«گفت: توی پنجره طبقاتش، باغچه داشت. ماشین تا طبقه­ ی سوم و چهارمش می ­اومد! و خلاصه خیلی شیک بود. مال این کله گنده­ هایی بود که فرار را بر قرار ترجیح دادن…» گفتمش: «پس چرا همون را نگرفتی مرد؟!» گفت: «آخه فکر نمی­کنی اگه ما بریم اونجا، چطوری درد این مردم را احساس کنیم… وقتی خودمان توی رفاه کامل باشیم و توی خونه به اون بزرگی و باغچه و فلان، دیگه چطور درد مردم را بفهمیم!؟…نه! من خونه این جوری نمی­خوام…» آنچه خواندید بخشی از سخنان همسر شهید «محمدكاظم دانش» است. شما را به خواندن متن کامل این گفت و گو دعوت می کنیم.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمدكاظم دانش در آبان 1318 در دزفول در خانواده ای روحانی متولد شد. از سال 1330 تا 1337 در حوزه دزفول مشغول به كسب علم شد. در سال 1337 راهی قم گردید. سابقه مبارزاتی ایشان به حدود سال 42 می رسد، از این سال تا 52 هرگز از مبارزات دست نكشید.

ایشان در این مدت رهبری مبارزین و مجاهدین شوش و دزفول و اندیمشك را به عهده داشتند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به شوش رفت و سرپرست كمیته انقلاب و امام جمعه این شهرستان شد. ضمناً مسئولیت باز پس گرفتن اسلحه هایی كه در جریان انقلاب به دست عناصر ناباب مرتبط با عراق افتاده بود، به عهده ایشان بود.

در اردیبهشت 59 نماینده مردم شوش و اندیمشك در مجلس شورای اسلامی شد. ایشان آثار و مقالات زیادی دارند. از كتاب های ایشان می توان كتاب سیمای فداكاری در دو جلد، غازهای مهاجر و همچنین مجله مكتب اسلام را می توان نام برد.

ایشان همچنین مسوول پاسخ به سؤالات مجله مكتب اسلام بود. وی در هفتم تیر ماه 1360 در اثر بمب گذاری درحزب جمهوری اسلامی كه توسط منافقین صورت گرفته بود به همراه 72 تن از مهمترین فرزندان اسلام به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

در ادامه روایت هایی از زندگی شهید سیدمحمد کاظم دانش نماینده مردم شوش و اندیمشک در مجلس شورای اسلامی را در سالروز شهادتش از زبان همسرش «اشرف السادات صادق صمیمی» بخوانید؛

همسر شهید دانش در ابتدا از آشنایی خود با شهید می گوید:«شهید دانش در نوزده سالگى، در ۱۳۳۶ براى ادامه تحصیل‏ راهى حوزه علمیه قم شد و در کلاس درس امام خمینى(ره) شرکت جست. پیش از آن ‏او دوره سطح را در محضر آیات عظام مشکینى، سلطانى، نورى و فاضل به پایان‏ رسانده بود.

وقتى من با وى در فروردین ‏۱۳۴۳ ازدواج کردم، توسط شهید با امام خمینى آشنا شدم. او به من مى ‏گفت: آیت ‏الله العظمى خمینى، اعلم مجتهدان است و تقلید ازاو، شایسته است.»

ایشان همیشه در درس فقه و اخلاق امام شرکت مى‏ کرد و مبارزه سیاسى خود را از همان زمان آغاز کرد. او ضمن دانش‏ پژوهى، براى تبلیغ و آگاه کردن مردم از اهداف امام، به مناطق مختلف از مرز شوروى گرفته تا مرز عراق مى ‏رفت، و به‏ هر کجاى دیگر، که امکان مبارزه با رژیم ستمشاهى بود، مى ‏شتافت. شهید دانش در پوشش تشکیل کلاس هاى قرآن به مبارزه با ظلم و جهل مى ‏پرداخت، و از این ‏رو همواره ‏مورد تهدید و آزار ساواک بود و بارها تبعید و ممنوع ‏المنبر گردید.»

وی در خصوص چگونگی شروع مبارزات شهید دانش در زمان قبل از انقلاب می گفت:«وی مبارزات خود را از دهه چهل، آغاز کرد و تا پیروزى انقلاب ادامه داد. شهید، بیانیه‏ هاى انقلابى و نوارهاى سخنرانى‏ امام خمینى(ره) را به مناطق مختلف مى ‏برد و در اختیار مردم مى ‏گذاشت. همچنین وى‏ جزو مؤسسان گروه انقلابی «منصورون‏» بود و منزل خود را در اختیار آنان ‏گذاشته بود و من نیز در این قسمت از مبارزاتش در کنار ایشان بودم و به عنوان رابط وى با مبارزان همکاری می کردم و پیام هاى مجاهدان انقلاب ‏را منتقل مى ‏کردم.»

شهید محمدكاظم دانش در مبارزه، پیرو عقاید و مکتب اهل بیت(ع) بود. ساواک بارها وى را مورد بازخواست قرار داد که چرا وى به صورت غیر مستقیم و در پوشش، از شاه به عنوان یزید نام مى‏ برد و امام خمینى(ره) را همچون ‏امام حسین(ع) مى ‏ستاید.

خانه ی آقای نماینده

وی در ادامه به بعد از پیروزی انقلاب بر می گردد و از روزهای نماینده شدن شهید دانش برایمان اینگونه تعریف می کند:« آقای دانش بعد از پیروزی در انتخابات، خودش را برای رفتن به تهران مهیا ­کرد. ماه رمضان بود که مجلس افتتاح شد. من و بچه ها در قم مستقر شدیم و آقای دانش هم بین قم و تهران رفت ­و آمد می­کرد و به­ خاطر همین نمی ­توانست روزه بگیرد. اغلب نمایندگان از شهرستان آمده بودند و در تهران جا و مکانی نداشتند. یک باشگاه ورزشی بزرگ را به عنوان خوابگاه نمایندگان در نظر گرفته بودند.

بیشتر از صد تا تخت زده بودند توی سالن برای نمایندگان؛ ولی وقتی دیدند به­ خاطر دوری از زن و بچه­ در مضیقه هستند و از طرفی نمی­ توانند روزه بگیرند؛ قسمتی از سالن را با نئوپان به اتاق­ هایی تقسیم کردند که نمایندگان بتوانند خانواده هایشان را هم بیاورند. ارتفاع این دیوارها به ­اندازه قد یک آدم بود؛ یعنی در حدی که خانواده­ کناری پیدا نباشد. مساحت هر اتاق حدود پانزده متر بود. ما در آخرین اتاق ساکن شده بودیم. اگر بچه ­ی من در اتاق آخر گریه می­کرد، صدایش تا اتاق اولی هم می­رسید. برای پخت غذا هم فقط یک آشپزخانه­ بزرگ داشت که در آن دو تا گاز سه شعله بود برای این همه جمعیت!… من از خیرش گذشتم و روی پیک نیک غذا درست می­کردم.

یک یخچال بزرگ فروشگاهی در آشپزخانه بود که هر خانواده، سبدی از آن را به خودش اختصاص داده و فامیلش را روی آن نوشته بود. درطول روز یک عده می­ آمدند برای شستن ظرف، یک عده می­خواستند غذا درست کنند؛ بعضی هم برای برداشتن وسایلشان از یخچال رفت و آمد داشتند.

خلاصه معمولاً داخل آشپزخانه، چنان غُلغله بود که راه رفت و ­آمد نبود. وضعیت خاصی بود که تحملش ممکن نبود! از طرفی اینهایی که سرایدار و کارمندهای آنجا بودند، از حضور ما ناراضی بودند و افتاده بودند به جان­مان که اذیت کنند تا ما زودتر از آنجا برویم.

مثلاً وقتی لباس می­گذاشتیم روی بند که خشک بشود، هر چه لباس نو یا ملحفه و پتو بود، می­ دزدیدند! به ناچار هر کس لباسی روی بند داشت، باید همان دور و بر می­ نشست تا خشک شود!… یک بار عبای آقای دانش را از روی بند انداخته بودند توی باغچه و لگد کوبش کرده بودند! گاهی هم غذاهایی که از ناهار یا شام خانواده ­ها در یخچال مانده بود، همه را با هم قاتی می­کردند! یعنی هندوانه و پلو و ماست و خورشت را می­ ریختند روی هم که از خورد ما دربیاورند.

آقای دانش عضو کمیسیون مسکن مجلس و مسئول تامین مسکن نمایندگان شده بود. مسئول مسکن جنگ­زده ­ها هم بود، در تهران پیگیری کرد و ساختمان­هایی را برای جنگ­زده­ ها فراهم نمود.

بعد از چند ماه که نمایندگان در باشگاه ساکن بودند، برای خیلی از نماینده ­ها خانه جور شد. بعضی هم خانه اجاره کردند و از آنجا رفتند؛ ولی با اینکه آقای دانش خودش مسئول بخش مسکن بود، ما هنوز در همان باشگاه مانده بودیم. از طرفی این کارمندان هم همچنان ما را اذیت می­کردند.»

با این خانه چگونه درد مردم را بفهمیم؟

یک روز با اعتراض به آقای دانش گفتم: «دیگه همه رفتن… پس ما چه کنیم؟! با این وضع که نمیشه ماند!» دیگر قبول کرد و رفت دنبال خانه. بالاخره بعد از سه، چهار ماه سکونت در آن باشگاه، آبان ۱۳۵۹، ما هم در یک آپارتمان بیست و چهار واحدی، ساکن شدیم.

این ساختمان قبلاً خوابگاه دانشجویان دانشگاه تهران بود که به­ خاطر انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ­ها خالی شده بود. اول قرار بود طبقه­ ی دوم برویم، ولی یک نفر به آقای دانش گفته بود که برای من طبقه­ سوم، چهارم سخت است و طبقه دوم را او گرفت. بعد هم طبقات سوم و چهارم را دیگران خواستند و بالاخره طبقه ششم، یعنی آخرین طبقه به ما رسید. یک آسانسور کوچک داشت که معمولاً خراب یا شلوغ بود. یک آپارتمان پانزده واحدی هم آن طرف خیابان بود که نوساز و شیک­ تر بود، ولی آن­ها را هم به بقیه داد و خودمان در همین بیست و چهار واحدی نشستیم.

آن روز آقای دانش گفت: «اشرف! یه خونه دیدم، دلت می­خواست نگاش کنی!…»

گفتمش: «مگه چه طوری بود!؟»

گفت: « توی پنجره طبقاتش، باغچه داشت. ماشین تا طبقه­ ی سوم و چهارمش می ­اومد! و خلاصه خیلی شیک بود. مال این کله گنده­ هایی بود که فرار را بر قرار ترجیح دادن…»

گفتمش: «پس چرا همون را نگرفتی مرد؟!»

گفت: «آخه فکر نمی­کنی اگه ما بریم اونجا، چطوری درد این مردم را احساس کنیم… وقتی خودمان توی رفاه کامل باشیم و توی خونه به اون بزرگی و باغچه و فلان، دیگه چطور درد مردم را بفهمیم!؟…نه! من خونه این جوری نمی­خوام…»

بوی نان تازه

یک بار در دیدار مردم اندیمشک، تعدادی از کارگران شرکت هفت تپه که ساکن اندیمشک بودند، برایش درد دل کرده و لابلای صحبت­هایشان گفته بودند که:«حسرت نان تازه به دل­مان مانده است! چون صبح که می­خواهیم برویم سرکار، نانوانی­ ها هنوز شروع به کار نکرده ­اند و ما نان شب­ مانده می ­خوریم، شب هم که از سرکار برمی­ گردیم، نانوایی­ ها تعطیل شده ­اند و بازهم نان تازه گیرمان نمی­ آید!…»

بعد از شهادت آقای دانش، در صف رای­ گیری بودیم که یک آقایی خطاب به دوستش و دیگران که در صف رای گیری بودند، شروع به صحبت کرد و گفت: «نماینده فقط دانش! دیگه هیچکی مثل اون پیدا نمیشه…» این آقا یکی از همان کارگرهای هفت ­تپه بود.

قضیه دیدار و صحبت­شان با آقای دانش را توضیح داد و بعد ادامه داد: «آن روز اصلاً قولی بهمون نداد و نگفت چه می­ کنم و چه می­کنم… ولی دو روز بعد که داشتم می­رفتم سرکار، با تعجب دیدم نانوایی­ داره پخت می­ کنه! وقتی ازش پرسیدم جریان چیه؟! گفت: از طرف نماینده، آقای دانش، یه پول اضافه بهمون دادن و گفتن که یه ساعت زودتر پخت را شروع کنیم، یه ساعت دیرتر هم تموم کنیم که شما هم به نون گرم برسید…»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده