چیزی نمی گفت، سرش را به سمت آسمان بلند کرد، روی زانو خم شد و نشست، با وحشت خودم را به جلو انداختم و دو زانو رو به روی او نشستم.
کد خبر: ۴۴۲۳۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
علاقه ی شدید پدر به احمدرضا باعث این همه نگرانی شده بود. احمدرضا وقتی متوجه نگاه پدر به سلاح و قد و قامت خودش شد، گفت: «من 14 روز است کفش بیت المال را پوشیده ام، نمی توانم نروم و صرف نظر کنم. من مدیونم!»
کد خبر: ۴۴۲۳۰۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
چهره هایشان مهربان و بشاش، و عطر معنویت فضای خانه دانشجویی شان را پر کرده بود. کمی میوه برده بودیم، خبر نداشتم احمدرضا و دوستانش به خاطر سختی شرایط جنگ، مثل قشر ضعیف مردم زندگی می کنند، نمی خواستند به راحتی و خوشی کاذب عادت کنند.
کد خبر: ۴۴۲۳۰۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
احمدرضا تخته سیاهی داشت که روی پشت بام خانه برایش گذاشته بودیم. هم درس می خواند، هم به بچه های دیگر درس می داد. باهوش بود، معلمین اعتقاد داشتند باید به مدرسه استثنایی ها برود، احمدرضا طور دیگری بود، با بقیه فرق داشت.
کد خبر: ۴۴۲۳۰۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
چیزی که همیشه نگرانی از دست ندهی از دست می رود. احمدرضا امانت خداوند بود و خداوند او را پس گرفت. هر وقت عازم جبهه بود، پدرش می گفت: «احمدرضا برای من نمی ماند؛ من می ترسم که نماند، این بچه مال این دنیا نیست.»
کد خبر: ۴۴۲۳۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
کلاس دوم ابتدایی بود که کلیه هایش عفونی شد. موقع امتحانات ثلث دوم بود که 20 روز در بیمارستان بستری شد. امتحاناتش را از بیمارستان که مرخص شد یکی یکی شرکت کرد. با وجود مریضی که داشت و 20 روز مدرسه نرفته بود، نمراتش عالی بود. شاگرد ممتاز شد. آقای کوتی معلم دبستان جم به من گفت: «احمدرضا معلم خصوصی داشته؟» گفتم: «نه! چطور؟» اصرار داشتند که حتماً برود مدرسه استثنایی (تیزهوشان) اما پدرش اجازه نداد. گفت دبستان عادی بهتر است.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
شب همان روز شهید بزرگوار احمدرضا احدی که با هم اُنس و الفت و دوستی دیرینه و صمیمی داشتیم را در حالی که شهید عزیز مجید اکبری او را همراهی می کرد در خواب دیدم. ناراحت و نگران بود.گفت: فلانی شهدا از تصمیمات شما جهت نقل و انتقال مجتمع ایثارگران ناراحت هستند، بهتر است محل دیگری را که در شأن و منزلت خانواده های شهدا باشد در نظر بگیرید.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
درگیری های کربلای 5 که شروع شد با حجم سنگینی از آتش روبرو شدیم. در همان لحظات اولیه تعدادی از همرزمانمان در کنار ما زائر آسمانی شدند. «شهیدان سلطانی، محسن بهرامی، حبیب الله ترکاشوند، محمد ترکاشوند و ...» زمانی که ما به نقطه ی رهایی رسیدیم گردان انسجام خود را از دست داد، زیرا فرمانده گردان و معاونان حاج حسن هم مجروح شده بودند، در نقطه ی رهایی از گردان 300 نفره فقط 50 نفر باقی مانده بود که اگر این تعداد هم انسجام خود را نمی یافت نمی توانستیم به عملیات ادامه دهیم.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
صحبت کردن با احمدرضا لذت بخش بود، انسان خوبی بود، خونگرم و مؤمن، دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی به ناچار باید در جلسات توجیهی عملیات حاضر می شدم، از هم جدا شدیم، من تا عصر که به محور رفتم احمدرضا را ندیدم.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
کار ما از زمانی شروع شد که دسته بندی شدیم و هر کس به سوله ی خود رفت. ابتدا بچه ها زیاد با هم آشنایی نداشتند؛ ولی با گذشت زمان کم کم اُنس بین بچه ها زیاد شد و همگی صمیمی شدند. روزها می بایستی جهت کوه پیمایی، تجهیزات خود را بسته و تا نزدیکی های ظهر یا شب در کوه ها به سر بریم و راه پیمایی کنیم، در حالی که استراحت چندانی هم نداشتیم.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
خدایا! شنیده ام که همین روزها، باید برای دفاع از مکتبمان وارد صحنه ی مبارزه و جهاد شویم و خودت فرمودی که: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا؛ پس ما را تو راهنمایی فرما!
کد خبر: ۴۴۲۲۹۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
دیروز همین موقع، بچه های ضربت به گشت رفتند، ولی در میان راه که جاده از دره ای می گذشت، منافقان خود فروخته که در پشت بوته های انبوه و شیارهای پی در پی منطقه مخفی شده بودند بچه ها را غافلگیر می کنند، و به تقدیر سه تن شهید می شوند که مجید هم یکی از این سه نفر است. تا دیروز با ما بود، اما امروز...
کد خبر: ۴۴۲۲۹۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
هنوز مقر«اعزام نیروهای پاوه» جای هزاران زخم ترکش خمپاره و گلوله های فراوان را در خود داشت. معلوم بود که برای آزادسازی آن از دست دشمن، چه نبرد سختی به وقوع پیوسته است. ولی حالا که شهر،تقریباً از لوث وجود آنها پاک شده بود، ما آمده بودیم تا از مرزهای آن سوی پاوه دفاع کنیم.
کد خبر: ۴۴۲۲۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
امثال این شهیدان گمنام و منتظران شهادت در جبهه ها زیادند. اینان در نمازشان حالی دارند، در دعایشان اشکی و در نبردشان خون. اینان از نسل لاله های سرخ اند که در شب خون بارور می شوند. اینان کسانی اند که خداوند متعال به وجودشان در پیش ملائک مباهات می کند...
کد خبر: ۴۴۲۲۸۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
بگذار حکایت این همه ایثارها در کُنج همان سرزمین ها مدفون بماند! بگذار کسی نفهمد که چه بر سر آنها آمد! بگذار کسی نداند که غم مادران فرزند از دست داده چگونه است! بگذار در لاکهای خود فرو روند و حقایق پیرامون ما مشخص نشوند.
کد خبر: ۴۴۲۲۸۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
بسیجیها سوار بر قایقها، زیر رگبار تیر بارهای دشمن که مماس بر آبها مینوازند، دیوانه وار میتازند؛ بلمها دیوانه، سکاندارها بیپروا و دیوانهتر از همه خمپارهها که هر شب زمین کمعرض جزیره را غرق در بوسههای مرگزای خود میکنند. اینجا بسی عجیب است! جنگ یک جنگ تمامعیار، یک نبرد آبی – خاکی، آنهم با ترفندهای ممکن.
کد خبر: ۴۴۲۲۸۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند .
کد خبر: ۴۴۲۲۸۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
تو چه تنها بودی! هیچ کس نمی دانست که در پس این رخسار نحیف چه مظلومیتی نهفته است! مثل یک گل، هزار احساس ظریف، هزار رنج در سکوت یک نگاه و هزار خوبی در طراوت لبخند و هزار درد نهفته که لبی هرگز برای گفتنش باز نشد.
کد خبر: ۴۴۲۲۸۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه ی بچه ها سری بزنم. مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر.پی. جی. یازده، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم. می دانستم که می خواهم چه صحنه ای را ببینم.
کد خبر: ۴۴۲۲۸۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳
شب بود و هوا تاریک. مانند چند دفعه قبل دنبال دوست شهیدم «محمد روستایی» می گشتم. گویی قبرستانی بود شبیه «قبرستان بقیع» با همان حال و هوا. من و چند نفر دیگر در ابتدای قبرستان بودیم. به یکی از افراد نزدیک شدم که نمی دانم که بود. گفتم: «قبر روستایی را نمی دانید کجاست؟» گفت: «چرا». سپس نشست و با دست خویش مقداری خاک را کنار زد و قبری نمایان شد. گفت: «این قبر شهید روستایی است».
کد خبر: ۴۴۲۲۵۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۳