دوباره ساک را آرام و بی صدا برداشت. اما باز هم پسر کوچکش متوجه شد. خودش را به او رساند. پایش را گرفت و گفت: نه ... نمی ذارم بری بابا.. از سرو صدای پسرش دختر کوچولویش هم از خواب بیدار شد و به تقلید برادر پای دیگر پدر را محکم گرفت
بعد از عملیات والفجر 8 بود. پیراهن عراقی خوشگل و شیکی به شعبان علی رسید. چه جوری و چه طوری را نمی دانم. عادت نداشتم مثل بعضی ها که تا چشم شان به لباس و شلوار شیک و اتو کشیده توی سنگرهای عراقی می افتاد، آن ها را یادگاری بردارم.
فروردین سال 1362 بود. روی خاکریز نشسته بودم. شهید شدن حمیدرضا رنجبر- همشهری و دوست صمیمی برادرم اصغر بدجوری حالم را گرفته بود. گریه می کردم. حال و روز خوبی نداشتم.
یک روز از سرکار به خانه می آمدم علی اکبر و دوستانش را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری که برای علی اکبر خریدم پای یکی از دوستانش (محمد) است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم و گفتم: « مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته؟»
نوید شاهد یزد: شهید سید حسن دهقان منشادی. شهادت: 23 آذر 57.فرزند: سید اسدالله- به روایت یکی از دوستانش: این جوان غیرتمند خداباوری در وجود او موج می زد.
رو به من کرد و پرسید: موافقی گشتی همین اطراف بزنیم؟ سر تکان دادم و هر دو از سنگر بیرون آمدیم . برطرف سنگر مستقل رفتیم. رو به من کرد و گفت: همین جا باش الان میام.
زمان جنگ رسم بود که سازمان های دولتی، مدیرها و کارمندهای خود را به جبهه اعزام می کردند. سال 1365 در فاو مستقر بودیم. بی سیم خبر داد. بخشدار «میاندرود» و «کیاسر»، سهمیه ی مدیرهایی هستند که این دفعه قرار است چند هفته مهمان محور، توی خط باشند.
سال 62 بود. لشکر 17علی ابن ابیطالب کنار رودخانه اي در منطقه سرپل ذهاب مستقر شده بود و بنا بود روي کوه ( بمو ) عملياتي صورت بگيرد . چند روزي به عمليات مانده بود که براي شناسايي منطقه به مقر تاکتيکي رفتيم . در انجا شهيد انجفي و شهيد محمد بنيادي مسئول محور بودند .شهيد مهدي زين الدين در انجا صحبت کرد که شب ساعت 11-12 براي شناسايي حرکت کنيد به هماهنگي کامل و تذکرات لازم بسيار تاکيد کرد...
اگر اکنون مهربان هستم و گذشت دارم، نشان از تمامی درسهایی است که در آن دوران از ایشان یاد گرفته ام و چون جواهری آنها را در وجود می پرورانم. روزی من نیز چون ایشان برای آیندگان به میراث خواهم گذاشت که بالاترین میراثها است.
سال 1365 بود. گردان «حمزه ی سیدالشهدا» لشکر 25 کربلا، بعد از عملیات والفجر 8، در هفت تپه مستقر بود. محسن قربانی، جانشین گروهان 1 گردان حمزه، کارش شده بود که هر روز «مفاتیح الجنان» را بگذارد زیر بغل اش و راه بیفتد یک گوشه ای.
اسمش محمد وطنی است. چهل و چهار ساله ای از اهالی محله مهرآباد که پیش از جنگ سوریه، ساعت هایش را با هرم آتش نانوایی قسمت می کرده تا در لباس شاطری، لقمه نان حلالی بر سرسفره خانواده اش ببرد.
یادش بخیر سید حکیم، مرد مهربان همیشگی و فرمانده روزهای سخت فاطمیون بود، او یکی از خستگی ناپذیرترین فرماندهان فاطمی بود که خستگی را خسته کرده بود. همیشه یک دفترچه در جیبش داشت و یادداشت می کرد، درد همه رزمنده را می شنید.
روز های پس از عاشورا، همواره یادآور نقش بی همتای حضرت زینب (ع) در طول تاریخ است، او که در همه ی سالیان عمرش نبوت همراه با رأفت، امامت توام با عدالت، مظلومیت آمیخته با کرامت و در آخر شهادت همراه با عزت را به چشم دید.
در هورالعظیم بودیم، شهریور سال 1364. آماده می شدیم برای عملیات قدس. یک روز فرمانده لشکر- مرتضی قربانی- آمد به حاج جوشن گفت:حاجی! بچه ها رفتند هور تمرین بلم سواری و تیراندازی.
فقط یک روزبه آغاز عملیات کربلای پنج مانده بود و ما باید خودمان را از مقر لشگر در اهواز به شلمچه میرساندیم . اتومبیلی جور کردیم و راه افتادیم سر ظهر از آخرین مقر نگهبانی رد شدیم و به منطقه عملیاتی رسیدیم .
یک روز پسرخاله اسماعیل از فاو آمد اهواز، شهرک پایگاه شهید بهشتی تا سری به ما بزند و خستگی ای در کند. دو تا چتر منور خوشگل هم با خودش آورد. می خواست برای یادگاری با خودش ببرد شمال. با کلی سماجت، راضی اش کردم یکی از بدهد به من.