نباید از غافله عقب بمانید
يکشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۳۳
شهید همگان را تشویق می کرد و می گفت نباید از غافله عقب بمانید. وبه سربازهای هم خدمتش می گفت برای پیروزی انقلاب نوپا بهتر است پادگان را ترک نکنید.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهیدمنوچهر عباسی در سال 1349 در شهر کرمانشاه پا به عرصه وجود نهاد و چون اولین فرزند خانواده بود. دوران کودکی را در آغوش گرم و پر مهر و محبت خانواده ای مومن و مذهبی گذراند و زمان کودکی و خرد سالی شهید منوچهر عباسی مصادف با حرکت مردمی و انقلابی مردم ایران بود.دوران تحصیل را تا سیکل گذراند و در گرما گرم انقلاب از ادامه تحصیل باز ماند و به خدمت مقدس سربازی اعزام می گردد. پس از طی دوره های مختلف آموزشی در همان زمان برای رفتن به جبهه ها همگان را تشویق می کرد و می گفت نباید از غافله عقب بمانید. وبه سربازهای هم خدمتش می گفت برای پیروزی انقلاب نوپا بهتر است پادگان را ترک نکنید. از مرخصی استفاده نمی کرد وبه خانه نمی آمد. شهیدمنوچهر عباسی ده ساله بوده است که انقلاب کبیر اسلامی به پیروزی می رسد .
*آغاز یک انتها
باید زودتر جمع و جور می شدند. باران های پاییزی شروع شده بود. هوا سوز داشت. سرما در راه بود و زندگی در زیر سیاه چادرها سخت می شد. مردان ایل با شور و شوق فراوان پایه های چادرها را از زمین بیرون می کشیدند. زمینی که زنده بود و صدای نفس هایش به خوبی شنیده می شد، حالا آرام آرام به خواب فرو می رفت و مهمان هایش راهی می شدندبه سوی دشت های گرم، علف زارهای خرم، چشمه های ولرم و ...
ایل، زمزمه ی رفتن داشت. بچه های بزرگتر به اندازه ی توانشان کمک می کردند، اما منوچهر چهار سال بیشتر نداشت؛ در هفت – هشت ماه گذشته، تمام دشت را دویده بود، خندیده ب.د، گریسته بود و سراسر دشت را با پاهای کوچک اش لمس کرده بود. منوچهر با پاهای کودکانه اش به راه افتاد. نگاهش به دورها بود. نوای زنگوله ای گوسفندان و صدای پای افراد ایل، مثل لالایی در هوا می پیچید تا دشت به خوابی عمیق فرو برود. منوچهر پشت سر جمعیت حرکت می کرد و نگاه کودکانه اش گره خورده بود به زردی دشت خالی، منتظر می ماند تا بهار بیاید و دوباره دشت را بیاراید برای ورود مهمان هایش.
منوچهر پنج ساله بودو خواهرش دو ساله که پدرشان تصمیم گرفت ده نشین شوند. خانواده ی آنها در روستایی به نام " تمیانه" زیر سقف ساکن شدند. این گونه بود که فصل چادرهای موقتی و کوچ کردن پایان یافت. از آن پس ، دیگر مجبور نبودند به دنبال گله ی گوسفندشان به این طرف و آن طرف بروند، ییلاق و قشلاق کنند، صبح زود با صدای بع بع گوسفندها از خواب بیدار شوند و سر شب همراه با آن ها به خواب بروند. حالا به جای سیاه چادر در یک اتاق می خوابیدند و به جای نور ماه، از یک چراغ فانوس استفاده می کردند.
وقتش رسیده بود که درس بخواند. وقتی سپاه دانش به ده آمد، از ترسش گوشه ای پنهان شد. فکر می کرد معلم سپاهی دانش هم مثل ملای پیر مکتب خانه، بد اخلاق است و آمده تا با زور کتک به بچه ها سواد یاد بدهد. برای همین با اکراه سر کلاس حاضر شد، اما خیلی زود فهمید که معلم جوان آن ها با ملای مکتب خانه فرق دارد. او آن قدر مهربان بود و آن قدر شیرین درس می داد که منوچهر مشتاقانه کلاس اول را به پایان رساند و به کلاس دوم رفت. او با علاقه ی بسیار درس می خواند اما شیطنت هایش هم تمامی نداشت. گاهی در بازی با هم سن و سال هایش آن قدر اذیت شان می کرد که برای شکایت پیش خانواده اش می آمدند. جالب اینکه بیشتر شکایت کننده ها سن شان از منوچهر بیشتر بود، با این حال زورشان به او نمی رسید! با تمام شیطنت ها، کارنامه ی قبولی کلاس دوم را هم گرفت. طراوت هوای اردیبهشت، شیرینی قبولی را در دلش دو چندان می کرد. طولی نکشید که خبر رسید سپاه دانش هجده ماه خدمت اش به پایان رسیده و می خواهد برود. با شنیدن این خبر غمگین شد. معلم جوان وظیفه اش را به خوبی انجام داده بود. او توانسته بود 27 دانش آموز را که سرنوشتی جز چوپانی در پیش رو نداشت، به راهی دیگر هدایت کند.
منوچهر هم یکی از آن ها بود؛ پسرکی که انگار قرار نبود روی آرامش را ببیند. منوچهر همچنان از رفتن سپاه دانش غمگین و ناراحت بود. آخرهای تابستان بود که با شنیدن خبری تازه ذوق زده شد. معلم سپاه دانش دیگری در نخستین روز پاییز، پیدایش شد و گویی دوباره بهار را به روستای آن ها آورد. منوچهر، کلاس سوم و چهارم را هم با آن معلم به پایان برد اما دیگر نمی توانست در آن روستا به تحصیل ادامه بدهد، مگر اینکه به شهر می رفت؛ اما چگونه؟
منوچهر به شدت ناراحت بود. فکر می کرد حالا باید قید درس خواندن بزند و برود سراغ چوپانی یا کارگری. او در کنار مادر، پدر و خواهر و برادرش دوران خوشی را سپری می کرد. پدرش از کار کشاورزی رضایت داشت. مادر هم به فرزندان و خانواده اش عشق می ورزید و با علاقه ی بسیار به کارهای منزل و تربیت بچه ها می پرداخت.
دوره اول دبیرستان هم به پایان رسید. بار دیگر منوچهر مانده بود و سرنوشت اش! آیا باید درس خواندن را ترک می کرد؟ نه، این بار هم خانواده با او یار شد . اثاثیه ی منزل را برداشتند و به " نفت شهر" رفتند. آن جا یک دبیرستان داشت و منوچهر می توانست درسش را ادامه دهد. با هیچ زبان و کلامی، توانایی تشکر از پدر و مادرش را نداشت!
انتهای پیام
*آغاز یک انتها
باید زودتر جمع و جور می شدند. باران های پاییزی شروع شده بود. هوا سوز داشت. سرما در راه بود و زندگی در زیر سیاه چادرها سخت می شد. مردان ایل با شور و شوق فراوان پایه های چادرها را از زمین بیرون می کشیدند. زمینی که زنده بود و صدای نفس هایش به خوبی شنیده می شد، حالا آرام آرام به خواب فرو می رفت و مهمان هایش راهی می شدندبه سوی دشت های گرم، علف زارهای خرم، چشمه های ولرم و ...
ایل، زمزمه ی رفتن داشت. بچه های بزرگتر به اندازه ی توانشان کمک می کردند، اما منوچهر چهار سال بیشتر نداشت؛ در هفت – هشت ماه گذشته، تمام دشت را دویده بود، خندیده ب.د، گریسته بود و سراسر دشت را با پاهای کوچک اش لمس کرده بود. منوچهر با پاهای کودکانه اش به راه افتاد. نگاهش به دورها بود. نوای زنگوله ای گوسفندان و صدای پای افراد ایل، مثل لالایی در هوا می پیچید تا دشت به خوابی عمیق فرو برود. منوچهر پشت سر جمعیت حرکت می کرد و نگاه کودکانه اش گره خورده بود به زردی دشت خالی، منتظر می ماند تا بهار بیاید و دوباره دشت را بیاراید برای ورود مهمان هایش.
منوچهر پنج ساله بودو خواهرش دو ساله که پدرشان تصمیم گرفت ده نشین شوند. خانواده ی آنها در روستایی به نام " تمیانه" زیر سقف ساکن شدند. این گونه بود که فصل چادرهای موقتی و کوچ کردن پایان یافت. از آن پس ، دیگر مجبور نبودند به دنبال گله ی گوسفندشان به این طرف و آن طرف بروند، ییلاق و قشلاق کنند، صبح زود با صدای بع بع گوسفندها از خواب بیدار شوند و سر شب همراه با آن ها به خواب بروند. حالا به جای سیاه چادر در یک اتاق می خوابیدند و به جای نور ماه، از یک چراغ فانوس استفاده می کردند.
منوچهر هم یکی از آن ها بود؛ پسرکی که انگار قرار نبود روی آرامش را ببیند. منوچهر همچنان از رفتن سپاه دانش غمگین و ناراحت بود. آخرهای تابستان بود که با شنیدن خبری تازه ذوق زده شد. معلم سپاه دانش دیگری در نخستین روز پاییز، پیدایش شد و گویی دوباره بهار را به روستای آن ها آورد. منوچهر، کلاس سوم و چهارم را هم با آن معلم به پایان برد اما دیگر نمی توانست در آن روستا به تحصیل ادامه بدهد، مگر اینکه به شهر می رفت؛ اما چگونه؟
منوچهر به شدت ناراحت بود. فکر می کرد حالا باید قید درس خواندن بزند و برود سراغ چوپانی یا کارگری. او در کنار مادر، پدر و خواهر و برادرش دوران خوشی را سپری می کرد. پدرش از کار کشاورزی رضایت داشت. مادر هم به فرزندان و خانواده اش عشق می ورزید و با علاقه ی بسیار به کارهای منزل و تربیت بچه ها می پرداخت.
دوره اول دبیرستان هم به پایان رسید. بار دیگر منوچهر مانده بود و سرنوشت اش! آیا باید درس خواندن را ترک می کرد؟ نه، این بار هم خانواده با او یار شد . اثاثیه ی منزل را برداشتند و به " نفت شهر" رفتند. آن جا یک دبیرستان داشت و منوچهر می توانست درسش را ادامه دهد. با هیچ زبان و کلامی، توانایی تشکر از پدر و مادرش را نداشت!
انتهای پیام
نظر شما