خاطره ای از زبان خواهر شهید«ابراهیم رستمی»
سال 1362 صبحی دل انگیز که در انتظار صدای آشنای در نشسته بودم هر لحظه به یاد برادرم ابراهیم دل پُر از شوق و هیجان داشتم. روزی که آقای ابوالفتحی آمد تا مرا به دیدن او بررد لحظه ای فراموش نشدنی رقم زد. آن روز نه تنها سفری به جبهه بود بلکه آغاز خاطراتی شرین و دردناکزندگی رزمندگان با همه سختی ها و دوستی ها بود. ادامه این خاطره از زبان «نسرین رستمی» را در نوید شاهد کرمانشاه بخوانید.

دیدار در مرز

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «ابراهیم رستمی» یکم فروردین 1342 در اسلام‌آباد غرب به دنيا آمد. پدرش شهباز و مادرش فاطمه نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور يافت. 31 فروردين 1365 با سمت فرمانده گردان امام حسن مجتبی(ع) در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به دست و صورت، شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

روایتی خواندنی از«نسرین رستمی» خواهر شهید

سال 1362 بود. از صبح منتظر روی پله های ایوان نشسته بودم، هر چه مادرم می گفت: بیا تو، به گوشم فرو نمی رفت. می دانستم بلاخره صدای در بلند می شود و کسی می اید. بعد از ظهر صدای در حیاط بلند شد، هیجان زده با پای برهنه به طرف در دویدم با خ ودم گفتم: داداشه! داداش ابراهیم.

در را باز کردم، ابراهیم پشت در نبود. آقای ابوالفتحی با لبخند همیشگی اش پشت در منتظر ایستاده بود؛ او پیام  آور ابراهیم بود. نگاهم کرد و با لبخند گفت: سلام آمدم دنبالت تا دوباره بریم پیش ابراهیم.

سریع به طرف اتاق دویدم تا کاپشن و پوتینم را بپوشم. مادرم پرسید: کی بود؟ در حالی که روسری ام را محکم گره می زدم، گفتم: آقای ابوالفتحی. مادرم به طرف در رفت و تعارف کرد و گفت: بفرمایید چرا نمیاین تو.

آقای ابوالفتحی: خیلی ممنون حاج خانوم! آمدم باز هم دخترتان رو پیش ابراهیم ببرم.

آماده، پشت سر مادر ایستاده بودم. آقای ابوالفتحی نگاهم کرد و گفت: مثل یه سرباز به شمار سه باید سوار ماشین بشوی.

مادر نگاهم کرد و گفت: از صبح منتظر بود؛ می دانست که میاین، فقط مواظبش باشین سرما نخوره.

به ابتدای کوچه نگاه کردم، تویوتای سپاه پارک شده بود. به طرف تویوتا دویدم. آقای ابوالفتحی با مادرم خداحافظی کرد و پشت سرم آمد. رزمده ی دیگری که جلوی تویوتا نشسته بود، پایین آمد و گفت: من پشت می شینم تا خواهر حاج ابراهیم راحت باشه.

تویوتا، خیابان ها را پشت سر گذاشت و کم کم از شهر خارج شد.جاده ی آسفالت را هم طی کرده و پشت سر گذاشتیم. به جاده های شنی که رسیدیم ماشین داغ کرد و مجبور شدیم بایستیم. آقای البوالفحی در هواکش ماشین را باز کرد و با شوخی به من گفت: الان ماری از اینجا بیرون میاد و تو رو می خوره.

گفتم: آره.

چند ساعت راه افتادیم تا به بالای کوه رسیدیم. خسته شده بودم اما شوق دیدن ابراهیم نمی گذاشت به خستگی فکر کنم. ابراهیم جلوی سنگر ایستاده بود. به طرفش دویدم. او هم به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. هوا کم کم تاریک شد. توی سنگر روی چراغ والر خوراک پزی، قابلمه ای سیب زمینی بار گذاشته بودند. نمازشان را که خواندند چند نفری پوست سیب زمینی ها را کنده و آن را پیاز داغ کردند و کوبیدند که ناگهان صدای وحشتناک انفجار همه جا را پر کرد. سنگر پر از گرد و خاک شد و چراغ را خاموش کرد. یکی از رزمنده ها به هر وسیله ای که بود کبریتی پیدا کرد و چراغ را روشن کرد پرسیم: داداش! صدای چی بود؟

گفت: قورباغه.

گفتم: نه، صدای قورباغه نبود.

دست هایم را در دستش گرفت و خندید و گفت: شوخی کردم، راست گفتی، صدای قورباغه اینجوری نیست. صدای رعد و برق بود، شاید باران ببارد.

فکر کردم راست می گوید کمی که آرام شدم متوجه قابلمه ی غذا شدم که روی خاک ریز و رو شده بود. آن ها سیب زمینی های روی خاک را جمع کردند، قسمت های خاکی آن را برداشتند و بقیه را با اشتهای خاصی خوردند. من نخوردم. از نحوه غذا خوردنشان دانستم که مدت هاست غذا نخورده اند.

منبع: کتاب یاکریمی در قاب آسمان (زندگینامه شهید ابراهیم رستمی)

انتهای پیام/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده