آن زمان از خدا خواستم اگر بچه هایم شهید شده اند، تکه پاره نشده باشند
دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۵۵
آن زمان ازخدا خواستم که یا بچه ها یم زنده باشند یا اگر شهید شده اند، تکه پاره نشده باشند و بتوانم جنازه هایشان را سالم پیدا کنم. تحمل نداشتم تکه تکه بدنشان را کنار هم بچینم.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ در کتاب پناهگاه بی پناه خاطراتی از اتفاقات بمباران پارک شیرین کرمانشاه نوشته شده است که به انتخاب یکی از این خاطرات را به شرح زیر آورده ایم.
سید عباس حسینی که مادر، همسر و دو فرزندش را در پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه از دست داده است. از خاطرات خود چنین می گوید:
خانه ی ما در کوچه ی شهید سلیمان زنگنه بود. سی و شش سال داشتم و همسرم سی و پنج ساله بود. همسرم، سلطنت، بسیار مهربان و دوست داشتنی مؤمن ، با حجاب و خیلی صبوربود.
چهار فرزند داشتم سید ضیا الدین متولد 1352 ، فرید الدین متولد 1354، سید مهسا کلاس پنجم، و پسر آخرم سید حسام الدین هجده ماه داشت. با همسرم سلطنت و چهار فرزندم روزهای خوبی را سپری می کردیم. مادرم هم کنار ما بود.
من و سلطنت هر دو کارمند بیمارستان بودیم. تمام ایام جنگ تحمیلی در شهر کرمانشاه ماندیم و جایی نرفتیم. همیشه در حال آماده باش بودیم. بمباران ها که شدت گرفت، در شهر کرمانشاه پناهگاه های زیادی ساختند. مردم از وقتی پناهگاه ساخته شد، پناهگاه پارک شیرین را سال 1364 ساختند مردم از وقتی پناهگاه ساخته شد، دیگر خیالشان راحت شده بود و تا آژیر قرمز می شد به طرف پناهگاه می دویدند.
خانه ی ما به پناهگاه خیلی نزدیک بودهر وقت که بمباران می شد همسرم و بچه ها به پناهگاه می رفتند. اما من حس خوبی به پناهگاه نداشتم . ساختش را دیده بودم و به پناهگاه می گفتم" پناهگاه سست بنیاد".
در بیمارستان معتضدی هم پناهگاهی برای بیماران ساختیم. من مسئول ساخت پناهگاه بیمارستان معتضدی بودم و به کار ساخت نظارت داشتم. پناهگاه داخل حیاط بود و بیشترین و بهترین مصالح را به کار بردیم تا مردم در امان بمانند. اتاق عمل را هم به داخل پناهگاه انتقال دادیم.
ساخت پناهگاه معتضدی را که می دیدیم با خود می گفتم که چرا اینقدر کم مصالح در پناهگاه پارک شیرین استفاده کرده اند؟
چند بار به همسرم گفتم: " به پناهگاه نرو. من به این پناهگاه اطمینان ندارم. این پناهگاه سست است و من آن را قبول ندارم." اما همسرم قبول نمی کرد. حتی به او گفتم : " بیا و از شهر خارج شو." می گفت: " نه، من پرستارم و باید در شهر بمانم. مردم به ما نیاز دارند. مگر تو خودت راضی می شوی که از شهر خارج شوی؟"
هشت سال تمام به همراه مادرم و بچه ها در شهر ماندیم. بمباران های شهر شدت گرفته بود. روز قبل از بمباران پناهگاه به همسرم گفتم:" بیایید شما را از شهر خارج کنم." اما همسرم قبول نکرد و گفت که در پناهگاه می مانیم. سلطنت با گریه گفت: " خواب دیدم که توی پناهگاه هستیمو آب تا زانوی ما آمده و همه در پناهگاه گرفتار شده ایم. " گفتم: " خیر است. آب در خواب خوب است."
ساعت چهار صبح به پناهگاه سر زدم. دیدم همسرم چراغی دستش بود. پرسید: " برای چه آمده ای؟" گفتم: " می خواستم سری به شما بزنم." گفت:" بیا در پناهگاه برایم چادر بگیر تا بتوانم وضو بگیرم." دم در پناهگاه رفتیم و کنار تانکر آب برایش چادر گرفتم و همسرم با آب تانکر دم در وضو گرفت.
ایستادم تا نمازش را خواند و بعد قرآن تلاوت کرد. حال عجیبی داشتم. بعد از یکی دو ساعت به خانه برگشتم . ساعت هشت شهر بمباران شد. هراسان به طرف پناهگاه دویدم. خیابان سرچشمه بازار توپخانه بمباران شده بود، اما پناهگاه سالم مانده بود.
به همسرم گفتم: " بیایید شما را به دهات ببرم. دیگر ماندن خطرناک است!" اما همسرم قبول نکرد و گفت: " نمی شود. باید سر کار بروم. نگران نباش، هر وقت آژیر قرمز بزنند می آییم داخل پناهگاه." مادرم نیز کنار بچه ها بود. او گفت: ما اینجا در امان هستیم.
اما همسرم خیلی نگران بود و می گفت:" من خواب دیده ام که از ما شهید می شود." باید دو دسته و از هم جدا شویم. اگر از ما کسی شهید شد حداقل بقیه زنده بمانند.گفتم: " این چه حرفی است می زنی؟" اما اشک در چشم سلطنت حلقه زد و گفت: " حرف مرا گوش کن. تو ضیا و فرید را ببر. مهسا و حسام و مادرت پیش من باشند. فرید و ضیا بزرگترند و بهتر است با تو باشند."
سید ضیا و سید فرید را سوار ماشین کردم و به طرف خارج از شهر حرکت کردم آن طرف چاه صاحب زمان آن وقت ها زمین خالی بود. بچه ها را آنجا بردم و از اینکه سلطنت و بچه ها را با خودم نیاورده بودم خیلی نگران بودم.
مهسا و حسام و مادرم پیش سلطنت بودند. ساعت دو بعد از ظهر آژیر قرمز پخش شدو شهر بمباران شد. انگار قلبم را از جا کندند.دلشوره عجیبی وجودم را گرفت. بعد از چند دقیقه خبر پیچید که پناهگاه بمباران شده است. احساسم کردم که بچه ها و خانمم را از دست دادم.
ماشین جوانان داشتم، سریع بچه ها را توی ماشینم گذاشتم و حرکت کردیم.
پسرم گفت: " چه شده؟" گفتم: " احساس خوبی ندارم" اول به در خانه رفتم، اما خبری از بچه ها نبود. اشک در چشمانم حلقه زد.سعی کردم جلوی دو تا بچه ام آرام باشم. پاهایم بی حس شده بود و چشمانم تار می دیدو باید به سمت پناهگاه می رفتم. دویست و پنجاه متر فاصله تا پناهگاه انگار هزار فرسنگ بود. هر ثانیه به سالی می گذشت و حس می کردم راه تمام نمی شود. به در پناهگاه که رسیدم فهمیدم که واقعا پناهگاه بمباران شده است.
نیروهای امداد و آمبولانس ها ایستاده بودند و زخمی ها و کشته ها را بیرون می کشیدند. به جسدها نگاه کردم، اما سلطنت و مادرم و بچه ها نبودند. جسد هایی که بیرون می کشیدند وحشتناک بود؛ تکه تکه، خاکی و سوخته. داد و فریاد کردم و سعیم بر این بود که وارد پناهگاه شوم، اما نیروهای امدادی نمی گذاشتند. خودم را به بالای پناهگاه رساندم و از روی پناهگاه پایین پریدم. طوری که توی دلم صدا داد و پاهایم نزدیک بود خرد شود، اما در آن لحظه فقط به نجات دادن همسر، مادرو بچه هایم فکر می کردم.
پناهگاه دو قسمت داشت؛ یک سمت آن که به طرف بازار توپخانه بود نابود شداما سمت دیگر سالم مانده بود. از در کنار بازار توپخانه مردم را خارج می کردند. پناهگاه پر از تکه های بدن مردم شده بود. گریه می کردم و خاک ها را چنگ می زدم، اما بچه ها نبودند. جای بچه ها را می دانستم و سعی می کردم راهی به آنجا باز کنم، اما نمی شد. دیوار رویشان فروریخته بود. دعا می کردم که زنده باشند. هر دو دستم خونی شده بود. نیروها مرا هل می دادند و می گفتند که برای پیدا کردن اجساد به غسال خانه بروید.هر چه به نیروها گفتم:" اینجا را بکنید، بچه های من اینجا هستند قبول نکردند." می گفتند: دیگر کسی اینجا نیست ما تمام جنازه ها را خارج کردیم.
به طرف غسالخانه به راه افتادم نفسم از دیدن آن همه آدم تکه پاره و آن همه شهید گرفته بود. داد می زدم و گریه می کردم. مادرم، هسرم، دخترم و پسرم! اسمشان را صدا می زدم و بین جنازه ها می گشتم. بعضی جنازه ها اصلا قابل شناسایی نبودند. تکه های دست و پا و بدن را که کنار اجساد گذاشته بودند نگاه کردم. از ساعت سه بعد از ظهر تا یک و نیم شب تمام جسد ها را زیر و رو کردم، اما بچه ها را پیدا نکردم. خاکی و خونی و دل زخمی دست دو بچه ام را را گرفتم و سوار ماشین شدم. باید بچه ها را به روستا می بردم. باید برای عزیزانم قبر می کندم. باید مردم را آماده می کردم تا مراسم عزا به پا کنیم. جنازه های عزیزانم نباید روی خاک می ماندند.
نیمه های شب به ماهیدشت و روستای زادگاهم رسیدم. دیگر می دانستم همسرم و مادر و بچه هایم شهید شده اند. اقوام وقتی فهمیدند گریه و زاری سر دادند. حال خوبی نداشتم. مثل دیوانه شده بودم. بیلی را برداشتم و گفتم: " برویم قبر بکنیم" آن شب سخت ترین شب زندگی ام بود.
در دل تاریک شب با اقوام برای بچه ها، همسر و مادرم قبر کندیم. کمی که قبر را می کندم مثل دیوانه ها روی قبر موهایم را چنگ می زدم. و بعد به بیابان زدم و گریه کردم . صبح زود به همراه اقوام با کلنگ و بیل به پناهگاه برگشتیم. مردم دور پناهگاه جمع شده و دنبال جسدهای پیدا نشده می گشتند. اقوام همه آمده بودند و جست و جو می کردند. از ساعت هشت تا یازده و نیم پناهگاه را زیر و رو کردیم. جای بچه ها را می دانستم. گفتم همه کمک کنید باید اینجا را بکنیم.
از خدا خواستم که یا بچه ها زنده باشند یا اگر شهید شده اند، تکه پاره نشده باشند و بتوانم جنازه هایشان را سالم پیدا کنم. تحمل نداشتم تکه تکه بدنشان را کنار هم بچینم. بعد از چند ساعت جست و جو ساعت یازده و نیم بالاخره پیدایشان کردیم. داد و فریاد زدم همه ی آنها خفه شده بودند. اجسادشان سالم بود اول مادرم را دیدم سمت راست بدن مادرم زخمی شده بود. مغلوم بود جسم سختی به بدنش اصابت کرده جنازه اش را با فریاد بیرون کشیدیم و بعد سلطنت و بچه ها را کنار همدیگر در بغل هم پیدا کردیم. بچه ها و همسرم نیز خفه شده بودند و آسیب زیادی دیده بودند. سلطنت پایش شکسته بود.
حال بدی داشتم اما خدا را شکر کردم که جنازه ها سالم هستند . نمی توانستم جنازه های تکه تکه شده ی آن ها ببینم. جنازه ها را به روستای قریه دو کوشکان رضا خانی نزدیک ماهیدشت بردیم. جنازه های عزیزانم را در خاک گذاشتم و خون جگر خوردم در یک روز مادرم، هسرم و بچه هایم را از دست دادم.
تا روز چهلم آنجا ایستادم و بعد به بیمارستان برگشتم و مشغول کار شدم. بچه هایم پانزده ساله و شانزده ساله بودند. سال ها به تنهایی ازآنها نگه داری کردم زمانی که جنگ تمام شد در مراسمی شعری را که سروده بودم برای رهبرم خواندم. این شعر را سال 1372 در دفتر امور ایثارگران ارتش برای مقام معظم رهبری خواندم:
رهبرم، ای نور دو عینم
خوشا به من که در روز بعثت جدم این آمد به سرم
شهید گردیدند اعضای خانواده ام
حتی کودک پسرم
شمع سوخت، پروانه مرد، گل پرپرشد، آینه ام شکست
قامتم خم گردید
وای دستانم شکست!
شمع که گویم شهیده مادرم
پروانه: شهیده همسرم
گل: شهیده دخترم
آینه: شهیدکودک پسرم
سوخت، مرد، پرپرشد
شکست آن چهار همسفر و هم سفره و هم سوخته
کرکس بی رحم پاره کرد چهار پاره ی بدنم
این صیاد بی رحم سوراخ کرد چهار گوش جگرم
مادر شهیدم، همسر شهیدم،دختر شهیدم، پسرشهیدم.
می دانید شما از من چه گرفتید؟
شما بینایی از دو چشمان بینایم گرفتید
رهبرم، رهبرم
آرزو دارم روزی نمیرم
ببینم ذلت و خواری صدام را
که بازجویم کوره راه زندگی را
انتهای پیام
نظر شما