گفت‌و‌گو با «فائزه حاتم بیگی» همسر شهید «سعید رنجبر»

مواظب خودتان باشید؛ سعید تا آخرین لحظه از خانواده و وطنش حفاظت کرد

شهید «سعید رنجبر»، فرمانده‌ای که در دل هر لحظه‌اش مهربانی و صبوری بود، در حمله رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. همسرش با اشک و صدایی لرزان می‌گوید: «با رفتن سعید، خانه و دلم برای همیشه خاموش شد.»

مواظب خودتان باشید؛ سعید تا آخرین لحظه از خانواده و وطنش حفاظت کرد

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید«سعید رنجبر» فرمانده‌ای از شهرستان سرپل ذهاب، که سال‌ها با تلاش و ایثار در ارتش خدمت کرد، در حمله اخیر رژیم صهیونیستی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. همسر شهید والامقام«فائزه حاتم بیگی»، با درد و دلی پر از افتخار، خاطراتی ناب از زندگی مشترک و تلاش‌های بی‌وقفه سعید را روایت می‌کند که در ادامه می خوانید:

شهید رنجبر در تاریخ پنجم آذرماه ۱۳۶۹ در بیمارستان معتضدی کرمانشاه به دنیا آمد. از همان کودکی بچه‌ای بسیار آرام و مودب بود. وقتی به مدرسه رفت، از همان کلاس اول معلم‌ها، مدیر و معاونین مدرسه به خاطر ادب و متانتش او را به دفتر می‌بردند و از داشتن چنین شاگردی لذت می‌بردند. سعید، همیشه شاگرد اول مدرسه بود. مادرش تا پایان دوره راهنمایی هر روز او را به مدرسه می‌برد.

پس از پایان دوران مدرسه، وارد دانشگاه شد، اما به خاطر علاقه شدیدش به بسیج، نظام و به ویژه خلبانی، دانشگاه را رها کرد و به ارتش پیوست. سعید در دانشگاه افسری امام علی (ع) تهران قبول شد. حدود دو سال از تحصیلش گذشت که پدرش ناگهان دچار سکته شد و پس از ۹ روز به هوش آمد، اما معلولیت جسمی و حرکتی و مشکلات حافظه داشت. پنج سال بعد دوباره سکته کرد و فوت شد.

با وجود همه سختی‌ها، سعید مسئولیت سرپرستی مادر و خواهرهایش را بر عهده گرفت و اجازه نداد هیچ کمبودی در زندگی احساس کنیم.

در سال ۱۳۹۴، پس از اتمام دانشگاه، به شهر سنقر منتقل شد. همان سال، در ۲۵ سالگی ازدواج کردیم و زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم. بعد به شهر بانه رفتیم و پس از حدود یک سال، پسر عزیزمان محمد ایلیا به دنیا آمد. پس از چند سال خدمت در بانه، با درجه فرماندهی به پادگان ابوذر سرپل ذهاب تیپ ۷۱ منتقل شد.

سعید احترام و علاقه عمیقی به خانواده، به ویژه مادرش داشت. صبح‌ها به سرکار می‌رفت و بعدازظهر که برمی‌گشت، در کار‌های خانه و نگهداری از بچه‌ها کمک می‌کرد. بسیار مهربان و صبور بود. همیشه منتظر برگشتنش بودم، چون با آرامشی که به خانه می‌آورد، من هم آرام می‌شدم.

لحظه دریافت خبر شهادت

 سعید صبح شنبه، حوالی ساعت ۷ زنگ زد و احوال من و بچه‌ها را پرسید. گفت مواظب خودتان باشید. دوست داشتم بیشتر با او صحبت کنم، اما گفت کار دارد و باید قطع کند. صدای سعید آرامشم را بیشتر کرد، اما از طرفی دلم دلشوره گرفت که چرا صبح زود زنگ زده است.

تا حوالی ساعت ۲ بعدازظهر، همکارش آقای فتاحی آمد. وقتی خبر زخمی شدن سعید و انتقالش به بیمارستان سرپل ذهاب را داد، انگار روحم از بدنم جدا شد. خیلی ترسیدم و از او خواهش کردم که بگوید چه شده است. اما می‌گفت هیچ خبر خاصی نیست.

وقتی به بیمارستان رسیدم، هنوز سعید را نیاورده بودند. پرستار وقتی حال من را دید، اسم سعید را پرسید و لیست شهدا را نگاه کرد، گفت اسمش در لیست نیست و کمی آرام شدم. اما وقتی پدرم آمد، به ما گفت سعید شهید شده است. باورم نمی‌شد. چند بار با همکارانش تماس گرفتم و می‌گفتم دروغ است، سعید زنده است، اما او دیگر پیش ما نبود.

هشدار و دلشوره قبل از شهادت

 قبل از رفتنش به منطقه، به سعید گفتم: «تو رو خدا مواظب خودت باش.» او با آرامشی مثال‌زدنی گفت: «نگران نباش، تعداد زیادی منافق وارد عراق شده‌اند و احتمال دارد از راه زمینی به ایران حمله کنند. خبر‌هایی هست، اما در دست بررسی است. مواظب بچه‌ها باش.» دلشوره عجیبی داشتم، اما سعید با اطمینان گفت: «هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند.»

او می‌گفت: ایمانم به خدا هر روز قوی‌تر می‌شود و در هر شرایطی خودم و دو پسرم را فدای این آب و خاک و رهبر عزیزمان می‌کنم.

پیام همسر شهید

 داغ بزرگی بر دل ما نشسته که قابل وصف نیست، اما باید محکم و استوارتر از همیشه در برابر آمریکا، اسرائیل و دشمنان مقاومت کنیم و انتقام خون همه شهیدان را بگیریم. آنها هیچ ندارند، اما ما با توکل به خدا منتظر پیروزی حق بر باطل هستیم.

به همه کسانی که در برابر ظلم و تجاوز مقاومت می‌کنند، خدا قوت می‌گویم و آرزوی پیروزی و سربلندی در مسیر حق و حقیقت را دارم.

شهید غسل شهادت کرد و رفت

 سعید یک روز قبل از رفتن به منطقه لباس‌هایش را اتو کرد، چون همیشه بسیار مرتب و منظم بود. دو پسرمان را به آرایشگاه برد. آن شب برخلاف همیشه که زود می‌خوابید، تا دیروقت بیدار بود و در کار‌های خانه به من کمک می‌کرد. چهره‌اش خیلی نورانی شده بود.

صبح که بیدارشدم مثل همیشه مرتب بود. به من گفت: «غسل شهادت کردم.» راستش را بخواهید، خیلی ناراحت شدم و گفتم چرا این حرف را می‌زنی؟ او گفت: «از وقتی جنگ شروع شده، همیشه غسل شهادت کردم.» وقتی دید ناراحت شدم گفت: نگران نباش، شهادت سعادت می‌خواهد.

من و بچه‌ها را به خانه پدرم برد، در حیاط با من، بچه‌ها و مادرم خداحافظی کرد. سوار ماشین شد، کمی دور شد و برگشت. گفتم چیزی جا گذاشتی؟ گفت: «نه، فقط می‌خواهم بچه‌ها را ببوسم، شاید شهید شدم و دیگر آنها را نبینم.» خیلی ناراحت شدم، لبخندی زد و گفت: خواستم سربه سرت بگذارم.

پدرم پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «سعید، فائزه بعد از فوت برادرش (چهار سال قبل بر اثر کرونا) خیلی به تو وابسته شده، خیلی مواظب خودت باش.» سعید به پدرم گفت: دایی نگران نباش، شهادت سعادت می‌خواهد که ما نداریم.

زمانی که برادرم فوت کرد، داغ بزرگی بود، اما وقتی سعید شهید شد، فهمیدم داغی بزرگ‌تر و سنگین‌تر از آن بر دل من نشست. با رفتن سعید، برای همیشه خاموش شدم و نفسم برید، اما به همسرم افتخار می‌کنم. سرم را بالا نگه می‌دارم که او برای دفاع از وطن و ناموسش مثل شیر ایستاد، جنگید و شهید شد. شهادتش را به او تبریک می‌گویم و حتی حاضرم جان خود و دو پسرم را هم برای دفاع از وطن و خاک سرزمینم فدا کنم.

انتهای پیام/

 
برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده