چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۳۲
یکی از دوستان شهید "داود افسریان" می‌گفت: روزی که داود سوار اتوبوس شده بود تا به جبهه برود، می‌خواستند تنها فرزندش را که دختری شیرین بود به او نشان بدهند. اما مانع شده و می‌گفت: می‌ترسم دخترم را ببینم و مِهر او مرا از رفتن به جبهه باز دارد. رفت و دختر را ندید. رشادت او، اخلاق خوش و نیکوی او، در یاد و در خاطر رزمندگان و هم‌رزمان او مانده است.

به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، شهید داود افسریان در بیستم تیر ماه سال 1335 در شهر خمین دیده به جهان گشود. دوران تحصیل را در خمین و اراک گذراند. تحصیلاتش را در رشته ریاضی تا مقطع دیپلم ادامه داد و پس از پایان خدمت سربازی به عنوان کارمند اداره برق مشغول به کار شد. در سال 1358 ازدواج کرد و در هنگام شهادت یک فرزند داشت.

می‌ترسم دخترم را ببینم و مِهر او مرا از رفتن به جبهه باز دارد

رفتار او با مردم، همیشه توأم با مهربانی و محبت بود. جواب بدی را با خوبی می‌داد و همیشه به فکر تهیدستان بود و از افرادی که سر در کلاه خود بودند و فقط به فکر شکم خود و مال خانواده بودند، به شدت رنج می‌برد. در اداره کار کسانی را که محتاج‌تر بودند زودتر انجام می‌داد. رفتاری یکسان با همه از رئیس تا مستخدم داشت لذا همه از دستش راضی بودند و همه دوستش داشتند. علاقه زیادی به بچه‌‎ها داشت، مخصوصاً به فرزند خودش که بعد از خدا او را از همه دنیا و همه کسانش بیشتر دوست داشت. همیشه غم یتیمان و زنان بی‌سرپرست و همسران شهید را می‌خورد. خیلی انسان دوست و مهربان بود و در خانه رفتاری آرام و متین داشت و رفتارشان با همسر نیز مانند دو دوست بود.

هم زمان با انقلاب و در اوج مبارزه مردم با رژیم شاه، شهید داود افسریان خدمت نظام وظیفه را می‌گذراند. به مجرد این که فرمان حضرت امام(ره) را شنید که: از سربازخانه‌ها فرار کنید، پادگان را رها کرد و به صف مردم پیوست و در میدان ژاله(هفده شهریور) با مزدوران رژیم، به مبارزه پرداخت. در همه راهپیمایی‌ها و همه جا، همراه با مردم بود و جوان‌ترها را به مبارزه علیه رژیم شاه دعوت می‌کرد. پس از پیروزی انقلاب، آن شهید بزرگوار ارتباط خود را با مسجد حفظ کرد زیرا مسجد را سنگر ارزنده‌ای می‌دانست که برای حراست از ارزش‌های انقلاب، باید پرشور و منسجم بماند. شهید داود افسریان در سال 57 زمانی که سرباز بودند در همدان انجام وظیفه می‌کردند و به عنوان داوطلب در تیپ زرهی همدان عازم پادگان تهران شده و مخفیانه به همراه یکی از افسران ارتش شروع به پخش اعلامیه‌های امام(ره) و پوسترها کرده و شب هنگام عکس‌های امام(ره) را روی تانک‌ها می‌زدند.

بعد از دستور امام(ره) مبنی بر از فرار پادگان‌ها، با یک افسر و 12 تن از سربازان فرار می‌کنند و حین فرار یکی از سربازان سرنیزه‌ای به پای چپ شهید فرو کرده و وی را عازم بیمارستان می‌کنند. بعد از یکی دو هفته بستری به عنوان زندانی بیمار، روزی با کمک پزشکی که به او علاقه‌مند شده بود فرار می‌کند و بعد از چند روز یعنی روزهای 18 بهمن عازم میدان مبارزه با طاغوت می‌شوند و پس از چهار روز مبارزه به پیروزی می‌رسند. بعد از دوران سربازی به شهرستان بر می‌گردد و ازدواج می‌کند و از همان اوایل روزهای زندگی مشترک، همیشه دم از جبهه جنگ و امام(ره) می‌زد و همیشه می‌گفت آرزو دارم که در جنگ حاضرشوم. از بچگی همین علاقه را داشتند تا این که انقلاب درونی و فکری در او به اوج خود رسید و او را به طرف جبهه‌ها پرواز داد او با عضویت در بسیج راهی مناطق عملیاتی شد و در اولین حضور در جبهه، به درجه رفیع شهادت رسید و توشه راه او، اعمال نیکو، طاعات و عبادات و نیت خیر و پاک بود. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.

خاطره:

خاطره‌ای بسیار شیرین از یکی از هم‎‌رزمان خود به نام حمید باطنی که در جبهه‌های نبرد در منطقه عملیات والفجرمقدماتی در محل فکه در تاریخ 19 اسفند 1361 رخ داد نقل می‌کند.

هم‌رزم شهید می‌گوید: شب عملیات همگی با تجهیزات کامل آماده بودیم. هوا در آن شب سخت بارانی بود و از طرفی هم کانال‌های دشمن پر از آب. موقعی که نام رمز عملیات(یا الله- یا الله) توسط فرماندهان داده شد زمین از غرش توپ‌های دلیرمردان پُر و آسمان صحنه پرواز نور منورهای سپاه اسلام شد.

در این عملیات هر دو طرف(نیروهای ایران و عراق) به شدت با یک دیگر مقابله می‌کردند. آسمان در آن شب غمگین بود. شهدای زیادی تقدیم این انقلاب شد. مجروحین با توجه به بارندگی شدید منطقه منتقل می‌شدند. از زمین و آسمان گلوله می‌بارید و مقاومت سپاه اسلام در برابر دشمن معجزه‌آسا بود. شهید داود افسریان می‌گوید: ابتدا در نیمه شب عملیات، گلوله‌ای به دستش می‌خورد. ایشان مقاومت می‌کند و از خود ضعفی در برابر دشمن نشان نمی‌دهد.

عشق او به معبودش و نیز رهبرش او را از پای نمی‌اندازد. مبارزه می‌کند و ناگهان تیر دوم به ران پایش می‌خورد و با فوران شدید خون از ناحیه پا و دست مواجه می‌شود. کم کم نیروی رزمی ‌خود را از دست می‌دهد و توسط تنی چند از دوستان به عقب مرز انتقال داده می‌شود. پس از ساعتی دیگر توان ایستادن ندارد و بر زمین می‌افتد و در همین حال گویی زمزمه می‌کند و با کسی صحبت دارد. من که دوست صمیمی‌ او بودم رهایش نکرده و بالای سرش ایستاده بودم.

از او(شهید) پرسیدم چه چیزی طلب می‌کنی؟ آب می‌خواهی یا وصیتی یا صحبتی داری؟ شهید پاسخ می‌دهد نه، چیزی نمی‌خواهم و صحبتی با کسی ندارم فقط دوست دارم و از تو خواهش می‌کنم در این لحظات مرا تنها بگذار.

پرسیدم چرا؟ جواب داد: با معبودم، سرورم آقا امام زمان(عج) مشغول صحبت کردن هستم. همین جمله را گفت و به دیدار معبودش شتافت و دعوت حق را لبیک گفت و من شاهد دیدن جایگاهش در بهشت و پوشیدن لباس‌های بهشتی و زدن عطرهای بهشتی در لحظات شهادتش بودم. من هم در آخر چندبار صورت و دست‌های او را بوسیدم و خداحافظی کردم و در گوشش خواندم که بهشت برین گوارای وجودت و شربت شهادت به کامت شیرین باد و به راستی که جایگاه خود را در این دنیا دیدی.

یکی از دوستان او می‌گفت: روزی که داود سوار اتوبوس شده بود تا به جبهه برود، می‌خواستند تنها فرزندش را که دختری شیرین بود به او نشان بدهند. اما مانع شده و می‌گفت: می‌ترسم دخترم را ببینم و مِهر او مرا از رفتن به جبهه باز دارد. رفت و دختر را ندید. رشادت او، اخلاق خوش و نیکوی او، در یاد و در خاطر رزمندگان و هم‌رزمان او مانده است.

 

منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده