امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۰
نوید شاهد: در کردستان شاهد لشگرکشي عراق در مرز بوديم . اردوگاهها و کمپ نظامي ارتش عراق در مرز به صورت آشکار برپا مي شد . مانورهاي مختلفي انجام مي دادند . کم کم در بعضي پاسگاه ها درگيري مرزي پيش آمد و از شواهد و قرائن اين گونه مي شد فهميد که عراق قصد يک لشگرکشي بزرگ را دارد .
در کردستان شاهد لشگرکشي عراق در مرز بوديم . اردوگاهها و کمپ نظامي ارتش عراق در مرز به صورت آشکار برپا مي شد . مانورهاي مختلفي انجام مي دادند . کم کم در بعضي پاسگاه ها درگيري مرزي پيش آمد و از شواهد و قرائن اين گونه مي شد فهميد که عراق قصد يک لشگرکشي بزرگ را دارد . اين موضوع را در گزارشهاي خود دائم گوشزد مي کرديم . مسئولان را هم دعوت کرديم بيايند منطقه تا از نزديک شاهد آثار حملات عراق به پاسگاه هاي ما باشند .

آقاي بني صدر با هيئتي به منطقه آمد . پس از جلسه اي ، قرار شد به قصر شيرين برويم و پاسگاههاي مورد حمله واقع شده را ببينند . نزديک عصر بود که بني صدر گفت : " هلي کوپترها بيايند برويم به قصر شيرين . "

گفتم : " برگشتني به شب بر مي خوريم چون خلبان آماده براي شب نداريم ، نمي توانيم با هلي کوپتر برگرديم . "

نظر من مورد قبول آنان قرار نگرفت . يک فروند هلي کوپتر 214 براي سوار کردن اعضاي هيئت و دو فروند هلي کوپتر جنگي کبري براي حفاظت آمدند . سوار شديم و رفتيم به قصر شيرين . از آنجا با ماشين رفتيم نزديک ترين پاسگاه مورد هدف قرار گرفته را ديديم . بني صدر که باورش نمي شد عراقي ها به ايران حمله کنند ، با ديدن آن خيلي تعجب کرد .

از آنجا که برگشتيم ، مردم قصر شيرين در فرمانداري جمع شده بودند تا رئيس جمهور برايشان سخنراني کند . تا سخنراني او تمام شود ساعت هشت شب شد . براي برگشتن هم ماشين بود و هم هلي کوپتر . گفتم : " بفرماييد سوار ماشين شويد . "

بني صدر گفت : " مگر نمي شود با هلي کوپتر برگرديم ؟ "

گفتم : " نمي شود "

اما خلبان که لابد احساساتي شده بود ، با جسارت خارج از منطق گفت : " نه خير مي شود . من مي توانم در شب پرواز کنم . "

همه سوار هلي کوپتر شديم . رئيس جمهوري ، تيمسار ظهيرنژاد فرمانده نيروي زميني ارتش ، استاندار کرمانشاه ، مشاور اطلاعاتي رئيس جمهور ، مرتضي رضايي فرمانده وقت سپاه و چند نفر ديگر . يادم هست که براي شهيدمحمد بروجردي جا نشد و او ماند .

بلند شديم . هلي کوپتر کبري هم اسکورتمان مي کرد . بعد از بيست دقيقه پرواز که در نزديکي سر پل ذهاب بوديم احساس کردم سه تا از آمپرهاي خطر روشن شده است . بس که دراين مدت با هلي کوپتر رفت و آمد کرده بودم ، در اين باره تجربياتي داشتم .

روشن شدن اين آمپرها نشان دهنده اين بود که هلي کوپتر دچار نقص فني شده و خطر جدي است . بايد هرچه زودتر در جايي مي نشستيم و رفع نقص مي شد .

به مرتضي رضايي گفتم : "مثل اين که دچار مشکل شده ايم . "

در کوهستان هاي اطراف دالاهو بوديم که جايي براي فرود آمدن به چشم نمي خورد . نزديک شدن به زمين هم خطر داشت ، چون هر آن امکان داشت در تاريکي به کوه ها و تپه ها برخورد کنيم .

طبق عادت دعاي فرج امام زمان (عج) را خواندم تا از هر خطري در امان باشيم . کم کم هلي کوپتر از کنترل خلبان خارج مي شد . سيستم داخل هلي کوپتر خاموش شد و همراهان متوجه خطر شدند . کنترل کننده بين خلبان ها نيز قطع شده بود و در گوش يکديگر فرياد مي زدند تا صداي هم را بشنوند . آنان بدجوري ترسيده بودند .

يکي از آنها داد زد : " من بايد آنجا بنشينم . "

به جايي که اشاره مي کرد ، نگاه کردم . سوسوي چراغي ديده مي شد . منطقه آلوده به ضد انقلاب بود . گفتم : "اگر فرود بياييم ، در پايين گير ضد انقلاب مي افتيم . "

خلبان گفت : "چاره اي ندارم . "

گفتم : "با اين حساب ، پس بنشين . "

تا آنجا که ممکن بود ، هلي کوپتر را به زمين نزديک کرد . معلوم بود تجربه پرواز در شب را ندارد . اگر هم داشت ، در اين لحظه همه چيز را فراموش کرده بود . وضعيتي که داشت خطرناک بود . به قول خودشان ورتيکو شده بود .

هلي کوپتر به روي يک روستا رسيد . خلبان به نظرش رسيد که در آن پايين آب هست و نمي تواند بنشيند .

داشتم خودم را آماده مي کردم همين که هلي کوپتر به زمين اصابت کرد ، در را باز کنم و بپرم بيرون . ناگهان هلي کوپتر با ضربه سختي به زمين خورد . بر اثر شدت برخورد در کنده شد و من در حالي که سرم شکافته بود ، تندي به بيرون پريدم و سعي کردم از آن جا فاصله بگيرم . هر لحظه ، انتظار داشتم هلي کوپتر منفجر بشود . دقايقي گذشت و خبري نشد . از کساني هم که درآن بودند ، خبري نشد و کسي بيرون نيامد . فکر کردم بي هوش شده اند .

وقتي برگشتم ، ديدم همه خشکشان زده و گيج شده اند . همه را بيرون کشيدم و ديدم الحمدلله سالمند و کسي آسيب جدي نديده است .

دقايقي در کنار هلي کوپتر روي زمين ولو شديم . نمي دانستيم در کجا هستيم . نگران بودم که مبادا در منطقه ی ضد انقلاب باشيم . هلي کوپتر کبري با مهارت تمام در کنارمان به زمين نشست . گفتم هرچه زودتر به پادگان اسلام آباد غرب خبر بدهد تا نيروي کمکي بيايد .

در انتظار کمک بوديم که ديدم تعدادي از افراد سر و کله شان پيدا شد . نگران شدم که نکند ضد انقلاب باشند . مسأله کم اهميتي نبود ؛ افرادي که در آن تاريکي شب درآنجا درمانده و بي دفاع نشسته بودند ، افراد مهمي بودند که يکي از آنها رئيس جمهور بود .

معلوم شد ضد انقلاب نيستند و مي خواهند به ما کمک کنند . بايد هرچه زودتر از آنجا دور مي شديم . پرسيدم : " وسيله نقليه داريد ؟ "

گفتند : " يک تراکتور و يک جيپ داريم ؛ البته اگر روشن شوند ! "

به لطف خدا هر دو ماشين به راه افتاد و ما سوار شديم . پس از طي بيست کيلومتر به پاسگاه روستاي گهواره رسيديم . در آنجا متوجه شديم تمام اين بيست کيلومتر را در منطقه ی آلوده به ضد انقلاب پيموده ايم !

در پاسگاه ، سرم که شکافته بود و يکي ، دو نفر ديگري که مجروح شده بودند ، پانسمان شديم . از روستايياني که کمکمان کرده بودند ، تشکر و خداحافظي کرديم . با يک دستگاه پيکان به شهرستان اسلام آباد غرب رفتيم . در راه ، يک گردان پياده مکانيزه ديديم که براي کمک مي آمدند .

فرداي آن روز يعني روز 25 مرداد 1359 امام خميني به همين مناسبت به رئيس جمهور پيام فرستاد . ايشان در بخشي از پيام خطاب به ما نجات يافتگان حادثه نوشته بودند : " شما به شکرانه ی اين نعمت بزرگ ، زندگي ثانوي خود را بيش از پيش وقف خدمت به اسلام و کشور اسلامي نماييد . "

از اين واقعه به بعد ، بني صدر به من بيشتر علاقمند شد و بعد از مرا آن خيلي مورد تفقد قرار داد . البته من توجهي به اين مسائل نداشتم و سعي مي کردم کار خودم را انجام بدهم و کار را پيش ببرم .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده