صدای خاک- داستانی از مجموعه داستان های هشت سال دفاع مقدس
چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۱۶
شایدم دلش هوایی شده برای بوی خاک. وقتی خاک و بو می کشید، انگاری در گوش خاک یه چیزایی می گفت.
به گزارش نوید کرمانشاه؛ داستان صدای خاک از مجموعه داستان هایی است که در کتاب داستانی دایه به آن پرداخته شده و محتوای این کتاب داستان هایی در مورد دفاع مقدس
می باشد.
- صداشو می شنوی؟
- آره آره، صدای پاش میاد، صدای همون کلاش های سفیدشه.
- اون که رفته بود، حالا برگشته چه کار؟
- شاید آمده برنوی زنگ زدشو برداره.
- شایدم دلش هوایی شده برای بوی خاک. وقتی خاک و بو می کشید، انگاری در گوش خاک یه چیزایی می گفت.
- سعید! چرا هیچی نمی گی؟ مرتضی هم چند روز صداش در نمیاد، نکنه قهری؟
- با کی قهر باشم؟ با خودم؟
- نمی خوای برگشت صدای خودتو وقتی می پیچه لای صخره ها بشنوی؟
خاک این جا امانت داره، هنوز صدای ا... اکبر حشمت میاد، این قدر صداش بلند بود که از پرده گوشم رد شد، رد شدنشو نشنیدم، با چشم هام دیدم.
- مرتضی! چرا پیشانی بند قرمزو انتخاب کردی؟ رنگ سبز بیشتر بهت میاد، رنگ چشمات می شه.
نمی دونم، اما رنگ قرمز و بیشتر دوست دارم. بچه که بودم تمام عشقم این بود
دانه های انار و بذارم لای انگشتام و فشار بدم، آنقدر که تمام لباسم قرمز بشه، صورتم قرمز بشه، زمین قرمز بشه، ...
- هیس س س ... داره نزدیک می شه، گوش کن انگار داره با خودش حرف می زنه، باد صداشو میاره، صداش از پوستم رد می شه، از لای انگشتام، حتی استخوان هام.
- گوش کنید! صداش سوز داره، مثل سوزی که شب میاد از لای صخره های سنگی.
- نه محمود! اشتباه می کنی، صداش داغ، داغ، داغ، مثل وقتی آفتاب داغ می ره تو دل سنگ و مثل یه گوله آتیش می شه، داغی شو حس می کنم.
- ولی نه، صداش سوز داره، نه داغ، صداش گرم گرم، مثل وقتی اذان می گفت. امروز صبح هم، صدای اذانش اومد، دمدمای صبح بود.
- نه نه، صداش انگار سرگردانه یعنی دنبال چی می گرده؟
- نکنه ... نه ...
- نکنه چی سعید! چی می خواستی بگی؟
- هیچی، گفتم شاید دنبال ما می گرده.
- دنبال ما ...
- آخه عمو اکبر که گوش هاش سنگین نبود، اون که صدای خاک و می شنید، صدای پای اون مزدورا رو از چند فرسخی حس می کرد.
- مث این که بلد چی بود ها ...
- آره، ولی حالا چرا تو همین خاک ها سرگردانه، چند روز صداش میاد.
- هیس س س ...
- نگفتم صداش سوز داره...
- آخ که چه قدر دلم می گیره از صداش وقتی می پیچه لای سنگا و می شینه تو دل خاک.
- چند روزه از کله سحر تا سر ظهر که داغی هوا سنگ رو هم به جوش میاره صداش میاد.
- سعید تو بودی گفتی داره دنبال چیزی می گرده، دنبال چی ...
- ها دنبال...
- سعید! من وقتی حرف می زنم، صدای برخوردش رو با این سنگ که مثل دیوار کشیده شده بالا می شنوم، اصلا" ما چرا این قدر بلند حرف می زنیم؟
- این جا می پیچه، اما عمو اکبر حتما" صدای ما رو شنیده چه قدر دلم براش تنگ شده انگار چند ساله ندیدمش، با اون لهجه و خنده های شیرینش؛ داره میاد، صداش داره نزدیک می شه، خیلی نزدیک.
- راستی سعید، این جا چقدر ساکته؟ چرا هیچ صدایی نمیاد؟ اون قدر ساکته که صدای نفوذ نور داخل خاک شنیده می شه.
- حتی صدای بال زدن پرنده ها هم نمیاد.
- آسمون و ببین چه قدر روشنه، راستی سعید وقتی خورشید طلوع می کنه انگاری اولین انوارش رو می تابونه رو فیروزه انگشتر تو، اون وقت انگشترت مثل آسمون می شه، خورشید داخلش می درخشه.
- این انگشترو از عمو اکبر گرفتم.
- هدیه گرفتی یا به زور بهت داد.
- گمش کرده بود، داشت دنبالش می گشت، می دونست من ازش خوشم میاد، شاید برای همین بود زیر زیرکی و سائلمو می پایید. یه بار که داشت دور و بر ساک مو تو سنگر، ورانداز می کرد، دیدمش. گفتم: " عمو! دنبال انگشترت می گردی؟ کنار تانکر آب بود." از خجالت سرخ شد. انگشترو دراز کردم طرفش؛ برش داشت ولی بعد دست شو به سمتم دراز کرد و گفت: " مال تو ."
گفتم: " تو که خیلی دوسش داشتی."
گفت:" آره، ولی تو رو بیشتر دوست دارم، ایشا ا... که داماد بشی."
- یادمه وقتی عمو اکبر رفت و داد زد دنبالم بیایید، صداس خیس شد، مثل عرق چین سفیدش. بعد از آن موقع دیگه ندیدمش.
- هیس س س ...
- داره یه چیزی می گه، صداش واضح شده... می شنوم.
- داره گریه می کنه...
- نه انگار می خنده...
- داره داد می زنه، صداشو می شنوم.
" پیداشون کردم... خدااا..."
"خدااا..."
- داره فریاد می زنه.
- صدای پای چند نفر دیگه هم میاد.
- آره، خودشه چقدر پیر شده، موهاش رنگ عرق چینش شده.
" بیایید... بیایید بالا همین جان... خدا... "
" مواظب باشید با احتیاط دست بزنید ممکنه پودر بشن."
" اون سر حشمت، پیشانی بند قرمز شو یادمه...
اونم دست سعید، انگشتر فیروزش هنوز تو انگشتشه..."
انتهای پیام
می باشد.
- صداشو می شنوی؟
- آره آره، صدای پاش میاد، صدای همون کلاش های سفیدشه.
- اون که رفته بود، حالا برگشته چه کار؟
- شاید آمده برنوی زنگ زدشو برداره.
- شایدم دلش هوایی شده برای بوی خاک. وقتی خاک و بو می کشید، انگاری در گوش خاک یه چیزایی می گفت.
- سعید! چرا هیچی نمی گی؟ مرتضی هم چند روز صداش در نمیاد، نکنه قهری؟
- با کی قهر باشم؟ با خودم؟
- نمی خوای برگشت صدای خودتو وقتی می پیچه لای صخره ها بشنوی؟
خاک این جا امانت داره، هنوز صدای ا... اکبر حشمت میاد، این قدر صداش بلند بود که از پرده گوشم رد شد، رد شدنشو نشنیدم، با چشم هام دیدم.
- مرتضی! چرا پیشانی بند قرمزو انتخاب کردی؟ رنگ سبز بیشتر بهت میاد، رنگ چشمات می شه.
نمی دونم، اما رنگ قرمز و بیشتر دوست دارم. بچه که بودم تمام عشقم این بود
دانه های انار و بذارم لای انگشتام و فشار بدم، آنقدر که تمام لباسم قرمز بشه، صورتم قرمز بشه، زمین قرمز بشه، ...
- هیس س س ... داره نزدیک می شه، گوش کن انگار داره با خودش حرف می زنه، باد صداشو میاره، صداش از پوستم رد می شه، از لای انگشتام، حتی استخوان هام.
- گوش کنید! صداش سوز داره، مثل سوزی که شب میاد از لای صخره های سنگی.
- نه محمود! اشتباه می کنی، صداش داغ، داغ، داغ، مثل وقتی آفتاب داغ می ره تو دل سنگ و مثل یه گوله آتیش می شه، داغی شو حس می کنم.
- ولی نه، صداش سوز داره، نه داغ، صداش گرم گرم، مثل وقتی اذان می گفت. امروز صبح هم، صدای اذانش اومد، دمدمای صبح بود.
- نه نه، صداش انگار سرگردانه یعنی دنبال چی می گرده؟
- نکنه ... نه ...
- نکنه چی سعید! چی می خواستی بگی؟
- هیچی، گفتم شاید دنبال ما می گرده.
- دنبال ما ...
- آخه عمو اکبر که گوش هاش سنگین نبود، اون که صدای خاک و می شنید، صدای پای اون مزدورا رو از چند فرسخی حس می کرد.
- مث این که بلد چی بود ها ...
- آره، ولی حالا چرا تو همین خاک ها سرگردانه، چند روز صداش میاد.
- هیس س س ...
- نگفتم صداش سوز داره...
- آخ که چه قدر دلم می گیره از صداش وقتی می پیچه لای سنگا و می شینه تو دل خاک.
- چند روزه از کله سحر تا سر ظهر که داغی هوا سنگ رو هم به جوش میاره صداش میاد.
- سعید تو بودی گفتی داره دنبال چیزی می گرده، دنبال چی ...
- ها دنبال...
- سعید! من وقتی حرف می زنم، صدای برخوردش رو با این سنگ که مثل دیوار کشیده شده بالا می شنوم، اصلا" ما چرا این قدر بلند حرف می زنیم؟
- این جا می پیچه، اما عمو اکبر حتما" صدای ما رو شنیده چه قدر دلم براش تنگ شده انگار چند ساله ندیدمش، با اون لهجه و خنده های شیرینش؛ داره میاد، صداش داره نزدیک می شه، خیلی نزدیک.
- راستی سعید، این جا چقدر ساکته؟ چرا هیچ صدایی نمیاد؟ اون قدر ساکته که صدای نفوذ نور داخل خاک شنیده می شه.
- حتی صدای بال زدن پرنده ها هم نمیاد.
- آسمون و ببین چه قدر روشنه، راستی سعید وقتی خورشید طلوع می کنه انگاری اولین انوارش رو می تابونه رو فیروزه انگشتر تو، اون وقت انگشترت مثل آسمون می شه، خورشید داخلش می درخشه.
- این انگشترو از عمو اکبر گرفتم.
- هدیه گرفتی یا به زور بهت داد.
- گمش کرده بود، داشت دنبالش می گشت، می دونست من ازش خوشم میاد، شاید برای همین بود زیر زیرکی و سائلمو می پایید. یه بار که داشت دور و بر ساک مو تو سنگر، ورانداز می کرد، دیدمش. گفتم: " عمو! دنبال انگشترت می گردی؟ کنار تانکر آب بود." از خجالت سرخ شد. انگشترو دراز کردم طرفش؛ برش داشت ولی بعد دست شو به سمتم دراز کرد و گفت: " مال تو ."
گفتم: " تو که خیلی دوسش داشتی."
گفت:" آره، ولی تو رو بیشتر دوست دارم، ایشا ا... که داماد بشی."
- یادمه وقتی عمو اکبر رفت و داد زد دنبالم بیایید، صداس خیس شد، مثل عرق چین سفیدش. بعد از آن موقع دیگه ندیدمش.
- هیس س س ...
- داره یه چیزی می گه، صداش واضح شده... می شنوم.
- داره گریه می کنه...
- نه انگار می خنده...
- داره داد می زنه، صداشو می شنوم.
" پیداشون کردم... خدااا..."
"خدااا..."
- داره فریاد می زنه.
- صدای پای چند نفر دیگه هم میاد.
- آره، خودشه چقدر پیر شده، موهاش رنگ عرق چینش شده.
" بیایید... بیایید بالا همین جان... خدا... "
" مواظب باشید با احتیاط دست بزنید ممکنه پودر بشن."
" اون سر حشمت، پیشانی بند قرمز شو یادمه...
اونم دست سعید، انگشتر فیروزش هنوز تو انگشتشه..."
انتهای پیام
نظر شما