شهادت پدر – روایتی از فرزند شهید اسماعیل تبره ای؛
خواهرم گوشه اتاق نشسته بود و گریه می کرد. علت را که پرسیدم گفت: " خواب دیدم بابا شهید شده." حرفش تمام نشده بود که در خانه به صدا درآمد. مردی با لباس بسیجی در خانه ایستاده بود و خواب خواهرم تعبیر شد.
خواهرم خواب دیده بود که پدرم شهید شده است

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛
کتاب " ای کاش من هم " مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است.

خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات " شهید اسماعیل تبره ای "، که توسط خدیجه تبره ای فرزند بیان شده است.
وقتی که پدر در جبهه سردشت بود بعد از سه ماه به مرخصی آمد. شوق دیدار پدر بعد از این همه دوری در وجود ما موج می زد.
شب ها دورهم جمع می شدیم و آن وقت پدر از شجاعت و دلاوری های رزمندگان و مقاومت شان، در منطقه ای که چندین متر برف باریده بود و غذا و مهمات را از طریق هواپیما به آنها می رساندند. و این که چند نفر از همرزمانش در اثر سرما و برف سنگین چه مظلومانه به شهادت رسیده بودند، تعریف می کرد.
* در دل به شجاعت پدر و دوستانش آفرین می گفتم
غرق صحبت های پدر شده بودم. در دل به شجاعت پدر و دوستانش آفرین می گفتم و افتخار می کردم اما چقدر دلم می خواست پدر پیش ما بماند و اینقدر از ما دور نباشد. اما این ها را به زبان نیاوردم.
پدر سه روز بیشتر پیش ما نماند که عملیات والفجر ده آغاز شد. بعد از عملیات، پدر دوباره به مرخصی آمد اما این بار مانند گذشته شور و شوق نداشت. حال غریبی داشت. خوشحالیش نوع دیگری بود که من نمی فهمیدم.
توی حیاط کنار درختی ایستاد، نگاهش به آسمان بود. نمی دانم در کجا سیر می کرد به طرفش رفتم و گفتم:" بابا تو چه فکری هستی؟"
گفت: " تنها آرزویم این است که امام را زیارت کنم و بعد از آن شهید بشوم." گفتم:" بابا این حرف ها را نزن."
سرش را تکان داد و نگاهش را به زمین زیر پایش دوخت و گفت:" شما که نمی دانید در جبهه چه خبر است همه برای شهید شدن از هم پیشی می گیرند، شب عملیات که می شه شوق شهادت در وجود همه پرپر می زنه، همه از هم دیگه حلال خواهی می کنند و آنهایی که یقین دارند که شهید می شوند از بقیه می خواهند که امام را تنها نگذارند." لحن صدای پدر عوض شده بودشاید وجود قطره ی سردی در چشمانش لحن صدایش را عوض کرده بود اما سرش را بالا نیاورد تا من اشکش را نبینم.
*دوست داشت که لب تشنه از دنیا برود
بعد از چند لحظه با دست اشک هایش را پاک کرد. چشمش قرمز شده بود. به نقطه ای خیره شد و گفت:" یکی از بچه های گردان ما شب عملیات سهمیه آب و غذایش را بین بقیه تقسیم کرد.با تعجب نگاهش کردم پرسیدم چرا این کار را می کنی؟ در حالی که می خندید گفت دوست دارم که لب تشنه از دنیا بروم و همان شب شهید شد."
فردای آن روز پدر به زیارت مزار شهدا رفت. بعد از پدر و مادرش خداحافظی و حلال خواهی کرد، موقع رفتن ساکش را به دست گرفت. همه را بوسید و خداحافظی کرد اما قبل از رفتن برگشت و گفت: " من خواب دیده ام که دیگر برنمی گردم، امیدتان به خدا باشد و به او توکل کنید، برای امام دعا کنید." صدایش آرام بود و متین، لحن غریبی داشت طوری که اشک در چشم همه امان حلقه زد.
پایش را از بیرون گذاشت سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: " خدایا به امید تو!."
تا سه ماه از او خبر نداشتیم. ما به خاطر حمله دشمن به شهرمان در یکی از روستاهای اطراف شهر به طور موقت ساکن بودیم.
آن روز وارد اتاق که شدم خواهرم گوشه اتاق نشسته بود و گریه می کرد. علت را که پرسیدم گفت: " خواب دیدم بابا شهید شده."
حرفش تمام نشده بود که در خانه به صدا درآمد. مردی با لباس بسیجی در خانه ایستاده بود و خواب خواهرم تعبیر شد.
گفتنی است:شهید اسماعیل تبره ای در سال 1328 متولد شد . افتخاری عضو بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید و در تاریخ 13 مرداد ماه 1367در محل نوسود به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر پاک این شهید در گلزار شهدای شهر کرمانشاه (باغ فردوس) به خاک سپرده شده است.
انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده