سیدعلیرضا، امانتی در دستان ما بود که سربلند به مقصد رسید
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، در آستانه عید غدیر، عید بزرگ ولایت، بازخوانی روایت پدران شهید، ما را به حقیقت ایمان نزدیکتر میکند. پدر شهید «سید علیرضا صادقی» از دیار کرمانشاه، در گفتوگو با نوید شاهد، از فرزندی میگوید که در ۱۶ سالگی، با نیت خالص و قلبی سرشار از عشق به اهل بیت (ع)، راه جهاد را برگزید و آگاهانه جان در راه خدا فدا کرد. این روایت، حکایت عاشقی است در زمانه غیرت، و تصویری روشن از جایگاه رفیع شهدا در مسیر توحید و ولایت.
علیرضا؛ ستون خانه و دل پدر
من، سید نورالدین صادقی هستم، پدر شهید گرانقدر سید علیرضا صادقی. بیش از چهلوپنج سال از ازدواجم میگذرد. در طول این سالها، خداوند سه فرزند به ما داده بود؛ علیرضا فرزند اولم بود و همیشه به او به چشم ستون خانهام نگاه میکردم.
علیرضا از همان کودکی پسر آرام، متین و باایمانی بود. اهل مسجد و نماز جماعت بود و بسیار به اهل بیت (ع) علاقه داشت. وقتی وارد دوره نوجوانی شد، روحیهای خاص پیدا کرد؛ انگار در درونش چیزی او را به سوی میدانهای بزرگتر میکشاند. سال ۱۳۶۱، وقتی هنوز خیلی جوان بود، وارد بسیج شد. با جدیت در آموزشها شرکت میکرد و بیهیچ تردیدی آماده اعزام شد. خیلی زود به جبهه رفت و در عملیاتهای بزرگی مثل والفجر ۴، عملیات عقیل در مناطق شمالغرب کشور، و بعدها عملیات فاو حضور پیدا کرد.
مجروحیت و اصرار به بازگشت
علیرضا یکبار در یکی از عملیاتها مجروح شد. گلولهای به پایش خورده بود. وقتی این خبر را شنیدم، خودم را رساندم و او را به دزفول بردم تا مداوا شود. روزهای سختی بود اما هیچگاه از زبانش شکایتی نشنیدم. بعد از مدتی که کمی بهتر شد، باز به من گفت: «بابا، من باید برگردم جبهه. جای من آنجاست.» گفتم: «پسرم، تو سهمت را ادا کردی. دیگر کافی است.» با چشمانی پر از اشتیاق گفت: «اگر من نروم، چه کسی از دین و نوامیس و وطن دفاع کند؟» آن شب، نگاهش مثل همیشه محکم و صادق بود. صورتش را بوسیدم و گفتم: «برو، خدا پشتوپناهت پسرم.»
آخرین نوحه خوانی، آخرین دیدار
آخرین باری که او را دیدم، شب جمعهای بود. در خانه یکی از دوستان، مجلس عزاداری برگزار شده بود. علیرضا تازه از عملیات فاو برگشته بود. آرام و سنگین وارد شد و گفت: «پدر، اجازه میدی نوحه بخونم؟» با آن صدای گرم و دلنشیناش شروع کرد به خواندن: «رسولالله، نور عینی، حسین امینی...» تمام مجلس تحتتأثیر صدایش بود. بعد از مجلس، آمد کنارم نشست و گفت: «بابا، این آخرین مجلسمه. من میدونم که دیگه برنمیگردم.» آن شب دل من هم لرزید، اما چیزی نگفتم. شاید پدر دلش پیشاپیش خبر را حس میکند.
مدتی بعد، وقتی گردانها در مسجد جامع شهر برای رژه آماده شده بودند، من هم رفتم تا علیرضا را در میانشان ببینم. چشم دوختم به صفها، اما اثری از او نبود. دلنگران شدم. رفتم پیش شهید حسین اجاقی، فرمانده گردان، و سراغ پسرم را گرفتم. نگاهش پر از سکوت بود. چیزی نگفت. همان شب، خوابی دیدم که تا امروز از ذهنم پاک نمیشود: انگار در خانهمان جشن عروسی برپا بود، همه شاد بودند، اما دل من آرام نداشت.
خبر شهادت؛ بغضی که هرگز تمام نشد
صبح روز بعد بیتاب شدم. رفتم سراغ تیپ نبیاکرم (ص) مدام میپرسیدم، اما کسی چیزی نمیگفت. بعد از پرسوجوهای بسیار، یکی از رفقایش گفت: «شب گذشته، علیرضا در ارتفاعات قلعهکچل در منطقه سلیمانیه عراق، پشت سنگر، با فریاد "یا حسین (ع)"، نارنجکی پرتاب کرد و درست در همان لحظه، تیر دشمن به پیشانیاش اصابت کرد. همانجا به شهادت رسید.
دلم شکست. پاهایم سست شد اما لبخند چهرهاش و آن شب عزاداری مدام در ذهنم بود. او آماده رفتن بود، و رفتنی آگاهانه داشت.
هفت سال چشم انتظاری برای دیدار
پیکر مطهرش را نتوانستند همان زمان بازگردانند. به خاطر سرمای شدید، یخزدگی زمین، و شرایط سخت کوهستان، رفقایش ناچار شدند پیکرش را کنار یک صخره بگذارند و با پارچهای رویش را بپوشانند. دل ما، اما برای دیدن پیکرش روز و شب نمیشناخت. سالها گذشت. هفت سال تمام چشمانتظار بودیم. تا اینکه در جریان عملیات تفحص، همانجا در قلعهکچل، پیکر پاکش را یافتند.
آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. روز تاسوعای حسینی بود که خبر آوردند پیکرش بازگشته. شهر یکپارچه شور و اشک بود. با شکوه و عزت، پیکرش را به خاک سپردند، در قطعه شهدای کرمانشاه. دل ما آرام شد، ولی نبودنش هرگز برایمان عادی نشد.
زندگی بعد از علیرضا برای من و مادرش آسان نبود. آن پسر، جان ما بود. شبها کنار عکسش مینشینیم و سورهای میخوانیم. مادرش بارها او را در خواب دیده. میگوید با لبخند میآید، مینشیند، دلداری میدهد. خودش گفته: بابا، گریه نکن، فقط سورهای برام بخون.» من، در تمام این سالها، فقط دو بار خوابش را دیدهام. هر دو بار آرام و نورانی بود، گویی آرامش دنیا را برای ما به همراه داشت.
وصیتنامهاش هنوز هم پیش من است؛ یادگار دلش: پدرجان، مادرجان! از مرگ من ناراحت نباشید. من برای رضای خدا رفتم، مبادا گریه و زاری کنی.
برادرم جان! اگر شهید شدم، راه مرا ادامه بده و ندای امام را لبیک بگو.
اینها وصایای یک جوان ۱۶ ساله است. اما روحش بزرگتر از بسیاری از مردان زمانهاش بود. گاهی با خودم میگویم: علیرضا فقط پسر من نبود؛ او فرزند انقلاب و امانتی در دستان ما بود که سربلند به مقصد رسید. حالا که سالها گذشته، هنوز وقتی وارد خانه میشوم، چشمم دنبال او میگردد. اما در دلم آرامم، چرا که میدانم در جایگاهی بالاست، در کنار سیدالشهدا (ع)، همانکه برایش با عشق نوحهسرایی میکرد.
تهیه و تنظیم:شهرزاد سهیلی