مصاحبه دوم
يکشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۵۱
عباس ابراهیمی متولد 1340 در شهرستان محلات بدنیا آمده اند. ایشان دی ماه 1359 به صورت داوطلبانه به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شدند...
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی ؛عباس ابراهیمی متولد 1340 در شهرستان محلات بدنیا آمده اند.  ایشان دی ماه 1359 به صورت داوطلبانه به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شدند. در جبهه به صورت دیده بان خدمت می کردند که بعد از حضور 22 ماهه در جبهه در 22 آبان 1361 در منطقه خانقین عراق در حالی که مشغول دیده بانی از عمق خاک دشمن بودند به اسارت رژیم بعث عراق در آمدند. ایشان به مدت 8 سال اسیر بودند و این مدت اسارت را در کمپ های 8 و 17 و تکریت سپری کردند. تا اینکه با بازگشت آزادگان در تاریخ ششم مرداد 1369 به خاک میهن بازگشتند.
من یک دیده بانم / مصاحبه با آزاده سرافراز عباس ابراهیمی

ادامه مصاحبه با آزاده سرافراز عباس ابراهیمی
ماجرا به اینجا رسیده بود که عباس و محمد توسط نیروهای عراقی محاصره شده بودند. محمد سرش را روی زمین می گذاشت و از تعداد نفرات عراقی ها و فاصله آنها تا آنها می گفت. عراقی ها در تپه های بالایی آنها بودند و دید بهتری داشتند. محمد هر چند دقیقه بلند می شد و یک خشاب روی سر عراقی ها خالی می کرد و آنها هم مثل گله گرگ زده دسته دسته به زمین می ریختند. عباس هم که تا به آن زمان چنین تجربه ای نکرده بودم مات و مبهوت کارهای محمد شده بودم و تیری که به پهلو و پای عباس خورده بود امانش را بریده بود.
تا اینکه برای چند لحظه آرامشی همه جا را گرفت. محمد برگشت و با محمد چشم در چشم شد و در حالی که دستانش را در دستش می فشورد گفت: دنیا چقدر کوچک است لحظه ای پیش ما کجا بودیم و حالا کجاییم و چند لحظه دیگر به کجا خواهیم رفت. و از عباس خواست که هر کدام که شهید شدند حتما شفاعت دیگری را در بهشت کند.
در همین لحظه سینه محمد شکافته شد و خون گرمش بر صورت عباس پاشید.
حس کردم کار تمام شده و خشاب اسلحه ام را عوض کردم و تفنگ بر سینه ام قرار دادم و به پشت خوابیدم تا در آخرین لحظات کشته های بیشتری از آنها بگیرم. اما آنچه که می خواستم اتفاق نیفتاد و یک عراقی چکمه های سنگینش را بر پشتم فشار داد و توان حرکت را از من گرفت. در چشم برهم زدنی همه لباس هایم را از تنم در آوردند و فقط یک زیر پیراهنی و پیژامه گذاشتند ماند. دلیلش هم این بود من خودم لباس هایم را میدادم سفارشی می دوخت و خیلی شیک و مرتب بود. باورتان نمی شود که سر لباس هایم با هم دعوا می کردند.
تا اینکه تصمیم گرفتند ما را به پایین ارتفاعات ببرند. از پایمان گرفتند و روی سنگ ها و ریگ ها می کشیدند و می بردند. اینقدر خون ریزی داشتم که توان تحمل بالا گرفتن سرم را هم نداشتم و دائم پشت سرم روی سنگ ها کشیده می شد.

آقای ابراهیمی از امداد غیبی در لحظه های ناامیدی گفتند:
در حالی که امیدی به زنده ماندن نداشتم یک لحظه به دلم افتاد که وقتی می گویند در لحظه های سخت از امام زمانتان کمک بخواهید. حتما شما را یاری خواهد کرد. از حالا مهم تر پس کی؟ عین بره ای زخمی در دست کفتار ها افتاده ام.  اصلا امکان نداره راه نجاتی برای من باشه. توی همین افکار بودم که صدای فرمانده اشون از پایین ارتفاعات آمد. نیروهای عراقی سریع من را زمین گذاشتند و رفتند دو تا برانکارد و پتو آوردند و ما را پایین بردند و همانجا هم پانسمانم کردند و با آمبلانسی که آنجا بود به بیمارستان بردند. اینها در حالی بود که من چند ساعت قبلش کلی کشته از آنها گرفته بودم.

پزشک کرد زبان در بیمارستان و منافقین فارس زبان
در بیمارستان وقتی به هوش آمدم یک پزشک کرد زبان که به زحمت حرف هایش را می فهمیدم بالای سرم آمد و در مورد سنم پرسید و اینکه چرا اینقدر با سن کم به جبهه آمده ام پرسید.
بعد در مورد پستم پرسید که گفتم: دیده بانم.
دکتر کرد زبان از من خواست تا در مورد دیده بانی به نیروهای عراقی چیزی نگویم و اینکه هرچیزی در مورد بچه ها بگویم به ضرر ایران خواهد بود. بعد از رفتن او یک سرتیپ عراقی به همراه یکی از منافقین آمدند و کلی سوال پرسیدند. در پایان یادم هست سرتیپ عراقی گفت: تو بسیار شبیه پسر من هستی آنقدر که ابتدا فکر کرده ام اویی . این مهر نسبت به من باعث شد بدون سخت گیری و آزارهایی که شنیده بودم به اسرا شده است به من وارد نشود.
ابتدا من را به بیمارستان بغداد بردند سپس به بیمارستان تموس انتقال دادند 25 روز در بیمارستان تموس بودم و بعد از آن همراه اسرای عملیات محرم ما را به کمپ 8 بردند و اسارت از اینجا شروع شد.

از آقای ابراهیمی در مورد فعالیت های دوران اسارت پرسیدیم:
بعد از 20 روز اسارت بچه های محلات که مرا می شناختند از من خواستند که برای بچه ها تئاتر بازی کنم. من هم یک ماجرایی که از شهادت یکی از همرزمان خودم در خرمشهر دیده بودم را تدوین و اجرا کردم در میانه اجرا فهمیدم که همه دارند گریه می کنند و این مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد و تصمیم گرفتم از آن به بعد اجراهای طنز و فکاهی اجرا کنم تا از رنج اسارت بچه ها کم کنم.
یک ماجرای جالب که در اسارت برای من اتفاق افتاد این بود که یک روز در حال اجرای تئاتر ناگهان تعدادی عراقی وارد بند ما شدند و ما را در حال اجرای تئاتر دیدند. وقتی از ماجرا آگاه شدند شرط کردند در صورتی به ما کاری نخواهند داشت که ادامه اجرا را برویم ولی این ممکن نبود چون یک تئاتر طنز در مورد صدام حسین بود. در یک مشورت با بازیگران تئاتر تصمیم گرفتیم یک ضرب المثل قدیمی را اجرا کنیم و خیلی هم خوب از کار در آمد و همین هم باعث شد عراقی ها به ما خیلی سخت نگیرند و ما در طول اسارت برای این موضوع با آنها به مشکل نخوردیم.

از روز خبر آزادسازی اسرا از حاج آقا ابراهیمی پرسیدیم:
روزی که خبر آمد که قرار است آزاد شوید و به میهن بازگردید. اما از بین همه اسرای آن کمپ که حدود 1500 نفر بودیم فقط 700 نفر در مرحله اول آزاد خواهد شد. و در آن فضای ملتهب که هر لحظه ممکن بود این اتفاق هم نیفتد. با مدیریت حاج آقا ابوترابی آزادگان مرحله اول را از بین مجروحین، افراد مسن و بیماران انتخاب کردیم و افراد با ده سال اسارت اسرار بر ماندن و اولویت به دیگران را میدادند و این اتفاق تنها در جامعه ای ایثارگر و انقلابی مثل انقلاب ایران اتفاق می افتد که افراد چنین از نثار جان خود می گذرند.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده