شهید خوش‌لهجه
سه‌شنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۲۰
در بخشی از زندگی‌نامه شهید محمدعلی خوش‌لهجه می‌خوانید: نمازش ترک نمی‌شد. وقتی که به نماز می‌ایستاد انگار که چوب را به زمین فرو کردند آنقدر محکم و با احترام به سوی خدا می‌ایستاد.

به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید محمدعلی خوش‌لهجه در سال1338 در شهر قم دیده به جهان گشود. وی در تاریخ 2 فروردین‌ماه 1361 در محل رقابیه شهر شوش در عملیات پیروزمندانه فتح‌المبین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

شهید خوش لهجه «اهمیت نماز» را سرلوحه زندگی قرار داده بود

در ادامه زندگی‌نامه این شهید والامقام را می‌خوانید.

شهید از نظر اخلاق بسیار عالی بود. هر چه بگویم خوب بود، کم است. آنقدر مهربان بود که نمی‌توانم توصیف کنم. خدا اولاد به من زیاد داد ولی اون یک چیز دیگر بود. خدا 20 تا اولاد به من داد که خیلی از آنها در بچگی به رحمت خدا رفتند.

از نظر نماز بسیار عالی بود. نمازش ترک نمی‌شد. وقتی که به نماز می‌ایستاد انگار که چوب را به زمین فرو کردند آنقدر محکم و با احترام به سوی خدا می‌ایستاد. هر وقت که به سفر می‌رفت خیلی برایم سوغاتی می‌آورد. یک بار شیراز رفت و آمد، برایم حنا آورد و گفت که مادر همه این چیزها را برای تو آوردم، حنا به دستم بگذار.

از نظر درس هم خوب بود. تا کلاس 9 درس خواند. در کارهای خانه کمک‌حالم بود. از اصفهان که می‌آمد منزل، همیشه کمک کار من بود. اصلا یک دقیقه نمی‌نشست و فقط کارهای من را انجام می‌داد. دوران خدمت سربازی را در اصفهان می‌گذراند. خیلی برایم سوغاتی می‌آورد.

دوران انقلاب خیلی جنب و جوش داشت. با رفیق‌هایش بر علیه شاه فعالیت می‌کردند. کارشان همیشه در پشت بام‌ها و کوچه و خیابان‌ها بود که اعلامیه پخش می‌کردند و کارهای اون موقع را انجام می‌دادند.

در مدرسه در گذر صادق درس می‌خواند. در مدرسه از دستش خیلی راضی بودند. نمی‌دانم چگونه از او بگویم. قصد ازدواج داشت. 5 روز مانده به عید  آخرین روزهای خدمتش بود که 5 روز بعد از عید شهید شد.

از زبان برادر شهید می‌خوانید:

شیرین و خوش‌سخن بود. از نظر نماز، اول وقت نماز می‌خواند. خیلی به مردم خدمت می‌کرد. خدمت کردن به خلق خدا را دوست داشت. چند بار به اهواز برای رفتن به جبهه مسافرت کرد. چهارراه امام در مغازه‌ای کار کرد.

دوران جنگ بود؛ خمپاره‌ها که به زمین می‌خورد می‌گفت: من می‌خواهم بروم خون اهدا کنم. همین که خون داد و برگشت گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. سال 1360 بود با او صحبت کردم که حال چند روزی صبر کن که نرو و کارت داریم، ولی او گوش نکرد و رفت و سرانجام در سال 1361 هم شهید شد.

برخوردش با من به عنوان برادرش که بزرگتر هم بودم، خیلی خوب بود. با پدرش خیلی مخالفت نمی‌کرد، یعنی پدرم کار خودش را می‌کرد. وقتی جنگ شروع شد، به حرف کسی گوش نمی‌کرد و همیشه دوست داشتند به جنگ بروند. از او تا به حال حاجتی نخواستم. قبرش در شیخان است. با بچه‌ها خیلی سرقبرش می‌رویم.

از زیان مادر شهید می‌‎خوانید:

به من گفت: برای لحظه‌های آخر که قصد ازدواج داشت و گفت فلان دختر را برای من بگیرید، ولی رفت جبهه و دیگر هم برنگشت. موقع رفتن تا گذر صادق هی می‌رفت و برمی‌گشت نگاه می‌کرد و گفت: چرا مادر داری قایم باشک بازی در می آوری؟ بسپار ما را به خدا، رفت و دیگر برنگشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده