شهيد ميثمي در قامت يك همسر
سه‌شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۵۸
امروز 12 بهمن ماه سالگرد عروج و شهادت میثم ولایت، شهید عبد الله میثمی است شهیدی که همیشه در دروان دفاع مقدس با روحیه بسیجی ،شجاعت و لبخندی جنگید به همین مناسبت مصاحبه ای با همسرمکرمه وی مريم شكوهنده تقدیم شما می شود.
می خواست شبیه بسیجی ها باشد


نوید شاهد: دوست داريم بدانيم ماجراي ازدواج شما با شهيد ميثمي چگونه پيش آمد؛ يعني زمينه آشنايي اوليه خانواده شما با ايشان چطور شكل گرفت؟

شهيد آقاعبدالله ميثمي از دو جنبه فردي شناخته شده براي پدرم و خانواده ما بود. از يك طرف ايشان نسبت دوري با ما داشت - پسرخالة همسر دايي ام بود - و از طرفي هم نزد پدرم مرحوم حاج مهدي شكوهنده قرآن مي آموخت پدرم استاد تفسير قرآن بودند...

كجا تدريس مي كردند؟

جلسات قرآن پدرم در چند مكان مختلف در اصفهان برگزار مي شد. اما جايي كه شهيد ميثمي مشغول يادگيري هاي اوليه بود مسجد مريم بيگم در محله چهارباغ نام داشت..

پدرتان چه سالي به رحمت خدا رفتند؟ سال 1381 .

داشتيد از ماجراي ازدواج مي گفتيد آقاعبدالله بر مبناي سفارش غيرمستقيم اما نورانيِ امام رضا(ع)به يكي از دوستان نزديكش در طول خدمت در شيراز به فكر تشكيل خانواده افتاد. ماجرا از اين قرار بود كه سال 1361 آقاي ميثمي همراه با شهيد مصطفي رداني پور رفته بودند مشهد مقدس به پابوس آقا امام هشتم(ع)شهيد مصطفي رداني پور خواب امام رضا(ع) را مي بيند كه به او مي فرمايند: «به عبدالله بگو چرا نمي روي منزل آقاي شكوهنده؟ نكته جالب اينكه قبل از خواستگاري شهيد ميثمي از من، خودم نيز خوابي از امام حسين(ع)در صحن مطهر كربلا ديدم، تعبيرش اين بود شخصي به خواستگاري ام مي آيد كه به رغم سختي هايي كه در زندگي مان وجود خواهد داشت، نبايد جواب منفي به ايشان بدهم. در واقع امام سوم(ع) بشارت اين ازدواج را به من داده و امام هشتم(ع)نيز نظيرش را به آقاعبدالله داده بودند. باري، با اين كه هنوز در ايام سوگواري ماه صفر به سر مي برديم، مادر شهيد زنگ زدند كه مي خواهيم براي خواستگاري بياييم منزل تان. مادرم گفتند صبر كنيد اين چند روز هم تمام شود، بعد تشريف بياوريد. مادرشان جواب دادند: حالا كه آقا امام رضا(ع) ما را راهنمايي كردند، فقط براي يك خواستگاري ساده به خانه شما مي آييم. خلاصه، حرف ها رد وبدل شد و قول و قرارها هم گذاشته شد. مهريه من 14 سكه و يك دانگ خانه بود كه مادر ايشان به مهريه اضافه كردند.

ما به بركت ميلاد مبارك حضرت رسول(ص)و امام ششم(ع) در روز 17 ربيع الاول،كه فصل زمستان هم بود دي ماه سال 1361 - عقد كرديم زندگي مشترك ما خيلي ساده شروع شد. حلقه اي كه آورده بود سر عقد، براي انگشتم گشاد بود. به شوخي گفت ميخواهي برايت نخ ببندم تا اندازه ات شود؟ گفتم: «همين جوري خوب است. » گفت ان شاءالله انگشتانت جاني مي گيرند و انداز ه ات مي شود تا آن اواخر هم مي پرسيد: «راستي آن حلقه اندازه دستت شد؟ »...

يادم است كه بعد از مراسم عقد مي خواست با من حرف بزند. داخل يكي از اتاق ها گفت: يك مُهر بدهيد به من. برخورد اول مان بود اما آن قدر صميمي رفتار كرد كه باعث شد احساس خوبي داشته باشم. گفتم مُهر؟ مُهر براي چي؟... حاج آقا اين موقع نمازشان را مي خوانند؟ انگار گونه هايش سرخ شده بود. گفت: حالا يك مهر بدهيد به من... دست بردار نبودم، گفتم: تا نگوييد مهر براي چه مي خواهيد، نمي دهم. گفت: نماز شكر، به خاطر اينكه يك همسر خوب پيدا كرده ام. چيزي نگفتم، رفتم و با دو تا جانماز برگشتم. گفتم: من هم مي خوانم. خوب يادم است همان روزي كه به صورت ابتدايي عقد كرديم، فردايش به شيراز رفت. مسئوليت دفتر نمايندگي امام در منطقه نُه آن زمان را داشت؛فارس، بوشهر، كهگيلويه و بوير احمد. هرروز تلفني از آنجا با من صحبت مي كرد. درهمان ايام خواهرانش آمدند و رفتيم خريد عقد. گفتند: چادر مشكي انتخاب كنيد. گفتم احتياجي ندارم، تازه خريده ام. گفتند: چادر رنگي برداريد. گفتم: اين ها نازك است، نمي خواهم. گفتند: برداريد، ولي سرتان نكنيد گفتم: ولي من كه نمي خواهم بپوشم، چرا بخرم؟ بعداً كه آقا عبدالله من را ديد، گفت فهميدم كه خيلي هواي من را داشتي.

هر وقت در دوران عقد به ديدارم مي آمد هميشه دست پر بود؛ مثلاً كيك، بادام و شيريني مي خريد و با خود مي آورد مي دانست چه چيزهايي دوست دارم، هميشه همان ها را مي خريد. او خيلي نسبت به اسراف حساس بود. خوشش نمي آمد به جاهايي كه سفر ه هاي تجملاتي پهن مي شد برود، هميشه از ميان چند جور غذا كه در سفره بود،يكي را بيشتر نمي خورد و ناراحت هم مي شد كه اسرافي صورت گرفته است. او در مورد دروغ و غيبت بسيار سختگير بود. در جلساتي كه غيبت مي شد يك لحظه هم نمي نشست.

البته نخست سعي مي كرد جلسه را به سمت بيان احاديث ائمه اطهار(ع) بكشاند و در دست بگيرد تا بلكه بتواند جلوي غيبت را بگيرد. در هيچ شرايطي دروغ نمي گفت. به جز اين ها بحث مكارم اخلاقي و فردي شهيد ميثمي بسيار گسترده است. مثلاً وقتي لباس هايش را اتو مي كردم، مي گفت لازم نيست، در مصرف برق اسراف مي شود. البته در عين حال كه ساده بود، بسيار منظم ومرتب هم بود، اما چند دست لباس بيشتر نداشت. لباسش هميشه تميز بود ولي اصولاً در جبهه اكثر وقت ها كفشش خاكي بود و كمتر مي رسيد به آن واكس بزند. در نظافت فردي نمونه بود و مرتب به حمام مي رفت. بيشتر، هميشه همراهش يك چفيه، چند جلد كتاب و مقداري لباس بود كه آ نها را داخل همان چفيه مي گذاشت.


می خواست شبیه بسیجی ها باشد
نفر دوم از چپ مرحوم حاج مهدی شکوهنده، پدر همسر شهید

در بين دوستان شهيد مشهور است كه از آن چفيه مشهورش به عنوان يك بقچه همراهش استفاده مي كرد همچنين مي گويند همه زندگي بزرگمردي كه آن حماسه ها را آفريد در همان بقچه خلاصه مي شد ...

هرچه مي گفتم اجازه بده تا وسائلت را داخل يك ساك بگذارم، مي گفت نه اين طوري ساد ه تر است. مي خواست هرچه بيشتر شبيه بسيجي ها باشد.

باري، پانزده روز بعداز عقد اوليه ايشان به اصفهان آمد، آزمايش هاي لازم را انجام داديم و عقدمان را محضري كرديم. بعد هم يك روز من را براي ميهماني به خانه خودشان برد. از همان ابتدا همرزمانش مي گفتند: بعضي اوقات كه در بعضي خطوط فشار سنگيني بر رزمندگان وفرماندهان ما وارد مي شد، تازه آن وقت، چهره آقاي ميثمي خندا ن تر از قبل ديده مي شد تلاش او هميشه اين بود كه به فرماندهان روحيه بدهد. به چهره آنان لبخند مي زد، در كمال عطوفت و مهرباني و صداقت صورت آ نها را مي بوسيد. خصوصا در مواقعي كه فشار دشمن زياد مي شد. هميشه لبخندش مُعرّفِ او بود .

با من بنا را بر ساده زندگي كردن گذاشت. مثلاً وقتي در راه همان ميهماني گفتم لباسم مناسب نيست، گفت از همين الان بدان كه اين حرف ها را نبايد با خانواده من داشته باشي. از آن طرف گويا خانواده شان نيز آماده نبودند. وقتي رسيديم مادرش مي گفت خبر مي دادي كه خانه را تميز كنيم، جواب داد مي خواهم عروس تان را از خودتان بدانيد. من هم كه اين ها را ديدم از همان روز با خانواده شان خودماني شدم. با گذشت پانزده روز دوم كه مجدداً به اصفهان آمد، گفت مي خواهم به نز ديك جبهه - اهواز - بروم، دوست داري شما را هم با خودم ببرم تا به خواهرت كه آن جاست سر بزني فكر مي كردم؟ وقتي از پدر و مادرم اجازه خواستم، گفتند مانعي ندارد. ابتدا به شيراز رفتيم، دو روزي آن جا بوديم و سپس به اهواز رفتيم. من را در خانه خواهرم كه آنجا بود گذاشت و چند روزي به خط مقدم رفت و برگشت و دوباره اصفهان برگشتيم.

دفعه بعد كه آمد به خانواده ام گفت مي خواهم مريم خانم را به شيراز ببرم. مادرم گفت او هنوز آشپزي بلد نيست. آقايي ميثمي گفت آن جا فعلاً در مهمانسرا هستيم و به ما غذا مي دهند. ايشان هم به درسش مي رسد به اين ترتيب مرا به شيراز برد و زندگيمان را شروع كرديم. يادش به خير؛ پدرم هم كه گفتم استاد قرآن شهيد ميثمي بود او را خيلي دوست مي داشت. اخلاقش طوري بود كه طراوت و روحيه جواني در آن موج مي زد و همه را جذب خود مي كرد. هميشه لبخند خاصي روي لبانش بود و يك شيرين زباني خاصي داشت. مادرم مي گفت كمي صبر كنيد؛ داريم برايش جهيزيه آماده مي كنيم. گفت فعلاً كه مي خواهد درس بخواند خلاصه، با حر فهايش مادر و پدرم را به بردن من راضي كرد و فقط با يك ساك

لباس به خانه بخت رفتم وزندگي ما در يك اتاق كوچك كه فقط يك سرويس دستشويي كنارش بود شروع كرديم.

و بدين ترتيب زندگي پرنو رتان را با يكي ازشاخ صترين شهداي دفاع مقدس آغاز كرديد...

به محض رفتنم به آن جا اتاق را مرتب كردم. گفت زن داشتن اين خوبي ها را دارد. وقتي اصفهان مي رفتيم كنار مادرم مي نشست وشروع مي كرد به تعريف كردن از من: «چه دختر خوبي داريد، خوب تربيتش كرديد، خيلي زحمت مي كشد در واقع سعي مي كرد بدين شيوه از والدين محترم شما قدرداني كند دقيقاً. يك خصوصيت بارزش هميشه قدر دانستن و بر زبان آوردن خدمات و ارزش قائل شدن براي همه بود.

يادم است همان جا من از آن طرف اتاق مي گفتم «آقاعبدالله؛ اين كارهايي كه مي گوييد كجا بوده است... » وهمه خنديديم.

باري، دو ماهي از سر و سامان گرفتن زندگيمان و يك ماهي از سالگرد شهادت برادرم محمدسعيد گذشته بود كه خبر شهادت محمدعلي برادر ديگرم را آوردند كه بسيار در روحيه ام اثر گذاشت. آن سال نتوانستم ديپلم بگيرم، بعد از مدتي نخستين پسرمان را باردار شدم. به اصفهان كه آمديم بسيار خوشحال بود وبا ذوق و شوق به همه گفت مي خواهد پدر شود يك بار در راه برگشت از شيراز، ماشيني جلوي ما چپ كرد كه آقا عبدالله بعدها گفت من همان لحظه نذر كردم براي تو و بچه اتفاقي نيفتد و اسم او را محمدهادي بگذارم؛ آن شب، تولد حضرت هادي(ع)بود. بعد همسرنشينان ماشين را كه حجاب چندان درستي نداشتند سوار كرد و به در خانه شان رساند.

آقا رحمت الله برادركوچك تر آقا عبدالله، خيلي دوست داشت فرزند برادرش را ببيند ولي يك ماه قبل از تولد هادي شهيد شد، شهادت او روي همسرم تأثير بسياري گذاشت. هميشه مي گفت آقا رحمت الله از ما سبقت گرفت، خوشا به حالش گويا از نزديك ناظر شهادت آقا رحمت الله بود آن روزاين دو برادر كه هر دو روحاني بودند در جبهه به هم تعارف مي كنند كه آن يكي پيش نماز باشند. در نهايت آقا رحمت الله قبول مي كند اما موقعي كه مشغول وضو بوده يك خمپاره مي آيد، چند نفر فداكارانه خودشان را روي آقا رحمت الله مي اندازند تا ايشان آسيبي نبيند ولي از قضا همگي سالم مي مانند و ايشان شهيد مي شود خود شهيد آقاعبدالله ميثمي بعداً مي گفت ديدن اين صحنه براي من سخت بود ولي غبطه مي خورم كه چرا او به درجه شهادت رسيد ولي من كه بزر گتر از او هستم هنوز زنده ام؛ اين دوري و فرقت از شهادت، بسيار زجرش مي داد.


می خواست شبیه بسیجی ها باشد
شهید میثمی کنار فرزندانش هادی و حسین

شما هيچ وقت با شهيد در زمان مسئوليت شان در شيراز بوديد؟

بله، پسرمان هادي شش ماهه بود كه ما از اصفهان به شيراز رفتيم. شب كه رسيديم فراد صبح براي مأموريتي به بندرعباس رفت، هيچ وقت نمي پرسيدم كجا و با چه كسي مي روي ولي اين بار دلم شور مي زد و مرتب بهانه مي آوردم. مي خواستم نرود. هيچ وقت به بدرقه اش نمي رفتم ولي از قضا آن بار تا دم در خانه دنبالش رفتم، صدقه كنار گذاشتم، آيت الكرسي هم خواندم. نزديك ظهر كه شد، يكي از همسايه ها خبر داد كه به منزل شان تلفن زده اند، با ما كار دارند. رفتم، ديدم آقا عبدالله است گفت به اصفهان بياييد. تعجب كردم چطور ما كه تازه آمده ايم بايد برگرديم. آنطور كه خودش مي گفت در راه با دوستش تصادف مي كنند، آقاي ميثمي از خدا مي خواهد كه زنده بماند و در جبهه شهيد شود. راننده آن ها نيز با دوستش شهيد مي شوددوست آقاي ميثمي در واقع شهيد مهندس مجتبي كلاهدوزان بودند كه در آن مدت سابقه همكاري با همديگر داشتند بله. و آقاي ميثمي هم زنده ماند، كه ماندنش شبيه يك معجزه بود.

آ نها در يك مأموريت نظامي، در حالي كه به اتفاق شهيد كلاهدوزان براي يك مأموريت نظامي به خاطر مسائل خليج فارس عازم بندرعباس مي شوند، در تاريخ 17 ارديبهشت 1363 با يك تريلر تصادف مي كنند شهيد ميثمي مجروح و دو همراهش شهيد مي شود. آن روز پس از تصادف، در همان اولين لحظه اي كه در اتاق عمل به هوش مي آيد، به من زنگ مي زند تا نگران نباشم خيلي قلب رئوفي داشت.

لبخندش هميشه معرّف او بود اخلاق خوبش هم كه زبانزد همه آشنايان و فاميل بود؛ البته بيشتر از همه رعايت حال من را مي كرد.

چگونه؟ مصداق به خصوصي يادتان هست؟

بله. معمولاً هر بار كه مي آمد خانه، ميهمان يا ميهماناني به همراه داشت و با آ نكه آدمي بسيار ميهما ندوست بود، هيچگاه به من اجبار نمي كرد تا غذاي خاصي بپزم، بلكه م يگفت هر چه باشد با هم می خوريم، اگر نان و ماست هم باشد طوري نيست. مي گفت دوستانم مرا مي شناسند مواقعي كه باردار بودم نمي توانستم تنهايي غذا بخورم حتي اگر ميهمان داشت، مي آمد كنارم مي نشست تا من غذايم را تمام كنم، بعد مي رفت سراغ ميهما نها. مي گفت اين طوري راحتترم! لبخندي كه در چهره اش ديده مي شد، به انسان اميد مي بخشيد. گفتم كه؛ لبخند و تبسم شهيد عبدالله ميثمي بود كه او را به ديگران معرفي مي كرد شكست هيچ تأثيري بر روحيه او نمي گذاشت و در ناملايماتي كه پيش مي آمد، اصلاً خم به ابرو نمي آورد همرزمانش مي گفتند: بعضي اوقات در بعضي خطوط كه فشار سنگيني بر رزمندگان و فرماندهان ما وارد مي شد،تازه آن وقت، چهره آقاي ميثمي خندا ن تر از قبل ديده مي شد. تلاش او هميشه اين بود كه به فرماندهان روحيه بدهد. به چهره آنان لبخند مي زد، در كمال عطوفت ومهرباني و صداقت صورت آن ها را مي بوسيد. خصوصاً در مواقعي كه فشار دشمن زياد مي شد.

روي بيت المال بسيار حساس بود، هميشه مي گفت: «سعي كن خودت غذا درست كني تا غذاي ميهما نسراي سپاه را نخوريم. » اما چون فضا محدود بود و امكانات نداشتيم، نمي شد آشپزي كرد. بعد از باردار شدنم هر طوري بود وسايل را جور كرد و گفت: «خانم؛ از اين به بعد خودتان زحمت غذارا بكشيد. » روي سهميه هاي جبهه سختگير بود. مي گفت ما احتياجي نداريم، اينها متعلق به پاسدارهاست. همان چيزها را آزاد بخر، ولي از سهميه بچه هاي جبهه برندار. با اين كارهايش به علاقه هاي من خط مي داد. وقتي هم كه مي آمد خانه برايش غذاي خوب درست مي كردم و آبميوه

مي گرفتم، مي گفت: سختم است اينها را بخورم. اما چون تو درست كرده اي مي خورم. مي گفت: كسي بالاي سربچه هاي توي جبهه نيست كه به آن ها برسد، تو هم نبايدبراي من اين تشريفات را بچيني.

از خاطرات تان با شهيد ميثمي در مدت زمان حضوردر اهواز بگوييدخوب يادم است فقط چهل روز از تولد پسرمان حسين گذشته بود كه از اصفهان به اهواز رفتيم. مدتي در منزل خواهرم مانديم، يك مدت هم در ميهمان سراي ويژه روحانيون. شرايط مقداري سخت بود. خب، بلاتكليف هم بوديم بين اين دو جا. به همسرم گفتم اين بلاتكليفي خوب نيست، يك خانه تهيه كن تا به آن جا برويم و راحت تر زندگي كنيم. گفت: «كليد چند دستگاه از خانه هاي متعلق به سپاه در اختيار من است، شما حاضري كه برويم آن جا و راحت زندگي كنيم؟ » ديدم درست مي گويد، گفتم نمي خواهم يك زندگي راحت داشته باشم اما اينطوري هم سخت است.

اينكه دير به دير شما را مي بينم، سخت تر است. گفت: خيلي از اين رزمندگان،سه یا چهار ماه يك بار هم خانواد ه هاي شان را نمي بينند، چون نمي توانند مرخصي بگيرند. در حالي كه اين جا من هر چند روز يك بار به شما سر مي زنم. » بعد به من اميد داد و گفت: «...اما نگران نباش إن شاءالله همه چيز درست مي شود. » من هم كوشيدم محكم تر با شرايط برخورد كنم. از آن ساعت به بعد، مواقعي كه تنها مي ماندم سعي مي كردم به لحظه هاي تنهايي ام معنويت ببخشم. مي دانستم اين تنها ماندن نيز جزو همان مشكلاتي است كه قبلاً به من وعده اش را داده بودند.

اهواز تقريباً يك منطقه جنگي بود. دست كم اينكه مدام با تهديدهاي جدي دشمن مواجه بود. براي شما كه هممسرتان در نزديكي خط مقدم خدمت مي كردند، هيچ وقت پيش آمد كه يك يا چند روز از ايشان بي خبر باشيد.

به خاطر دارم كه در يكي از دفعات، تقريباً به هيچ آشنايي دسترسي نداشتم. چند روزي بود كه از شهيد ميثمي بي خبر ماندم. دقيقاً چند شبانه روز تمام، از نگراني خواب به چشمم نيامد. اما به محض اينكه از در وارد شد و سلام كرد، همه نگراني هايم تمام شد. انگار آب توي دلم تكان نخورده بود. با خوشحالي پرسيدم: چرا خبري ندادي، مگر كجا بودي؟ گفت: «رفته بودم قم، پولم هم تمام شده بود. نمي خواستم از كسي قرض بگيرم. ايستادم سر جاده تا يك كاميون سوارم كرد اين در شرايطي بود كه ايشان با وجود سمت و موقعيتي كه داشت مي توانست اتومبيل و راننده و محافظ در اختيار داشته باشد بله، ولي تا مجبور نمي شد از ماشين سپاه استفاده نمي كرد.

يك بار كه در سميناري به هر يك از شركت كنندگان يك دستگاه ضبط صوت هديه داده بودند، آقاي ميثمي ضبط صوت خودش را به فردي كه دو همسر داشت بخشيده و گفته بود اين را از من قبل كن، مي خواهم بين دو خانمت فرق نگذاري... يك بار هم انگشتري عقيقي را كه هديه برادرم بود به يك فرد بسيجي داد؛ كلاً بسياردست و دلباز بود. هيچ وقت يك قبا، عمامه و عباي نو ازخودش نداشت، چون همه هدايا و چيزهاي خوبي را كه به دستش مي رسيد يا تهيه مي كرد به ديگران مي بخشيد. از ديگر كارهايش اين بود كه طلاهايي را كه به عنوان هديه به جبهه مي رسيد به رزمنده ها مي داد تا براي همسران شان ببرند؛ برايش هم سپاهي، ارتشي و بسيجي فرق نمي كرد و به همه يكسان نگاه مي كرد در واقع اينجا هم مي كوشيد قدرشناسي اش را نشان دهد.

این قدر شناسی در مورد شما چگونه بود؟

بله، اين قدرشناسي شامل من هم مي شد. مثلاً گاهي كه مرا به مشهد مي برد، آن جا بچه ها را بغل مي كرد تا به زيارت و عبادتم برسم. هميشه به هر شهري كه مي رسيديم حتماً سري هم به گلستان شهداي آن شهر مي زديم. سفر آخري كه مي خواست به مشهد مقدس برود، متأسفانه من نتوانستم با او همراه شوم...

چرا؟

هادي و حسين را داشتم و باردار هم بودم. شهيد ميثمي، حضرت امام رضا(ع) را خيلي دوست مي داشت و از فرصتي كه پيش آمده بود استفاده كرد و تنهايي به پابوس آقا(ع)رفت اتفاقاً دوست داريم كمي هم به ريشه هاي اين معنويت عميق در وجود ايشان بپردازيم. طبيعي است كه چنين روحياتي نمي تواند اتفاقي بوده باشد. البته از دوستان و همرزمان شهيد نيز توصيف خانواده محترم ايشان را شنيده ايم صددرصد.

آقاعبدالله در دامن مادري مؤمن، متدين و بسيار مهربان پرورش يافته بود. كسب رزق حلال وارادت به اهل بيت(ع) از اركان اصلي و فكري خانواده ميثمي و پدر بزرگوارشان بود. پدربزرگ آقاعبدالله روحاني بود و زمان رضاخان كه عمامه از سر روحانيون برمي داشتند، او حاضر نشده بود عمامها ش را كنار بگذارد شهيد ميثمي از همان كودكي متدين بود. از شش سالگي قرآن را مي خواند و حفظ مي كرد. بعد از دوران دبستان، براي كمك به پدر در مغازه ايشان مشغول به فعاليت شد. شب ها نيز همچنان درس مي خواند. شور و علاقه خاص او در دوران نوجواني و توجه ايشان به مسائل مذهبي دليلي شد تا به اتفاق چند نفر از دوستانش هيأت حضرت رقيه خاتون(س) و كلا سهاي آموزش قرآن و صندوق قر ض الحسنه اي را در محله شان راه اندازي كنند در حقيقت آن هيأت شروع دوستي و طلبگي بسياري از بچه ها و نوجوانان محله شد، از جمله عبدالله، برادرش و شهيد مصطفي رداني پور. ايشان از نظر مقيد بودن به صفات پسنديده و اخلاق خوب، فردي ممتاز بود.

براي همين دوستانش او را «آشيخ » خطاب مي كردند راستي شما چقدر با شهيد ميثمي فاصله سني داشتيد؟

متولد 1344 و اهل اصفهان هستم. هنوز هم همين جا زندگي مي كنم. لابد مي دانيد كه آقاعبدالله متولد 12 خرداد 1334 بودند. ايشان در شب 13 رجب، مصادف با شب ولادت آقا اميرالمؤمنين(ع) در خانواده اي بسيار مذهبي و با توصيفات فكري و عقيدتي والايي كه عرض كردم در اصفهان به دنيا آمدند. پدرش مرحوم حاج اصغر ميثمي و مادرش فردوس خانم شيفته و دوستدار اهل بيت عليهم السلام - بودند. پدربزرگ آقاعبدالله، از قبل نامي را برايش انتخاب كرده بود، اما پدرشان اصرار داشتند نام فرزندشان به كلمه قدسيِ «الله » ختم شود. به همين دليل پدرشان براي نامگذاري به قرآن تفأل زدند و آيه: «قال اني عبدالله اتاني الكتاب و جعلني نبيا » )آيه 32 سوره مريم آمد. فلذا نامش را با راهنمايي قرآن، عبدالله گذاشتند مادر شهيد مي گفت: «در دوران بارداري يك شب در خواب ديدم كه به مسجد رفته ام، ديدم خانمي با يك بچه آنجاست. در خواب از خدا خواستم فرزنداني صالح به من عطا كند. همان موقع ديدم دو كبوتر پر زدند و رفتند. با خودم گفتم خداوند حتماً اين خواسته من را عطا مي كند. » خوشبختانه همين طور هم شد و همه ما ديديم خداي متعال هم چهار پسر به ايشان عطا كرد كه دو تن از آن ها در راه اسلام شهيد شدند. شهيد ميثمي از همان بچگي بسيار با ادب و احترام نسبت به پدر و مادرش برخورد مي كرد. به جز پدربزرگ شهيد كه گفتم شخصيتي روحاني بود، پدر ايشان نيز مرتب به جلسات قرائت قرآن مي رفت.

مادرش هم طلبه بود كه به خاطر ضعيف بودن چشم هايش نتوانست به اين راه ادامه دهد. مادرش تعريف مي كرد كه از وقتي عبدالله به دنيا آمد، براي همه بسيار جالب بود. هر كس او را مي ديد مي گفتند چه بچة جذابي است. مادرش تعريف مي كرد به جز اينكه او از چهار سالگي مرتب به مسجد مي رفت و نمازش را به جماعت مي خواند، چيزهايي را كه پاي منبرها ياد مي گرفت نيز درخانه براي ما تكرار مي كرد. خواهر شهيد مي گويد هميشه صبح زود كه به مسجد مي رفتيم، او در مسجد را كه بسته بود مي گرفت و بالا مي رفت تا در را باز كند و همه ما بتوانيم به مسجد برويم و نماز جماعت بخوانيم. بعد ازآن هم كه به خانه مي آمد به مادرم كمك مي كرد و سپس به مدرسه مي رفت. خريد خانه را هم به غير از اينكه براي خودمان انجام مي داد براي عمو و زن عمويش نيز انجام مي داد و با ميل و رغبت بسيار، دوست داشت براي ديگران كار به آ نها كمك كند. از همان بچگي دوست داشت به ديگران كمك كند.

مادر شهيد همچنين می گفت آيت الكرسي را از زماني كه با پدرش به جلسات قرآن مي رفت حفظ كرده بود و هميشه موقع امتحانات مدرسه براي اطمينان از قبولي و موفقيتش اين آيه شريفه را مي خواند. من هم او را از زير قرآن رد مي كردم و برايش دعا مي خواندم، به همين دليل در مدرسه هم محصلي نمونه بوده و در در سهايش هميشه نمرات خوبي مي گرفت .

می خواست شبیه بسیجی ها باشد


خود شهيد هم از اين دوران براي شما چيزي تعريف مي كردند؟

خودش مثلاً تعريف مي كرد كه در دوران مدرسه هم درس مي خوانده و هم به ديگر بچه ها درس ياد مي داده است. حتي به عنوان تدريس خصوصي ساعت هايي را به بعضي بچه ها كه تمكن مالي بهتري داشتند درس مي داده تا بتواند در مخارج زندگي به خانواد هاش كمك كند. البته در برخورد با آن هايي كه وسع مالي نداشتند نيز به رايگان تدريس مي كرده است. به جز اين ها در تعطيلات تابستاني هم به شاگردي در مغازه هاي مختلف مي رفت كه همچنان بتواند كمك خرج خانواده باشد.

داشتيد از فعاليت هاي ديني و مذهبي شهيد ميثمي در قالب آن هيأت و در همراهي با بچه هاي محله مي گفتيد؟

خلاصه، دوران دبيرستان كه فرامي رسد در مسجد، جلسات متعددي تشيكل مي شده كه جوا نها را جمع مي كردند و يك سري كتاب ها به آن ها معرفي مي كردندتا بخوانند. خود شهيد هم براي آن ها توضيحات لازم را مي دادند. باري، انجام فعاليت هاي ديني كم كم چشم

آقاعبدالله را به ظلم و ستم هاي رژيم باز كرد. كلا سهاي قرآنش كم كم حال و هواي سياست را هم به خود گرفت تمام تلاشش اين بود كه جوانان را با خيانت هاي رژيم ستم شاهي نسبت به اسلام و مسلمين آشنا كند. در محله با همه اقشار و طبقات، ارتباط و تماس داشت و با هر كسي در حد خودشان صحبت لازم را مي كرد. همچنين اعلاميه هاي حضرت امام(ره) را به جوان هايي مي رساند كه در تشكيلاتي كه خودش در مسجد درست كرده بود عضويت داشتند. اين فعاليت ها البته بسيار مخفيانه و مثلاً در قالب كلاس هاي قرآن انجام مي شده است. آقاي ميثمي هم عكس ها و اعلاميه ها را از مبارزين مي گرفته و بين افراد

ديگري پخش مي كرده است و هم خودش دست اندركار اين جلسات بوده است. ايشان مدتي هم براي اينكه بتواند فعاليت هايش را از چشم رژيم مخفي كند، متولي مقبره مرحوم كلباسي مي شود در حالي كه هيچكس تصورش را هم نمي كرد كه ايشان از چنين مكاني استفاده سياسي مي كند. خوشبختانه بعدها بسياري از شاگردان آن جلسات به يمن تلاش ها و مجاهدات شهيد ميثمي بعدها جزو خدمتگزاران نظام مقدس جمهوري اسلامي درآمدند و بسياري از آن ها نيز به فيض شهادت نائل شدند.

گويا داستان هجرت به قم و تحصيل در حوزه علميه آنجا نيز در همين زمان به وقوع مي پيوندد...

بله، از آن جايي كه ايشان قم را مركز آموختن معارف اهل بيت(ع) و محل مناسبي براي رشد خود و دوستان تشخيص داد رهسپار قم شد. اين طور كه خودش تعريف مي كرد بعد از تحصيلات ديپلم دلش مي خواست روحاني شود ولي پدر و مادر ايشان چندان راضي نبودند كه به قم برود. شهيد ميثمي در حالي كه سخت مشتاق به گذراندن دروس حوزوي در شهر مقدس قم بوده، به آرامگاه مرحوم علامه مجلسي(ره)رفته و به ساحت مقدس ايشان متوسل مي شود و از خداي متعال مي خواهد كه راه را برايش هموار فرمايد و خانواده اش به اين هجرت راضي شوند.

شهيد ميثمي مي گفت چند روز بعد كه صحبت كردم آنهاراضي شده بودند و من مشتاقانه به قم رفتم. هر چنددوري پدر و مادر براي خودش هم سخت بود، اما باموافقت آن ها، سرانجام آقاعبدالله براي تحصيل و كسبمعرفت همراه برادر شهيدش حجت الاسلام رحمت الله ميثمي و دوست مشترك شان شهيد حجت الاسلام مصطفي رداني پور به قم رفتند. براي آقاي ميثمي لباس روحانيت، نشان از معنويت داشت. آن روزها مي گفتند طلبه اي كه وارد سياست شود در عبادات كم مي آورد. اماايشان هم اهل تهجد و نماز اول وقت و نماز جماعت و نماز شب بود و هم به مبارزه بها مي داد. او نشان داد كه مبارزه و تعبد با همديگر منافاتي ندارند و تازه، مكمل يكديگر نيز هستند.

من هنوز هم هر وقت سر به سجده م يگذارم ياد سجده هاي طولاني او مي افتم. آنقدر سجده هايش طول مي كشيد كه بعضي اوقات در حين سجده خوابش مي برد. مثلاً در اثر همين عبادت ها بود كه وقتي همان روز آخر ديدم بوي خوبي مي دهد؛ گفتم عطر زديد؟ گفت نه، چطور مگر؟ من بلافاصله خنديدم

از اين كه چنين همسري دارم؛ خيلي خوشحال بودم. علاقه خاصي به امام رضا(ع)و امام علي(ع) و بقيه چهارده معصوم - عليهم السلام - داشت. بعضي اوقات در وصف حضرت علي(ع) مدح و مرثيه مي خواند. بعضي اوقات نيز براي من در خانه، روضه امام حسين(ع) می خواند.

در ايام محرم بعضي مواقع منبر مي رفت ولي كمتر منبررفتن را قبول مي كرد. زمان و مكان منبرهايش را معمولاً به من نمي گفت. يك بار كه فهميدم و رفتم، پرسيدم چرابه من نگفتي، محلش كه نزديك بود... گفت نمي خواستم با وجود كارهاي زيادت براي بچه ها اذيت بشوي. بعضي اوقات به گلستان شهداي اهواز مي رفتيم و او براي من روضه مي خواند. در ايام محرم بيشتر بين رزمنده ها بودو سينه زني مي كردند. بعضي مواقع بعد از شهادت برادرم محمدعلي به او مي گفتم برايم روضه بخواند. دوستانش تعريف مي كردند كه يك بار در حضور همسرم مقارن با شب شهادت حضرت زهرا(س)در جبهه عزاداري مفصلي مي كنند و حاج صادق آهنگران هم مرثيه مي خوانَد. آنها تابوت نمادين حضرت زهرا(س)را ساخته و تشييع كرده بودند. به جز اين ها شهيد ميثمي علاقه خاصي نيز به ياران حضرت امام(ره) از قبيل شهيدان رجائي و باهنر و بهشتي داشت و هميشه با حالت خاصي از آن ها ياد مي كرد.

مي گفت خوشا به حال اين ها كه با اخلاص و ايمان به شهادت رسيدند. او بسيار هم شوخ و جذاب بود. معمولاً در اولين برخوردش با هر كسي او جذب خصوصياتاخلاقي آقاي ميثمي مي شد. با خانواده اش نيز بسيار گرمبود. اصولاً ناراحتي را در خودش مخفي مي كرد. بسياراهل كظم غيظ بود و هيچ گاه به كسي پرخاش نمي كرد.

با غم ها و ناراحتي هايش چگونه برخورد مي كرد و كنارمي آمد؟

در زندگي چند بار بيشتر ناراحتي اش را نديدم. يكي ازناراحتي هايش در فراق و شهادت برادرش رحمت الله بود كه روي پشت بام رفت و اذان گفت. از لحن اذانش معلوم بود كه چقدر ناراحت است؛ با سوز خاصي اذان گفت. يك بار ديگر هم كه در اهواز بوديم، جايي نبود تابچه ها بتوانند بازي كنند. گفت مأموريت دارم، گفتم خب، مي خواستي ما را اصفهان بگذاري. بعد كه مأموريتت راانجام مي دادي دنبال ما مي آمدي. ناراحت شد، مي خواست مرا قانع كند ولي من قانع نشدم. بر خلاف هميشه كه موقع رفتنش براي آرام كردن بچه ها با او همكاري مي كردم، آن بار به خاطر اينكه از دستش ناراحت بودم همكاري لازم را نكردم. بعد متوجه شدم كه از دستم ناراحت شده ولي هيچ برخوردي نشان نداد. بسيار خويشتن دار و صبوربود...

در باره سال هاي تحصيل شهيد ميثمي در حوزه علميه چه اطلاعاتي داريد؟

آن طور كه دوستان شهيد بعدها تعريف مي كردند ايشان در دروس حوزه پيشرفت هاي زيادي داشت. بدين معني كه دروسي را كه آن ها در زمان زيادي مي خواندند او در زمان كوتاهي ياد مي گرفت. در عين حال، هم كارهاي سياسي انجام مي داد، هم از اخبار مطلع مي شد، هم به راديوهاي بيگانه گوش مي داد و در نهايت همه اين ها را با همديگر مقايسه و براي بقيه بازگو مي كرد. هيچ گاه نماز شبش ترك نمي شد. هر روز براي زيارت به حرم مطهر حضرت معصومه)س( مي رفت. كارهايش از روي نظم خاصي انجام مي شد. دوستان شهيد مي گفتند ما تعجب م يكرديم از اينكه چطور آقاي ميثمي هم به عبادت و درسش و هم به امور مربوط به سياست مي رسيد، ولي ما نمي توانستيم.

ماجراي دستگيري شهيد توسط عمال رژيم چگونه رخ داد؟

در واقع اسارت شهيد ميثمي توسط رژيم در پي گسترش فعاليت هاي مذهبي و سياسي ايشان در ماه هاي پاياني سال تحصيلي - 1354 - رخ داد. ماجرا از اين قرار بود كه يك نفر در زندان او را لو مي دهد و فاش مي كند كه ايشان كار سياسي انجام مي دهد. متعاقبش ساواك در تعقيب اين بزرگوار به مدرسه حقاني يورش برد و در تاريخ 11 خرداد آقاي ميثمي را را به همراه عده اي از طلاب مبارز دستگير و در كميته مشترك به اصطلاح ضد خرابكاري تهران بازداشت كرد و مورد شكنجه و بازجويي قرار داد. در حالي كه به مدت چند ماه حتي خانواده شان نيز از اين اتفاق خبر نداشتند و بعداً با پيگير ي هاي زياد مي فهمند كه ايشان در زندان قصر دربند است. يادش به خير، هر وقت بنده از همسرم مي پرسيدم كه شكنجه ها چطور بود، می گفت الحمدلله كه ايمانم را استوار نگه داشتم و اتفاقي نيفتاد؛ ولي حرف ديگري نمي زد كه يك وقت ريا نشود...



بعدها از طريق دوستان و خانواده شهيد چه اطلاعاتي از آن دوران كسب كرديد؟

مثلاً م يدانم كه ساواك با تمام قوا سعي كرده بود تا اطلاعات تاز هاي از وضعيت مبارزين مسلمان كشف كند وليكن مقاومت دليرانه افرادي مثل شهيد ميثمي سبب شد كه آن ها نتوانند كوچك ترين اطلاعاتي به دست آورند. خود شهيد مي گفت: هر وقت مرا تحت فشار شديد قرار مي دادند با توسل به امام زمان)عج( يك نيرو و قدرت تازه اي پيدا می كردم كه باعث مي شد تا از اعتراف خودداري كنم و موفق شوم از امتحان الهي سربلند بيرون بيايم.همچنين معتقد بود كه حضرت موسي بن جعفر)ع( براي همه ما می توانند الگويي باشند كه اگر مثلاً گاهي لازم باشد، انسان مي تواند چندين سال زنداني بكشد و تحمل مشقات و مشكلات را بكند.

سرانجام در پي چنين وقايعي وقتي رژيم كاملاً از ايشان نااميد شد، پس از تحمل شكنجه هاي فراوان او را به پنج سال زندان محكوم كرد. از اين مدت شهيد ميثمي يك سال و نيم آن را در زندان قصر تهران دربند بود و مابقي را در اصفهان سپري كرد. به نظرم در زندان آ نچه مهم بود، ثبات و استقامتش در عقيده بود كه ميثمي والاترين مظهر آن به شمار مي رفت. شهيد ميثمي علاوه بر مقاومت در برابر دستگاه جبار ستمشاهي در مقابل گرو ههاي مختلف ضد اسلامي و منافقين كه براي به دست آوردن حكومت دنيايي به زندان افتاده بودند نيز مبارزه مي كرد؛ با همان افرادي كه حتي در محيط زندان و در عين زنداني بودنِ خودشان نيز تصميم جدي براي محو اسلام و منحرف ساختن بچه هاي مذهبي گرفته بودند. لذا سخت در مقابل آن ها ايستاد و شماتت ها و سختي هاي زيادي را تحمل كرد.

همچنين او در زندان، آموختن و آموزاندن توأمانِ درس هاي ديني را ادامه داد و كتا بهاي حوزه را نزد استادان محبوس، به خوبي خواند. آنجا با قرآن كريم، بيشتر مأنوس شد و از نهج البلاغه در سها گرفت. بخشي از كتاب هاي روايي نظير اصول كافي را تا آخر در زندان مطالعه كرد و در زمينه احاديث آل محمد)ص( تبحر زيادي پيدا كرد. او حتي در كنار يك پزشك زنداني، تا جايي كه مقدور بود علم پزشكي را هم ياد گرفت.

يك نكته ظريف اين است كه شنيده ايم به يك دليل خاص، هميشه خود را بدهكار مردم مي دانست... داستانش خيلي جالب است؛ وقتي به حول قوه الهي و به دنبال مبارزات قهرمانانه مردم مسلمانمان به رهبري حضرت امام)ره(، زندانيان سياسي به دست اين بندگان مخلص خدا آزاد شدند، شهيد ميثمي نيز دقيقاً در تاريخ 3 آبان ماه 1357 از زندان آزاد شد. يادم است خود شهيد هميشه مي گفت: من به دست همين انقلاب پيروز آزاد شده ام و چند سال به اين انقلاب بدهكارم و به ازاي آن دو سالي كه از زندانم مانده بود و آزاد شدم، اين مردم از من طلبكار هستند. ولذا بايد شبانه روز براي اين مردم كار كنم؛ هيچ طلبي هم از مردم عزيزمان ندارم. بعد از آزادي از زندان فعاليت هاي شهيد ميثمي گسترش يافت و سعي كرد دور از جستن نام و شهرت و آوازه، به شكلي عاشقانه تلا شهايش را دنبال كند. براي همين رهسپار يكي از روستاهاي دورافتاده شد. هنوز انقلاب پيروز نشده بود. ژاندارمري و حتي برخي از مردم به تحريك عمال

رژيم، به جاي استقبال به سمتش سنگ پرتاب كردند و در نزديكي شهركرد او را در بياباني كه سگ هاي زيادي هم داشت، رها كردند. با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي مدت كوتاهي جهت ادامه تحصيل به حوزه علميه قم برگشت. مدتي را نيز در كردستان گذراند و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در ياسوج توسط يار ديرينه اش شهيد حجت الاسلام ردانی پور به آن خطه هجرت كرد. او سهم بسزايي در ثبات سياسي و نظامي آن منطقه داشت.

از جزئيات فعاليتهايش در آنجا كمتر مي دانيم...

در ياسوج سر به خانواده هاي فقير مي زد و كمكهاي مادي به آن ها مي كرد. براي تبليغ دين به مناطق محروم آنجا مي رفت و با كمك دوستانش سپاه ياسوج را تشكيل دادند. آن جا يك كتابخانه هم تأسيس كردند. در بنياد شهيد ياسوج هم فعاليت مي كرد و به خانواده هاي شهدا سر مي زد. حتي به دها تدوردست نيز براي سر زدن خانواده هاي معزز شهدا مي رفت. بعد هم در حالي كه آن جا فعاليت هاي زيادي مي كرد، از وقتي كه جنگ شروع شد، در بعضي از عمليات ها هم شركت می كرد. آن طور كه شنيدم در ياسوج اگر كسي نيازي به پول داشت به او قرض مي داد ولي كارهاي خيرش را هيچ وقت كسي متوجه نمي شد. يادم است گاهي فقط مواردي مربوط به بنده را كه بايد راضي مي بودم به من مي گفت، هميشه دوست داشت كار خيري بكند اما توسط كس ديگري؛ تا آن شخص متوجه نشود. هر موقع به اصفهان مي رفتيم به كليه اقوام سر مي زد. با اينكه فرصتش كم بود ولي باز هم نسبت به صلة ارحام تأكيد داشت. اصولاً سعي مي كرد كه دل اكثريت فاميل را به دست آورد. بعضي مواقع كه در

خانه بود موقع اذان كه مي شد، اذان مي گفت. هميشه مقيد به نماز جمعه رفتن بود. در جواني نيز دوستانش را جمع مي كرد و به نماز جمعه مي برد.

زيارتنامه عاشورا، زيارت جامعه و قرآن را اكثراً در راه مسافرت مي خواند، چون وقتش بسيار كم بود. بيشتر اوقات ذكر مبارك ياعلي روي لبانش بود. عرض كردم كه؛ بسيار متعهد و مقيد به رعايت بيت المال بود، مثلاً تلفن هايي را كه از اهواز به اصفهان مي زد، به ازاي هر تماس مبلغ قابل توجهي كنار مي گذاشت. هيچ وقت به من نمي گفت زنگ بزن. تا مأموريت نداشت از ماشين هاي سپاه استفاده نمي كرد. معولاً وقتي مي خواستيم از اهواز به اصفهان بياييم با اتوبوس مي آمديم. تا جايي كه مي شد پياده رفت هم پياده روي مي كرد. در دوران نوجواني اين طور كه تعريف مي كنند دو عدد مرغ زنده داشته كه چون مي بيند فرصت نمي كند به آ نها برسد، به كسي مي بخشد. در خانه سعي مي كرد اگر وسيل هاي خراب مي شد خودش آن را تعمير كند. به شدت هم اهل مطالعه كردن بود. كتا بهاي استاد شهيد مطهري و كتب تفسير زياد مي خواند. با اينكه وقتش كم بود، صب حهاي جمعه در يك كلاس درس شركت مي كرد و يك ساعت به طور خصوصي پيش امام جمعه اهواز يعني حضرت آيت الله جزائري مي رفت و سؤالاتش را مطرح مي كرد. مدتي كه شيراز بود نيز پيش آيت الله حائري شيرازي درس می خواند.

مي رسيم به مهمترين جلوة مجاهدات و جا نفشاني هاي شهيد در طول زندگي بابركتش كه همانا حضور مؤثرايشان در ميدان دفاع مقدس بود.

با آغاز جنگ او در اشتياق پيوستن به رزمندگان اسلام، تنها بنا به اطاعت از دستور حضرت امام)ره( به فعاليتش دراستان ادامه داد، تا اي نكه بعد از سي ماه فعاليت در ياسوج، به عنوان مسئول دفتر نمايندگي حضرت امام)ره( در سپاه منطقه 9 به شيراز منتقل شد. مدتي پس از مجروحيتش در همان تصادفي كه منجر به شهادت مهندس كلاهدوزان و يك تن ديگر شد، دوباره به ميدان نبرد پا مي گذارد و مسئوليت هاي متعددي را برعهده م يگيرد. از سمت هايش مي توانم به همكاري با دادگاه مبارزه با مواد مخدر، مسئوليت روابط عمومي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در ياسوج، نمايندگي ولي فقيه در سپاه منطقه 9 و نمايندگي حضرت امام خميني)ره( در قرارگاه خاتم الانبياء)ص( اشاره كنم كه اين مأموريت آخري در واقع معبري بود به سوي سعادت ابدي و آنچه همواره انتظارش را مي كشيد.

آري، شيخ عبدالله ميثمي در همين موقعيت و سمت جهادي بود كه به لقاء معبود شتافت.

دوست داريم از سيره رفتاري شهيد در خانه به عنوان يك پدر نيز نكات لازم را بدانيم.

حاصل ازدواج ما سه فرزند به نا مهاي محمدهادي متولد 1362 ، محمدحسين 1364 و محمدمهدي متولد 1366 بود. محمدمهدي شش ماه بعد از شهادت پدر به دنيا آمد. ما تنها چهار سال با هم زندگي كرديم. شايد از ميان اين چهار سال، آقاي ميثمي تنها يك سالش را در خانه حضور داشتند. البته همين مدت اندك هم برايم رضايت بخش بود. زما نهاي حضورش در خانه بسيار كمك حالم بود. آنقدر پدر مهربان و خوبي بود كه حتي براي ديگران هم پدري مي كرد. زماني كه برادرش شهيد شد، بچه هاي آقا رحمت الله او را بابا صدا مي كردند.

وقتي به اصفهان آمد علي پسر برادرش را با خود همه جا می برد. البته از آنجايي كه براي پدر و مادرش احترام خاصي قائل بود، وقتي به اصفهان مي آمديم ابتدا به آن ها سر مي زد. زماني كه پسر دوم مان محمدحسين را به دنيا آ وردم، علاقه زيادي به پدرش داشت و هر وقت مي خواست از او جدا شود گريه مي كرد. پدرش هم تا زماني كه او را آرام نمي كرد نمي رفت. او را در آغوش مي گرفت، برايش چيزي مي خريد و وقتي مي ديد آرام شده از پيش ما مي رفت.

نسبت به بچه ها خيلي حساس بود. از همان كودكي نكات اخلاقي را به آ نها ياد مي داد، مثلاً پولي به هادي مي داد تا در صندوق صدقات بيندازد. هادي سه ساله كه بود يك كتاب بزرگ نقاشي برايش خريد و گفت بيا با هم نقاشي بكشيم. چون شب ها معمولاً دير به خانه مي آمد، من هم مخصوصاً بچه ها را ظهر مي خواباندم كه وقتي پدرشان در شب مي آيد بيدار باشند. از ديدن همه ما بسيار خوشحال مي شد، با بچه ها بازي مي كرد. در عالم بچگي يك بار دو پسرمان با هم دعوا كردند و موهاي همديگر را كشيدند، آقا عبدالله آن ها را بيرون برد و موهاي هر دوشان را كوتاه كرد، گفت يكي از راه هاي دعواهاي آن ها را بستم! يا مثلاً وقتي براي بچه هاي برادر شهيدش هديه مي خريد، می گفت علي جان! چون تو پسري اين را برايت خريدم، فاطمه جان! چون تو دختري اين هديه را خريدم. هميشه به همه آگاهي مي داد...

از حال و هواي شهيد ميثمي در روزهاي پيش از شهادت بگوييد.

با اين كه می دانستم اصلي ترين و بزر گترين آرزويش هميشه شهادت است ولي كمتر اين آرزو را به زبان مي آورد. از حركاتش معلوم بود كه مهمترين آرزويش شهادت است اما هيچ وقت حرفي به من يا پدر و مادرش نمي زد؛ در واقع رعايت حال ما را مي كرد. به او مي گفت وقت دعا مي كني شهيد شوي، دعا كن من هم شهيد شوم، طاقتش را ندارم كه شما به شهادت برسي و من بمانم. گفت نه، روزگار با شما كار دارد، بايد عروس دار شوي. مي گفتم اگر حتي يك روز هم صداي شما را نشنوم روز خوبي ندارم. مي گفت به وقتش خدا صبرش را هم به شما مي دهد. معمولاً در فاميل اگر اختلافي بين زن و شوهرها پيش مي آمد او با صبر و حوصله و اخلاق خوب نزدشان مي رفت و تا نتيجه نمي گرفت جلسه را ترك نمي كرد. در اين كارها بسيار صبر داشت، حتي اگر يك شب تا صبح طول مي كشيد. مرتب به بيمارستان ها مي رفت و به مريض ها سر مي زد؛ حتي اگر فاميل نبودند. با اینكه وقتش كم بود ولي از كوچكترين لحظاتش استفاده مي كرد و نمي گذاشت هدر برود.

هيچ وقت دست خالي به خانه پدر و ماردش نمي رفت. به پدر و مادر من نيز مثل پدر و مادر خودش احترام مي گذاشت. هميشه با بزرگواري از آ نها ياد مي كرد. می گفت پدر شما حق استادي به گردن من دارد. در كارهاي خانه، مواقعي كه بود كمك مي كرد؛ مثل اوقاتي كه لباس مي شستم. اگر مي خواستم بچه ها را شستشو كنم، اگر در خانه بود نمي گذاشت و خودش آ نها را مي شست. مي گفت حالا كه هستم بدهيد من انجام دهم، يا مثلاً لباس ها را روي بام خانه پهن مي كرد. آقاي رحيم صفوي مي گفت هر كس كه در هر جا از جبهه مي بُريد حتي اگر فرمانده بود پيش شهيد ميثمي مي رفت و روحيه مي گرفت. يكي از همرزمانش مي گفت يك موقع در خط_ مقدم بوديم كه آتش دشمن شدت گرفت. آن وقت همه اشهدشان را خواندند. شهيد ميثمي از سنگر بيرون آمد و عبايش را انداخت و گفت نترسيد؛ اگر خدا بخواهد ما را حفظ مي كند و اگر توفيق شهادت بدهد نيز با هم شهيد مي شويم؛ اين گونه به همة بچه ها روحيه داد. هر باري خواب او را مي بينم كه با لباس سفيد آمده يادم مي آيد كه او شهيد شده و من ازدواج كرده ام، اما دلم مي خواهد دوباره ببينمش.می خواست شبیه بسیجی ها باشد

در منطقه جنگي خيلي شجاع بود. با اينكه بايد اكثراً در عقبه مي ماند ولي هميشه به خط مقدم مي رفت. اگر در پشت جبهه و در اوج بروز مسائلي كه بني صدر و منافقين به وجود آوردند، خداي ناكرده كسي جلوي او نسبت به حضرت امام چيزي مي گفت يا حرف ضد انقلابي مي زد، خيلي صريح جوابش را مي داد و قاطعانه برخورد مي كرد.

اگر هم ممكن بود، با آن ها بحث مي كرد و به نرمي و با زبان شوخي و منطق آن ها را امر به معروف مي كرد تا قانع شوند. بسيار حوصله داشت. از مال دنيا هيچ چيز در دستش باقي نمي ماند. پدرش مي خنديد و مي گفت اگر می توانست من را هم مي بخشيد! برايش فرصت تشرف و زيارت در سوريه و مكه واجب پيش م يآمد اما اولويت حضورش در اماكن مقدسه را به ديگران بخشش مي كرد؛ مي گفت حضور من در جبهه واجب تر است.

همسر شهيد كلاهدوزان م يگفت دفعه آخري كه به ملاقات آقاي عبدالله ميثمي رفته، شبش خواب همسرش آقاي مجتبي كلاهدوزان را ديده بود كه گفته ميهمان دارم. ايشان در همان حالت خواب از همسر شهيدش پرسيده بود مهمانت كيست و جواب شنيده بود كه آقاي ميثمي. وقتي از خواب بيدار شد، فهميده بود كه آقا عبدالله شهيد مي شود. آقاي ميثمي درست در چهلمين روزي كه خواندن آيه مباركه«واعدنا » و حدود يك هفته بعد از آ نكه زيارت حضرت زهرا)س( را مي خواند، هم زمان با شب شهادت حضرت زهرا)س( به شهادت رسيد. در تمام اين مدت به همه مي گفت ايام شهادتم نزديك است...

چه خاطراتي از زمان مواجهه با شهادت ايشان داريد؟

شبي خواب ديدم كه به شهادت رسيده است و خبر شهادتش را برايم آورده اند، با حالي ملتهب و گريان از خواب پريدم. خود آقاي ميثمي برايم آب آوردند و آرامم كردند و از خوابي كه ديده بودم پرسيدند. من هم براي شان تعريف كردم، گفتند: نترس من به اين زودي شهيد نمي شوم اينجا هم گفتم اگر براي شهادت خودتان دعا كرديد براي من هم دعا كنيد. گفتند: بچه ها حالا حالاها با شما كار دارند، آن ها نياز به مادر و حامي دارند بايد بزرگ شان كني، در تربيت صحيح آن ها بايد بكوشي...

بايد آ نها را به سرانجام برساني.سپس حرف شان را عوض كردند. الان هم خودم را به اين اميدوار كرده ام كه در آخرت با ايشان باشم؛ إن شاءالله.

باري؛ شهيد شيخ عبدالله ميثمي در عمليات كربلاي پنج اجرش را گرفت و به آرزوي ديرين هاش شهادت نائل شد. مي گفت: آن هايي كه خيال مي كنند اگر بمانند براي خدمت بيشتر و بعد شهيد بشوند، اشتباه مي كنند و از لذت شهادت بي خبرند. اگر كسي لذت شهادت را بداند، فقط از خدا مي خواهد كه او را شهيد كند. تقريباً همه دوستان و يارانش شهيد شده بودند؛ مخصوصاً دو يار ديرينه اش كه هميشه در تمامي لحظات و سختي هاي زندگاني و حركت و مبارزه همراهش بودند، يعني شهيد مصطفي رداني پور و شهيد رحمت الله ميثمي. به همين خاطر بيش از هميشه دلتنگ رفتن شده بود. با شروع عمليات كربلاي پنج، آقا عبدالله دل در گروي يار نهاد و به گوش جان، نواي نزديك شدن زمان ديدار حق را شنيد، به طوري كه ناخواسته به اغلب دوستانش گفته بود: «من در اين عمليات اجر خود را مي گيرم.اصابت يك تركش كوچك به سرش، در مرحله دوم عمليات كربلاي پنج، بهانه رهايي او از عالم خاكي شد.

تن مجروح و غسل كرده به خونش را بلافاصله به اهواز و سپس به تهران انتقال دادند.پس از باخبر شدن از مجروحيتي كه منجر شد به شهادتش، وقتي سوار ماشين شدم، به سختي مي توانستم نفس بكشم. انگار دستي گلويم را گرفته بود و فشار مي داد. توي بيمارستان برادر شهيد را ديدم كه از اصفهان به اهواز آمده بود. چشمش كه به من افتاد، رويش را برگرداند. سخت می گريست، شانه هايش شروع كرده بود به لرزيدن. به ايشان گفتم چرا ايشان گريه مي كنيد، مگر نمي گويند حال آقا عبدالله خوب است؟ بعد از اصرار زياد، قرار شد بدون هيچ صحبت و ناآرامي همسرم را ببينم. داخل كه رفتم، دستش را گرفتم توي دست هايم. از سردي دستانش كمي ترسيدم. به پرستار گفتم: چرا بدنش سرد است؟ آن زن جوان گفت: شما همسرشان هستيد؟

جواب دادم: بله. پرسيد: چند تا بچه داريد؟ از نگاهش فرار كردم. يك حالتي داشت؛ چيزي مثل ترحم. شايد هم مي خواست به آرامي موضوع را به من حالي كند. جوابش را ندادم. آمدم بيرون. با لحني كه توي صحبتش بود، انگار سقف اتاق روي سر من خراب شده بود... پاهايم سست شد. حر فهايش بوي نااميدي مي داد. از پشت شيشه به آقا عبدالله نگاه كردم. به خودم گفتم: همه چيز من، اين جا روي اين تخت خوابيده است. حتي اگر اين خانم پرستار هم نااميد شود، من هيچ وقت نااميد نمي شوم. شروع كردم به خواندن زيارت عاشورا. اطرافيان گفتند: بايد بروي خانه، نمي شود كه مدام اين جا بماني. حرف شان را گوش كردم. به خانه كه رسيدم عين مرغ پركنده بال بال مي زدم.

نمي دانستم به طرف آسمان دعا كنم يا بر زمين سجده به جا بياورم؟ مثل اينكه دعا كردن هم يادم رفته بود. كلمات توي دهانم نمي چرخيد. دلم مي خواست كسي دور و برم نبود، تا يك دل سير گريه كنم، شايد هم دلم مي خواست داد بزنم. ساعاتي بعد، آقا عبدالله ميثمي پر كشيده بود، زيرا تلاش پزشكان هم نتوانست راه بر پرواز روح ملكوتي او ببندند و سرانجام در دوازدهم بهمن 1365 ، در سالروز شهادت حضرت زهرا)س( به آرزويش رسيد و آسماني شد. روحش شاد.

مي دانيم شهيد ميثمي وقتي به فيض شهادت نائل شدند كه شما سومين فرزندتان آقامهدي را در راه داشتيد. از احساس آن روزهاي تان بگوييد كه مي بايست فرزندي را به دنيا بياوريد كه هيچ گاه نمي توانست روي ماه پدرش را ببيند؟

خب، بالاخره خيلي سخت و مشكل بود ولي به هر حال با صبري كه خدا به من عطا فرمود سعي كردم جلوي دو فرزندم هادي و حسين به روي خودم نياورم. نمي خواستم بچه ها و ديگر اطرافيان نارحت شوند. بگذريم كه بيشتر مواقع به اصطلاح توي خودم بودم و فشار و ناراحتي را تحمل می كردم. البته لحظات زيبا و معنوي هم داشتم؛ مثلاً شب ها كه بچه ها مي خوابيدند و تنها مي شدم با روح والاي شهيد ميثمي درد د لهايم را مي گفتم و از خداوند متعال طلب صبر مي كردم. خيلي شب ها هم خواب شهيد را مي ديدم. بعد از به دنيا آمدن پسر سوممان مهدي، شهيد ميثمي نيز به خوابم مي آمد. البته به گمانم در دوراني كه تازه شهيد شده بود و مهدي را باردار بودم بيش از هميشه خوابش را ديدم. اتفاقاً هر وقت مشكلي در ارتباط با بچه ها پيش مي آمد - مثلاً مريض مي شدند - به خوابم مي آمد و به محض آنكه درد دلم را به او مي گفتم، بچه ها به سرعت خوب مي شدند.

منبع: شاهد یاران شماره 113

انتهای پیام/ز

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده