پس از سیزده سال چشم انتظاری پیکر پاک شهید به کرمانشاه آمد
دوشنبه, ۰۲ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۲۹
سرانجانم پس از سیزده سال در شهریور ماه 1377 ، پیکر پاک شهید خدا مروت گلی توسط نیروهای تفحص شناسایی و در بیستم شهریور همان سال بعد از نماز جمعه به سمت باغ فردوس کرمانشاه تشییع شد.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید خدا مروت گلی در سال 1345 در خانواده ای متدین و در روستای "گرمخانی" شهرستان هرسین به دنیا آمد.
دوره ابتدایی را در روستای مهر آباد گذراند تا اینکه کارنامه ی دوره ابتدایی را در سال 1357 اخذ کردو برای تحصیل در دوره ی راهنمایی به همراه برادر کوچک ترش " حسینعلی " به هرسین رفتند.
در تهران به همراه پدر و برادرش در کارگاهی که کارهای مکانیکی انجام می شد و متعلق به سیدی از اهالی تبریز بود، مشغول به کار شد.
در سال 1357 در اوج تظاهرات و درگیری های ضد رژیم پهلوی، خدا مروت به هدف پشتیبانی از اسلام و امام خمینی ( ره )، پدر، برادرو چند تن از دوستان و بستگانش که ساکن تهران بودند را با خود همراه کرد تا دوشادوش برادران و خواهران دینی خود در راهپیمایی ها و تظاهرات های خیابانی شرکت کنند.
روزی که جنگ شروع شد و عراق حمله کرد من در تهران بودم. هواپیماهای مهاجم عراقی شروع به بمباران کشور کرده بودند. فردای آن روز به ترمینال رفته، بلیط گرفتم و عازم کرمانشاه شدم. خیلی شوق داشتم. وقتی که به خانه آمدم، می خواستم خود را جهت اعزام به سپاه معرفی کنم که دیدم گروهی از برادران عشایر جمع شده اند و می خواهند به جبهه بروند. من هم فرصت را غنیمت شمرده و درآنجا حاضر شدم و گفتم: من هم می آیم. بعضی ها گفتند: تو کوچکی و از این جور حرف ها؛ اما بلأخره قبول کردند و ما بعد از جمع شدم به خرم آباد و از خرم آباد به دزفول اعزام شدیم.
حدود ساعت سه نصف شب در پادگان دزفول بودیم. شب ها وقتی هوا تاریک می شد، هواپیماهای مهاجم به دزفول حمله می کردند و آسمان شهر از شلیک تیرهای آن ها و پدافند هوایی ما قرمز می شد.
بعد از سه روز به ما گفتند به غرب بروید و ما را جهت اعزام به غرب آماده کردند. در بین راه به زیارت امام زاده محمد ( ع ) رفتیم و یک شب درآنجا ماندیم. بعد به اسلام آباد غرب و از آنجا به پادگان ابوذر واقع در سرپل ذهاب رفتیم. در بین راه چند بار نزدیک بود که مورد اصابت گلوله ی توپ های دشمن قرار بگیرم که خوشبختانه خدا کمک کرد و کسی آسیب ندید. اولین بار بود که صدای توپ را می شنیدم...
سال 1361 بعد از آزاد سازی قصرشیرین جزء اولین تیمی بود که وارد قصر شیرین شد. پس از بازدید از منطقه، در راه بازگشت، اتومبیل آنها روی مین رفت و خدا مروت از ناحیه ی شکم، روده و قسمت های داخلی به شدت مجروح شد. ابتدا او را به قصر شیرین بردند؛ اما به دلیل وخامت اوضاع او را به بیمارستان چمران شیرازو نهایتا" بعد از چند روز به بیمارستان لقمان تهران منتقل کردند؛ اما این زخم ها برای از پا درآوردن او خیلی کوچک بود. هنوز حدود 6 ماه مرخصی طول درمان داشت؛ اما بعد از یک ماه دوباره راهی جبهه شد. بعد از بهبودی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و مسئولیت محور عملیاتی سپاه ریجاب را بر عهده گرفت. ارتباط خدا مروت با نیروهای بومی و علاقه ی شدید آن ها به او زبانزد خاص و عام بود. هنگامی که از پایگاه ها سرکشی می کرد، همه ی نیروها سرشار از شور و شعف می شدند.
در عملیات والفجر 8 درمناطق عملیاتی جنوب ( جزیره ی مجنون و ... ) حضور داشت تا این که پس از عملیات به دلیل احتمال تولد فرزندش در اسفند ماه به مرخصی چند روزه آمد؛ اما تا سوم اسفند بیشتر دوام نیاورد. وقتی خبر آغاز عملیات والفجر 9 را شنید، تاب نیاورد و بعد از چند روز مرخصی، دوباره به جبهه رفت. در عملیات والفجر 9 با این که شوق پدر شدن وجودش را گرفته بود؛ اما یک آن از تکلیفش غافل نشد. در ارتفاعات " کوهان" در منطقه ی سلیمانیه عراق، عملیات به مشکل خورده بود به همین دلیل به دستور برادر ناصح به سرعت به محل درگیری رفت. آنجا بود که برای حفظ جان نیروها باید دستور عقب نشینی می داد؛ اما اگر بدون پشتیبانی عقب نشینی می کردند به دام دشمن گرفتار می شدند و معلوم نبود چه بر سرشان بیاید؟ خدا مروت تصمیم اش را گرفت... مثل همیشه، جان دیگران مهم تر ازجان خودش بود. یکه و تنها، آتش پشتیبانی را برای عقب نشینی نیروهایش بر سر دشمن می ریخت که ناگهان مورد اصابت تک تیر انداز عراقی قرار گرفت ... تیر قناسه ( دراگونوف ) به پیشانی اش خورد و با صدای " یا حسین ( ع )" که در بیسیم گردان طنین انداز شد جان به جان آفرین تسلیم کرد.
با چند ساعت اختلاف، دخترش فاطمه در همان روز به دنیا آمد تا چراغ خانه ی خدا مروت پر فروغ شود اما بعد از چند روز خبر تأیید نشده ی شهادتش به خانواده رسید. آن ها که باور این اتفاق برایشان سخت و نپذیرفتنی بود تا 3 سال بهد از شهادتش از طریق هلال احمر و امور اسرا و ... به دنبال ردی از خدا مروت می گشتند اما این تلاش ها بعد از سه سال و با دریافت نامه ای از طرف هلال احمر به یأس و نا امیدی تبدیل شد: "برادر فوق، فاقد پرونده ی جستجو در صلیب سرخ است."
سرانجانم پس از سیزده سال در شهریور ماه 1377 ، پیکر پاک شهید خدا مروت گلی توسط نیروهای تفحص شناسایی و در بیستم شهریور همان سال بعد از نماز جمعه به سمت باغ فردوس کرمانشاه تشییع شد.
انتهای پیام
*دوران کودکی
از کودکی و حتی پیش از رفتن به مدرسه در کارهای کشاورزی به خانواده کمک می کرد. پاییز سال 1352 زمان مدرسه رفتنش فرا رسید. روستای گرمخانی مدرسه نداشت و او باید برای تحصیل به روستای " مهرآباد" که در شش کیلومتری روستایشان بود، می رفت. خدا مراد هر روز این مسافت را طی می کرد تا این که قرار شد، در ایام مدرسه، در خانه ی یکی از بستگان دورشان ( مرحوم حیدر وشنی ) زندگی کند و آخر هفته ها به روستای خودشان برگردد.دوره ابتدایی را در روستای مهر آباد گذراند تا اینکه کارنامه ی دوره ابتدایی را در سال 1357 اخذ کردو برای تحصیل در دوره ی راهنمایی به همراه برادر کوچک ترش " حسینعلی " به هرسین رفتند.
*کار در تهران
در تهران به همراه پدر و برادرش در کارگاهی که کارهای مکانیکی انجام می شد و متعلق به سیدی از اهالی تبریز بود، مشغول به کار شد.
در سال 1357 در اوج تظاهرات و درگیری های ضد رژیم پهلوی، خدا مروت به هدف پشتیبانی از اسلام و امام خمینی ( ره )، پدر، برادرو چند تن از دوستان و بستگانش که ساکن تهران بودند را با خود همراه کرد تا دوشادوش برادران و خواهران دینی خود در راهپیمایی ها و تظاهرات های خیابانی شرکت کنند.
*انتخاب راه – از زبان شهید
روزی که جنگ شروع شد و عراق حمله کرد من در تهران بودم. هواپیماهای مهاجم عراقی شروع به بمباران کشور کرده بودند. فردای آن روز به ترمینال رفته، بلیط گرفتم و عازم کرمانشاه شدم. خیلی شوق داشتم. وقتی که به خانه آمدم، می خواستم خود را جهت اعزام به سپاه معرفی کنم که دیدم گروهی از برادران عشایر جمع شده اند و می خواهند به جبهه بروند. من هم فرصت را غنیمت شمرده و درآنجا حاضر شدم و گفتم: من هم می آیم. بعضی ها گفتند: تو کوچکی و از این جور حرف ها؛ اما بلأخره قبول کردند و ما بعد از جمع شدم به خرم آباد و از خرم آباد به دزفول اعزام شدیم.
حدود ساعت سه نصف شب در پادگان دزفول بودیم. شب ها وقتی هوا تاریک می شد، هواپیماهای مهاجم به دزفول حمله می کردند و آسمان شهر از شلیک تیرهای آن ها و پدافند هوایی ما قرمز می شد.
بعد از سه روز به ما گفتند به غرب بروید و ما را جهت اعزام به غرب آماده کردند. در بین راه به زیارت امام زاده محمد ( ع ) رفتیم و یک شب درآنجا ماندیم. بعد به اسلام آباد غرب و از آنجا به پادگان ابوذر واقع در سرپل ذهاب رفتیم. در بین راه چند بار نزدیک بود که مورد اصابت گلوله ی توپ های دشمن قرار بگیرم که خوشبختانه خدا کمک کرد و کسی آسیب ندید. اولین بار بود که صدای توپ را می شنیدم...
*مجروح شدن و عضویت در سپاه
سال 1361 بعد از آزاد سازی قصرشیرین جزء اولین تیمی بود که وارد قصر شیرین شد. پس از بازدید از منطقه، در راه بازگشت، اتومبیل آنها روی مین رفت و خدا مروت از ناحیه ی شکم، روده و قسمت های داخلی به شدت مجروح شد. ابتدا او را به قصر شیرین بردند؛ اما به دلیل وخامت اوضاع او را به بیمارستان چمران شیرازو نهایتا" بعد از چند روز به بیمارستان لقمان تهران منتقل کردند؛ اما این زخم ها برای از پا درآوردن او خیلی کوچک بود. هنوز حدود 6 ماه مرخصی طول درمان داشت؛ اما بعد از یک ماه دوباره راهی جبهه شد. بعد از بهبودی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و مسئولیت محور عملیاتی سپاه ریجاب را بر عهده گرفت. ارتباط خدا مروت با نیروهای بومی و علاقه ی شدید آن ها به او زبانزد خاص و عام بود. هنگامی که از پایگاه ها سرکشی می کرد، همه ی نیروها سرشار از شور و شعف می شدند.
*شهادت
در عملیات والفجر 8 درمناطق عملیاتی جنوب ( جزیره ی مجنون و ... ) حضور داشت تا این که پس از عملیات به دلیل احتمال تولد فرزندش در اسفند ماه به مرخصی چند روزه آمد؛ اما تا سوم اسفند بیشتر دوام نیاورد. وقتی خبر آغاز عملیات والفجر 9 را شنید، تاب نیاورد و بعد از چند روز مرخصی، دوباره به جبهه رفت. در عملیات والفجر 9 با این که شوق پدر شدن وجودش را گرفته بود؛ اما یک آن از تکلیفش غافل نشد. در ارتفاعات " کوهان" در منطقه ی سلیمانیه عراق، عملیات به مشکل خورده بود به همین دلیل به دستور برادر ناصح به سرعت به محل درگیری رفت. آنجا بود که برای حفظ جان نیروها باید دستور عقب نشینی می داد؛ اما اگر بدون پشتیبانی عقب نشینی می کردند به دام دشمن گرفتار می شدند و معلوم نبود چه بر سرشان بیاید؟ خدا مروت تصمیم اش را گرفت... مثل همیشه، جان دیگران مهم تر ازجان خودش بود. یکه و تنها، آتش پشتیبانی را برای عقب نشینی نیروهایش بر سر دشمن می ریخت که ناگهان مورد اصابت تک تیر انداز عراقی قرار گرفت ... تیر قناسه ( دراگونوف ) به پیشانی اش خورد و با صدای " یا حسین ( ع )" که در بیسیم گردان طنین انداز شد جان به جان آفرین تسلیم کرد.
با چند ساعت اختلاف، دخترش فاطمه در همان روز به دنیا آمد تا چراغ خانه ی خدا مروت پر فروغ شود اما بعد از چند روز خبر تأیید نشده ی شهادتش به خانواده رسید. آن ها که باور این اتفاق برایشان سخت و نپذیرفتنی بود تا 3 سال بهد از شهادتش از طریق هلال احمر و امور اسرا و ... به دنبال ردی از خدا مروت می گشتند اما این تلاش ها بعد از سه سال و با دریافت نامه ای از طرف هلال احمر به یأس و نا امیدی تبدیل شد: "برادر فوق، فاقد پرونده ی جستجو در صلیب سرخ است."
سرانجانم پس از سیزده سال در شهریور ماه 1377 ، پیکر پاک شهید خدا مروت گلی توسط نیروهای تفحص شناسایی و در بیستم شهریور همان سال بعد از نماز جمعه به سمت باغ فردوس کرمانشاه تشییع شد.
انتهای پیام
نظر شما