شهید صفر برومندی در دفتر یادداشت خود زندگی خود را از کودکی تا جوانی به نگارش در آورده است؛ او می نویسد: «مدرسه ابتدایی تقریبا 2 کيلومتر تا محل سکونتم راه بود. به شهرستان مرودشت آمدم و در مدرسه راهنمايی داريوش ثبت نام کردم که متاسفانه...» متن کامل زندگی خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

زندگی نامه خودنوشت شهید صفر برومندی

 

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «صفر برومندی» يکم فروردين سال 1337 در روستای سهل آباد شهرستان ارسنجان دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلی و آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه نبرد شد. وی سرانجام سوم اردیبهشت ماه 1361 به شهادت رسید.

متن زیر زندگی نامه شهید صفر برومندی است که به قلم خود شهید به نگارش در آمده است.

بد نيست که خودم را معرفی کنم. نامم صفر، نام خانوادگيم برومندی و نام پدرم عبدالله است که آن طور که مادرم می گويد من در يکی از فصل های بهار در سال 1337 در سیاه چادرها که خانواده ام در آن زندگی می کردند چشم به دنيا گشودم. در آن خانواده بزرگ شدم.

2 کیلومتر تا مدرسه

بعد از اين که به سن هفت سالگی رسيدم، مدرسه در يکی از دهستان های تشکيل شد که تقربيا 2 کيلومتر تا محل سکونتم راه بود. به شهرستان مرودشت آمدم و در مدرسه راهنمايی داريوش ثبت نام کردم که متاسفانه بعد از يک سال زحمت نتیجه نگرفته يعنی مردود می شدم و بالاخره هر طوری بود سوم راهنمای را گرفتم و به ارتش نيرو هوايی رفتم و بعد از چهار ماه که دوره آموزشی با همه زحمات آن را پشت سر گذاشتيم. بعد به ما سردوش دادند.

تعطیلات عید نوروز

عيد هم رسيد و پادگان برای عيد تعطيل شد و من با پيکانی از تهران به شيراز آمدم و از شيراز به مرودشت بازگشتم. آن وقت تقريبا ساعت 12 بود. به خانه خواهرم در مرودشت رسيدم و بعد از احوال پرسی پدر و مادرم و برادران و خواهران و قوم و خويشان، آن شب هم در خانه خواهرم ماندم.

عیدی که به عزا تبدیل شد

و بعد از ظهر فردا با خواهرم به محل رفتیم. تمام قوم خويشان به ديدن من آمدن ولی متاسفانه احساس کردم خبری شده و دهنان کوچکی که من در آن زندگی می کردم رنگ ديگری به خود گرفته است و مادرم آمد جلو و رويم را بوسيد و فوری برگشت. تقريبا چند دقيقه ديدم مادرم دارد گريه می کند و من به او گفتم چرا گريه می کنی؟ حالا که من آمدم تو بايد خوشحال باشی ولی چرا گريه می کنی؟ به برادرم گفتم پدرم کو؟ که يک موقعه همه زدن زير گريه. آن وقت من فهميدم که پدرم فوت شده است.

آن لحظه دنیا به دور سرم چرخ می خورد... ولی چه می شود انسان يک روز به دنيا مي آيد و يک روز هم از دنيا می رود. زود همه می ميرند و جای خود را به ديگران می دهند و آن سال عيد ما به عزا تبديل گشت. ولی چه می شود کرد همه می دانند که زندگی شاد دارد و غصه هم دارد. انسان بايد همه بدی ها و خوبی های آن ساخت.


بازگشت به پادگان

تعطيلات تمام شد و روز 12 فرودين به مرودشت آمدم و به تهران رفتم. بعد از 13 که در پادگان باز شد ما داخل پادگان رفتيم و همه بچه ها شاد و خندان بودند و از پدر و مادر خود تعريف می کردند ولی من از چه تعريف کنم از فوت پدرم يا از ناراحتی های خانواده ام. بعد از اين که دوستانم فهميدند که چنين اتفاقی برایم افتاده است سخت ناراحت شدند. بعضی از آن ها که داناتر بودند به من دلداری می داند که ناراحت نباش همه می ميرند اين راهی است که جلو پای همه پدران و مادران و خودمان هست.

خلاصه بعد از هفت ماه خدمت، چهارم آبان رسيد که باز پادگان برای چهار روز تعطيل شد و من با يکی از دوستانم به مرودشت آمدم. بعد از چند ماه بيکاری يک روز رفتم کارخانه آزمايش سرکار و هنوز هم همان جا کار می کنم تا بينم خدا چه می خواهد اين بود خلاصه ای از زندگی نامه من.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده