روایتی خواندنی از همرزم شهید«غلامرضا سیاه کمری»
«عباس جعفری»، می‌گوید: بسیار مقید به امور شرعی بود. همیشه با احتیاط با همه برخورد می‌کرد. به شدت دلبسته‌ی اهل بیت و بویژه حضرت فاطمه(س) بود. همیشه ما را از گناه حتی گناهان صغیره هم بر حذر می‌داشت.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید«غلامرضا سیاه کمری» 14 مهر 1341 در شهرستان كرمانشاه به دنيا آمد. پدرش علي و مادرش احترام نام داشت. تا پايان دوره كارشناسي در رشته فيزیک درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت.

دوم مرداد 1367 با سمت جانشين فرمانده اطلاعات سپاه چهارم بعثت در دالاهو بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار شهید والامقام در گلزار شهداي زادگاهش قرار واقع است.

دلبسته‌ی حضرت فاطمه(س) بود

«عباس جعفری»-همرزم شهید

سال 1362 بود. در ستاد منطقه هفت در کرمانشاه بودم. پس از معرفی‌ام به ستاد و آشنایی با شرح وظایفم، مرا به اتاقی فرستادند. وقتی وارد اتاق شدم، جوانی بلند قد دیدم که توی اتاق مشغول کار کردن بود. موهایش کمی ریخته بود و عینک ذره بینی تخم مرغی به چشم داشت. همین که چشمش به من افتاد، از پشت میز بلند شد.

-غلامرضا سیاه کمری هستم!

- منم عباس جعفری هستم

-خوشوقتم از آشنایی تون!

-ممنون

به هم دست دادیم. پس از احوالپرسی، چند سوال از او پرسیدم. سوال‌ها را آرام و با متانت خاصی جواب داد. بعد هم رفت و در پشت میزش نشست. من هم نشستم پشت میز دیگری که گوشه‌ی اتاق بود. مشغول به کار شدم. به این ترتیب با غلامرضا همکار شدم. غلامرضا خیلی کم صحبت بود. قیافه‌اش مانند افراد فکور به نظر می‌آمد. یک ریز کار می‌کرد بدون اینکه دقیقه ای وقتش را هدر بدهد، خسته که می‌شد بدنش را کش می‌آورد و کتابی را از روی میز برمی‌داشت و چند صفحه‌‌اش را می‌خواند. بعد از آن هم لای کتاب را به هم می‌آورد و سر وقت کارش می‌رفت. رفتار غلامرضا برایم جالب بود. خجالت می‌کشیدم، کم بیاورم. من هم پا به پای او کار می‌کردم.

چند روزی گذشت. کم‌کم با هم صمیمی شدیم و دوستی‌هایمان داشت گل می‌کرد. هر روز‌که می‌گذشت، به هم نزدیک‌تر می‌شدیم. خلق و خوی غلامرضا دلم را برده بود طوری که بیشتر اوقاتم را با او می‌گذراندم.

بسیار مقید به امور شرعی بود. همیشه با احتیاط با همه برخورد می‌کرد. به شدت دلبسته‌ی اهل بیت و بویژه حضرت فاطمه(س) بود. همیشه ما را از گناه حتی گناهان صغیره هم بر حذر می‌داشت.

چند ماهی از آشنایی‌ام با غلامرضا نگذشته بود که او را برای دوره‌ی آموزشی اطلاعات، عملیات بردند؛ ولی من همراهش نبودم. غلامرضا پس از گذراندن دوره‌ی آموزشی‌اش دوباره به جبهه برگشت و این بار همراه «غلامرضامنتظریان» به سنگر حضرت رسول (ص) رفت و چندین بار این رفت و برگشت را تکرار کرد.

غلامرضا، دانشجوی رشته‌ی فیزیک دانشگاه تهران هم بود. همزمان هم درس می‌خواند و در جبهه ها فعالیت می‌کرد. یکبار که تمام وقتش را در جبهه گذرانده بود، در طول ترم اصلا به کلاس نرفته بود. یکی از استادانش به دانشجوهای دیگر گفته بود:« دانشجو باید سرکلاس باشد نه در جبهه! این دانشجوی غایب از درس من نمره نمی‌گیرد.»

غلامرضا پس از بازگشت از جبهه، در امتحان آن درس شرکت کرده و نمره کامل گرفته بود.استادش نیز از این اتفاق خیلی تعجب کرده و از او پرسیده بود:« تو که سر کلاس نبودی، چطور این نمره را گرفتی؟»

-من همیشه مطالعه می‌کنم. الانم هر سوالی دارید، بپرسید. او همیشه در هنگام حضور در جبهه، تعداد زیادی کتاب درسی به زبان اصلی همراه خود داشت. در هیچ زمانی و به هیچ وجه جبهه را ترک نمی‌کرد؛ به جز در اواخر جنگ که فرمایشی بود و عملیاتی هم نبود، به دانشگاه برمی‌گشت.

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده