستم ببینم. همه جا مثل شب سیاه شده بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید مرده باشم.
وی در ادامه اظهار داشت: کم کم روشنی نمایان شد. پرتوهای سفید نور از سقف پناهگاه به داخل تابید. صدای جیغ و فریاد به گوشم رسید. خدای من، باور کردنی نبود! هواپیماهای عراقی پناهگاه را بمباران کرده بودند. رعب و وحشت سراپای ما را گرفت. نمی توانستیم جلو برویم. بمب درست وسط پناهگاه را هدف گرفته بود. زمین زیر و رو شده بود. تمام افرادی که در قسمت دیگر پناهنده بودند با خاک یکسان شده بودند. مردم سعی می کردند کمک کنند تا جنازه ها را از زیر خاک بیرون بکشند و زخمی ها را به بیرون از پناهگاه هدایت می کردند تا آمبولانس ها از راه برسند. همه جا پر از خون و مردم زخمی بود.
وی در پایان گفت: یک لحظه به فکر فرهاد افتادم. فرهاد کجاست؟ صدایش کردم: فرهاد کجایی؟ وقتی جوابش را شنیدم، خوشحال شدم. " من اینجام..." وقتی به طرف صدایش برگشتم متوجه شدم که کابل های سیم برق روی سرش ریخته و به دست و پایش پیچیده بود. با کمک مادرم سریع از زیر سیم ها بیرونش کشیدیم. مادرم ما را از پناهگاه خارج کرد. وقتی بیرون آمدیم، با رنگ پریده و چشمان گریان گفت: شما خوبین؟ زخمی نشدین؟ وقتی از سلامتی ما خیالش راحت شد، دوباره به راه افتادیم و به خانه برگشتیم، اما تا چند روز دچار موج گرفتگی شده بودیم. منگ بودیم و تصویر اجساد تکه تکه شهیدان جلوی چشم هایمان بود.
انتهای پیام
منبع: کتاب خاطرات بازماندگان بمباران پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه
وی در ادامه بیان داشت: یک خانه ی دو طبقه داشتیم که هر وقت مادرم صدای آژیر قرمز می شنید، من و فرهاد را به امن ترین قسمت اتاق می برد و خودش مضطرب و نگران نگاه می کرد و دعا می خواند. روزی که یک کیلو متری خانه ی ما بمباران شد، من و برادرم خواب بودیم. مادرم طبق معمول کنار سماور نشسته بودو رادیوی کوچکی را که همیشه همراه داشت روشن کرده بود و به برنامه های رادیو گوش می داد که صدای آژیر قرمز پخش شد. تا صدای غرش هواپیماها آمد از خواب پریدم و صدای چندین انفجار زمین را تکان داد.
وی افزود: مادرم با رنگ پریده ما را به گوشه ی اتاق به دیوار چسباند و خودش را سپر ما قرار داد به خیال خودش این طور می خواست ترکش بمب ها به ما اصابت نکند. آژیر زرد پخش شد، مادرم چادرش را سرش کرد و گفت: بلند شوید، باید از اینجا به یک مکان امن برویم. نمی دانستم منظور مادرم از این مکان امن کجاست و بدون هیچ گونه اعتراضی دنبالش راه افتادیم. در بین راه دوباره صدای آژیر قرمز بلند شد. مادرم وحشت زده در یکی از خانه ها را کوبید. خانم جوانی که او هم دو دختر داشت در را باز کرد. آن ها هم مثل ما وحشت کرده بودند و ما را به زیر پله ی خانه شان راهنمایی کردند. آن روزها همه فکر می کردندکه این ستون ها و پله ها هر کدام به عنوان دژی محکم می تواند آن ها را محافظت کند.
وی با اشاره به اینکه هواپیما ها دوباره آسمان کرمانشاه را دور زدند، گفت: دیوار صوتی را شکستند و رفتند آژیر زرد شد و ما از آن خانه بیرون آمدیم و به طرف پناهگاه به راه افتادیم. نزدیک ورودی در پناهگاه بودیم که با صحنه های عجیبی رو به رو شدیم. خیابان منظره آشفته ای داشت. لنگه های کفش، میوه هایی که چرخ های میوه فروش ها به زمین ریخته شده بود، ماهی قرمز هایی که روی خاک ها بالا و پایین می پریدند و برای زندگی دوباره تلاش می کردند و ... مردم هراسان می دویدند. ما که بهت زده به اطراف نگاه می کردیم از رهگذران پرسیدیم:" چه شده؟"
خبرنگار مطبوعات در ادامه اظهار داشت: آن ها در جواب گفتند که بازار توپخانه مورد اصابت بمب های دشمن قرار گرفته، وارد پناهگاه شدیم روی لب های مادرم لبخند نشستو تمام اتاق ها و سالن بزرگ پناهگاه از جمعیت موج می زد. مادرم به همه جا سر کشید شاید فامیلی، دوستی، آشنایی پیدا کند و در کنار آن ها بنشینیم، اما متأسفانه هیچ آشنایی ندیدیم.
تا اینکه نزدیک ورودی جای خالی پیدا کردیم. به دیوارها نگاه کردم. محکم ساخته شده بودند و چند هواکش از سقف پیدا بود به مادرم گفتم: کاش زودتر اینجا می آمدیم. با یک خانواده دوست شدیم کنار هم نشستیم و من از درس ها و دبیرستانم تعریف می کردم.
زارعی گفت: موقع نهارشد همه با صمیمیت از نهار خودشان می خوردند و به دیگران تعارف می کردند. ساعت حدود دو شد رادیو اخبار پخش می کرد، صدای آژیر قرمز بلند شد: توجه توجه، شنوندگان عزیز آژیری که می شنوید آژیر خطر یا وضعیت قرمز است، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید. دوباره ولوله و همهمه بین مردم شروع شد. پدر خانواده سعی می کرد خانواده را در کنار خودش جمع کند و مادرها بچه ها را به سینه هایشان چسباندند. همه ی مردمی که از پناهگاه خارج شده بودند به داخل پناهگاه هجوم آوردند. ما سعی می کردیم جمع تر کنار هم بایستیم تا برای همه جا باشد. مادرم دیگر نگران نبود. به قول خودش، آنجا خیلی امن بود.
ناگهان صدای غرش بلند شد. صدای مردم قطع شد. برایلحظه ای سکوت همه جا را گرفت. می خواستم به اطرافم نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده؟ اما انگار چشم هایم بسته شده بود و هیچ جا را نمی دیدم. همه جا تاریک بود. به سختی نفس می کشیدم و بوی باروت اذیتم می کرد. نه برادرم، نه مادرم، و نه هیچ کس دیگر را نمی توانستم ببینم. همه جا مثل شب سیاه شده بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید مرده باشم.
وی در ادامه اظهار داشت: کم کم روشنی نمایان شد. پرتوهای سفید نور از سقف پناهگاه به داخل تابید. صدای جیغ و فریاد به گوشم رسید. خدای من، باور کردنی نبود! هواپیماهای عراقی پناهگاه را بمباران کرده بودند. رعب و وحشت سراپای ما را گرفت. نمی توانستیم جلو برویم. بمب درست وسط پناهگاه را هدف گرفته بود. زمین زیر و رو شده بود. تمام افرادی که در قسمت دیگر پناهنده بودند با خاک یکسان شده بودند. مردم سعی می کردند کمک کنند تا جنازه ها را از زیر خاک بیرون بکشند و زخمی ها را به بیرون از پناهگاه هدایت می کردند تا آمبولانس ها از راه برسند. همه جا پر از خون و مردم زخمی بود.
وی در پایان گفت: یک لحظه به فکر فرهاد افتادم. فرهاد کجاست؟ صدایش کردم: فرهاد کجایی؟ وقتی جوابش را شنیدم، خوشحال شدم. " من اینجام..." وقتی به طرف صدایش برگشتم متوجه شدم که کابل های سیم برق روی سرش ریخته و به دست و پایش پیچیده بود. با کمک مادرم سریع از زیر سیم ها بیرونش کشیدیم. مادرم ما را از پناهگاه خارج کرد. وقتی بیرون آمدیم، با رنگ پریده و چشمان گریان گفت: شما خوبین؟ زخمی نشدین؟ وقتی از سلامتی ما خیالش راحت شد، دوباره به راه افتادیم و به خانه برگشتیم، اما تا چند روز دچار موج گرفتگی شده بودیم. منگ بودیم و تصویر اجساد تکه تکه شهیدان جلوی چشم هایمان بود.
انتهای پیام
منبع: کتاب خاطرات بازماندگان بمباران پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه
نظر شما