نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
خداداد آقابابایی پدر شهید «ابوالقاسم آقابابایی» می‌گوید: «ابوالقاسم با شروع جنگ برای دفاع از کشور همسو با دیگر مردم وارد نبرد شد. خدا را شکر که فرزندم در راه دفاع از آبادانی کشورش به شهادت رسید.»
کد خبر: ۵۵۲۷۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۴

قسمت سوم خاطرات شهید «قدرت‌الله الیاسی‌تویه»
دوست شهید «قدرت‌الله الیاسی‌تویه» نقل می‌کند: «به هم قول داده بودیم شب عروسیمان کنار هم باشیم و ساقدوش داماد. قدرت که شهید شد به ابراهیم ایثاری گفتم: کی می‌خواد ساقدوش قدرت باشه؟ یک طرف تابوت شهید من نشستم و طرف دیگر ابراهیم.»
کد خبر: ۵۵۲۶۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۵

قسمت دوم خاطرات شهید «قدرت‌الله الیاسی‌تویه»
خواهر شهید «قدرت‌الله الیاسی‌تویه» نقل می‌کند: «می‌گفت: آبجی‌جان! درست نیست، بدون چادر هم بری بیرون. چادر از فاطمه زهراست، اسمت هم که زهراست، پس چادر سرت کن. باید رهرو حضرتش باشی.»
کد خبر: ۵۵۲۶۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۴

گفتگوی تصویری با همسر شهید«والی صادقی»
«خاور جواهری» می‌گوید: همسرم در کارخانه خانه سازی کار می‌‌کرد و کارگری بود که به عنوان بسیج کارگری به منطقه اعزام می‌شود و می‌گفت: دوست دارم در راه امام شهید شوم و همین طور هم شد.
کد خبر: ۵۵۲۶۳۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۱

برگی از خاطرات شهید دانشجو «سیاه‌پوش»؛
«بیکار نمی‌موند. هر وقت فرصت‌گیر می‌آورد یک کتاب می‌گرفت دستش. باید چند بار صداش می‌کردی تا متوجه بشه و بیاد توی باغ! ...» ادامه این خاطره از سردار گمنام دانشجوی شهید «سید ناصر سیاه‌پوش» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۶۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۱

مادر شهید «رضاحسین ابوالی» نقل می‌کند: «گفت: مادر چرا ناراحتی؟ من می‌خوام برم سربازی. باید ما‌ها بریم جبهه رو پر کنیم. خون ما که رنگین‌تر از خون پسر حضرت زهرا نیست. روزی می‌رسه که تو افتخار می‌کنی مادر شهیدی.»
کد خبر: ۵۵۲۵۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۰

برگی از خاطرات شهدا؛
«موقعی که اذان ظهر یا مغرب گفته می‌شد، چون معمولاً شهید «رجایی»، دایم‌الوضو بود، منتظر بقیه می‌شد تا وضو بگیرند و در نماز جماعت حاضر شوند ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۵۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۰

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «عباس بنی‌قاسمی تیروری» می‌گوید: «آدم خوب و با‌معرفتی بود. نامه نوشته بود که دوست دارم انگشت پسرم را روی استامپ بزنی و برایم بفرستی، دوست دارم انگشت کوچکش را ببینم. شهید خیلی دوست داشت که به جبهه برود و در آخر هم رفت. شهید راننده آمبولانس بود و می‌گفت دوست دارد به زخمی‌ها کمک کند.»
کد خبر: ۵۵۲۵۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۰

«عبدالصمدعسکری»می گوید: در منطقه مهران- چنگوله به همراه یکی از دوستانم که شهید شد در سنگر بودیم یک شربت آبلیمو درست کردیم و با هم خوردیم که به شوخی گفتم این شربت شهادت است حتما شهید می شویم. دو تا از پتوهای داخل سنگر را بردیم تکاندیم و به سومین پتو که رسیدیم خمپاره وسط پتو خورد و عبادالله شهید شد و من به دیوار سنگر مقابل خوردم.
کد خبر: ۵۵۲۵۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۰

قسمت نخست خاطرات شهید ارتش «قدرت‌الله الیاسی‌تویه»
مادر شهید «قدرت‌الله الیاسی‌تویه» نقل می‌کند: «ناهارش را خورد و گفت: مادر! اگه کسی شهید بشه، مادرش گریه و زاری کنه، به سرش بزنه، لباسشو پاره کنه، حضرت زهرا (س) نگاهش می‌کنه؟!»
کد خبر: ۵۵۲۵۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۰

به کوشش اداره‌کل اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران
نرم‌افزار چندرسانه‌ای شهید خبرنگار مدافع حرم «محسن خزایی» به کوشش اداره‌ کل اسناد و انتشارات معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید و امور ایثارگران تولید شد.
کد خبر: ۵۵۲۴۵۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۵

«مرا برای شکنجه به اتاقی بردند که یک سروان جلو آمد و با فشار دست بر روی سینه‌ام، مرا روی زمین خواباند. یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظه‌ای بعد حس کردم دو چیزی همانند گیره به دو لاله گوشم وصل کردند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد احتمال دادم باید وسیله برقی باشد ...» همزمان با روز ارتش، ادامه این خاطره از خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۴۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید دستی گفت: محمود همچون پدرش عاشق و شیفته امام بود و در راه مبارزه با دشمنان لحظه‌ای آرام و قرار نداشت که در نهایت در ماه مبارک رمضان با لبی تشنه به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۵۲۴۲۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۵

کتاب «دختر بابا» به اهتمام «سمیه باستین» گردآوری و تالیف شده که به صورت گزیده‌ای از خاطرات دختران شهدای استان هرمزگان می‌باشد.
کد خبر: ۵۵۲۴۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۴

برگی از خاطرات شهید ارتش «بابایی»؛
«فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می‌کرد. باید بگویم که رژه در حضور شاه برگزار می‌شد. از شروع پرواز چند دقیقه‌ای می‌گذشت و ما در حال نزدیک شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیما‌ها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند که ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۴۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

خاطره‌نگاری جانبازان و آزادگان
«آسمان، آبی‌تر» مجموعه کلیپ‌های مصاحبه با والدین شهدا، آزادگان و جانبازان دفاع مقدس استان یزد است. این برنامه در استودیو بنیاد شهید و امور ایثارگران با همکاری صدا و سیمای مرکز استان ضبط و پس از تدوین از شبکه استانی یزد پخش می‌شود. این قسمت از «آسمان، آبی‌تر» با جانباز سرافراز «عباس همتی» به مصاحبه پرداخته است. این جانباز سرافراز از حضور خود در منطقه کردستان تا جبهه های جنوب روایت می‌کند. نوید شاهد شما را به دیدن این مصاحبه دعوت می‌کند.
کد خبر: ۵۵۲۴۰۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

خاطرات شفاهی جانبازان ۷۰ درصد ارتشی؛
جانباز ۷۰ درصد اصغر اشکانی‌نادی می‌گوید: «بعد از گرفتن دیپلم از طریق ارتش به جبهه اعزام شدم. آن زمان اوایل جنگ بود و من نیز وظیفه خود می‌دانستم برای دفاع از کشورم به جبهه بروم.» در ادامه گفتگوی تصویری با ایشان را می‌بینید.
کد خبر: ۵۵۲۳۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

اندر خاطرات دوران اسارت؛
طلبه «محمد سلطانی» از آزادگان سرافراز استان ایلام در بیان خاطره‌ای از دوران اسارت می‌گوید: «یک شب خواب دیدیم عراقی‌ها مقدار زیادی رطب تازه، آبدار و خوش آب و رنگ برایمان آوردند و ما هم یک شکم سیر از آن‌ها خوردیم.» و اما اتفاقاتی که روز بعد با تعبیری که از خواب من رخ داد در ادامه بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۳۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

خاطرات شفاهی والدین شهید ارتش؛
شهید «حمیدرضا عزیزی» از شهدای ارتش استان ایلام است که مرداد ماه ۱۳۶۵ در جبهه قلاویزان به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پدر شهید می‌گوید حمیدرضا به عبادت مخصوصاً نماز اول وقت و تلاوت قرآن خیلی اهمیت می‌داد. در ادامه فیلم این مصاحبه تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۳۴۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۸

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت و بچه‌ها یکی‌یکی بال و پرهایشان باز می‌شد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمی‌دانستم پا‌بند چه شده‌ام که بال‌هایم باز نمی‌شوند ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۸