فضا تغییر کرد و بهت همه را فرا گرفت که من از آقا چی میخوام شایداونا هم که منو معرفی کرده بودند ترسیدن و پیش خودشون گفتند نکنه یه حرفی بزنه که آقا مکدر بشه .سکوت همچنان حکمفرما شده بود . همه ی نگاهها به سمت من بود شوق تقاضای بوسیدن دست رهبری آنقدر منو احاطه کرده بود که دیگه هیچ چیز برام معنی و مفهومی نداشت فقط عرض ارادت به ساحت آقا

خاطره ای از دیدارآقای قنبر علی بهارستانی جانباز 70 درصد و جوانترین آزاده هشت سال دفاع مقدس از شهرستان فریدن با مقام معظم رهبری             

اون روز دل تو دلم نبود یه حال و هوای خاصی داشتم .یه ترس مبهمی تمام وجودمو فراگرفته بود برای همین گاه کاهی با مکث آب دهنمو قورت می دادم یهویی فضای سکوت با صلوات شکسته شد .به خودم اومدم خودمو جمع کردم یه نگاهی به اطراف انداختم و دوباره فکرم مشغول شد که چه زود منو برای برای دیدار با آقا معرفی کرده بودند و حالا انتخاب شده بودم که در محضر آقا سخنرانی کنم شاید اگه همیشه خیلی سخنران خوبی بودم ولی اون روز یه حس و حال عجیبی با ترس یکی شده بود و استرسمو دو برابر کرده بود . انگاری تمام اون واژه هایی که در صحبت هام رقصون بودند و جلوی من مانور می دادند همه رفتند ومرا تنها گذاشتنداشاره بچه ها و صلوات سالن منو بخود آورد .آره نگاه ها و خنده های شاد بچه ها منو به سمت تریبون بدرقه میکرد .

دیگه یادم رفت که من قنبر علی بهارستانی جانباز 70 درصد وآزاده هشت سال دفاع مقدس هستم که از ناحیه پا ، شکم و قفسه ی سینه مجروح شدم ، یادم رفت که برادر شهیدان حسنعلی و کرمعلی هستم ومنو به عنوان جوانترین اسیر ایرانی به حضور ،دیدار و زیارت آقا دعوت کردند.

یادم نمیره اون روزی که به من خبر از دیدار با یکی از مقامات را داده بودند و من چون قبلا با رئیس محترم جمهوری وقت ملاقات داشتم گفتم شاید همان ملاقات باشد که بعدا فهمیدم که دیدار با حضرت آقاست .

صدای شعار بچه های آزاده و جانباز که با من به دیدار آقا اومده بودند منو بخو آورد رفتم و در جلوی تریبون مستقر شدم در حین رفتن با خودم گفتم چطور میشه که من برم خدمت آقا و دست ایشون را ببوسم این فکر توی سرم اومد ولحظه ای منو به حال خود وانگذاشت رائم اونا مرور میکردم. 

شروع کردم به بیان خاطراتم از جبهه و جنگ و اسارت . اما بوسیدن دست رهبر همچنان دغدغه ام بود .دوباره یه نگاه به جمعیت مشتاق کردم و یه نگاه به چهره ی با وقار حضرت آقا.

یه درخواست داشتم اما قدرت بیان اونا نداشتم تموم قدرتمو توی صدام جمع کردم و یهویی گفتم :آقا جان از طرف جانبازان و آزادگان حاضر در جلسه یه خواهش از حضورشما داشتم ،...

  فضا تغییر کرد و بهت همه را فرا گرفت که من از آقا چی میخوام شایداونا هم که منو معرفی کرده بودند ترسیدن و پیش خودشون گفتند نکنه یه حرفی بزنه که آقا مکدر بشه .سکوت همچنان حکمفرما شده بود . همه ی نگاهها به سمت من بود شوق تقاضای بوسیدن دست رهبری آنقدر منو احاطه کرده بود که دیگه هیچ چیز برام معنی و مفهومی نداشت فقط عرض ارادت به ساحت آقا صلوات جمع منو به خود آورد و دوباره اب دهانم را قورت دادمو گفتم آقا اگه اجازه بدین میخوام از طرف آزادگان و جانبازان خدمت برسم و دست شما را ببوسم . 

صدای صلوات همه مهر تاییدی بر درخواست من زد وآقا هم قبول کردند.یادمه وقتی که دست و عبای آقا را بوسیدم انگار توی بهشت دارم سیر می کردم  این دیدار آنقدر تاثیر گذار هم برای من و هم برای جانبازان و آزاده های سر افراز بود که شاید واژه ها برای بیان آن کافی نباشند .

خاطره ای از دیدارآقای قنبر علی بهارستانی جانباز 70 درصد و جوانترین آزاده هشت سال دفاع مقدس از شهرستان فریدن با مقام معظم رهبری

نماز جماعت به امامت آقا وصرف افطار با حضور ایشان لذت این دیدار را دو چندان نمود . 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده