«پناهگاه بی پناه»؛ خاطرات تلخ یک پرستار از بمباران وحشتناک پارک شیرین کرمانشاه
سهشنبه, ۰۴ دی ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۵۱
فرمان جلیلیان، از پرسنل اتاق عمل بیمارستان 520 ارتش می گوید: زخمی زیادی را به بیمارستان آورده بودند. جوانی بود که دو دست و دو پایش را قطع و چشمش را هم تخلیه کردیم. تمام بدنش از بین رفته بود. نمی شد کاری برایش کرد اما ما تلاشمان را کردیم. شکم و قلبش زیاد آسیب ندیده بود، اما دست ها و پاهایش نابود شده بودند.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ پارک شیرینی که ماجرایی تلخ را روایت می کند. بیست و ششم اسفند سال 1366 هفتاد و هشت نفر در این روز شهید و بیش از دویست نفر زخمی می شوند. کودکان و زنانی که به پناهگاه پارک شیرین پناه برده بودند. انگار هنوز ناله ها و فریاد های آنان از این پارک شنیده می شود.
اینجاکودکان و زنانی بودند که می خواستند زنده بمانند. به پناهگاه رفته بودند تا در امان باشند مردانشان آن ها را در این پناهگاه پناه داده بودند و خیالشان راحت بود که خانواده هایشان در امان بمانند به همین خاطر رفتنشان بسیار غم انگیز و درد ناک بود...
مهناز فتاحی – نویسنده کتاب پناهگاه بی پناه – در راستای خاطرات بازماندگان پارک شیرین کرمانشاه به گفتگو با فرمان جلیلیان، از پرسنل اتاق عمل بیمارستان 520 ارتش پرداخته است که در ادامه تقدیم مخاطبان می گردد .
فرمان جلیلیان پرسنل اتاق عمل بیمارستان 520 ارتش می گوید: بودن در اتاق عمل یعنی دیدن صحنه هایی که برای خیلی ها سخت و فراموش نشدنی است؛ آن هم در زمان جنگ که خیلی از جراحی ها به فوریت احتیاج دارند.
بعد از ظهر بود که دود از سمت پارک شیرین بلند شد و ما شنیدیم پناهگاه موشک خورده است. دو تا از پرسنل ما، خانم علی خانی و خانم سجادی، که در دفتر بیمارستان کار می کردند، به پناهگاه رفته بودند. خانم علی خانی با دو تا بچه و خانم سجادی با سه بچه اش به پناهگاه رفته بودند.
دلهره و نگرانی همه ی پرسنل بیمارستان را فراگرفته بود، چون می دانستند آن دو نفر مرتب به پناهگاه می رفتند.
آن روز از جبهه مجروح زیادی آورده بودند که خبر دادند پناهگاه بمباران شده. بیمارستان به حالت آماده باش درآمد و مرتب زخمی ها را از پناهگاه به بیمارستان می آوردند. مجروح ها را که آوردند بیمارستان پر شد. عده ای مجروح و عده ای سوخته بودند. بیشتر زن و بچه بودند و فریاد می زدند.
آن روز دکتر عباسی، که جراح بود و دکتر حسین که بنگلادشی بود در اتاق عمل بودند. من هم کمکشان می کردم و سه نفری با تمام وجودمان کار کردیم.
زخمی زیادی را به بیمارستان آورده بودند. جوانی بود که دو دست و دو پایش را قطع و چشمش را هم تخلیه کردیم. تمام بدنش از بین رفته بود. نمی شد کاری برایش کرد اما ما تلاشمان را کردیم. شکم و قلبش زیاد آسیب ندیده بود، اما دست ها و پاهایش نابود شده بودند.
خانمی با بچه شش ماهه در بغلش جزغاله شده بود؛ مادر و کودک با هم سوخته بودند.
مرتب زخمی ها را وارد اتاق عمل می کردند بدون توقف کار می کردیم. یکی از پرسنل آمد و گفت: یکی از بچه های خانم سجادی زنده ماند و قرار است او را به اتاق عمل بیاورند. بچه های خانم سجادی را هم آوردند، اما نتوانستیم برایشان کاری کنیم. متأسفانه از دست رفتند و کاری هم از دست ما برنیامد. یکی از آنها تا بیمارستان زنده بود. آنجا برایش همه کاری انجام دادیم تلاشمان این بود که حداقل این یکی زنده بماند، اما فایده نداشت و زنده نماند.
لحظه ای را تصور کردم که خانم سجادی بفهمد این بچه هم تمام کرده است. توی دلم از خدا خواستم به او صبر بدهد. حالم خیلی بد شده بود بچه های خانم سجادی از بین رفتند اما خودش باقی ماند. سوختگی ها را کمی پانسمان می کردیم و می فرستادیم بیمارستان امام خمینی ( ره ) بعضی هایشان را سر پایی عمل می کردیم، ترکش ها را از بدنشان در آوردیم و بعد ارجاع می دادیم به بیمارستان های دیگر.
مرتب زخمی می آوردند ما از اتاق عمل بیرون نمی آمدیمبار آخر احساس کردم سرم گیج می رود و چیزی نمی بینم. دستم را به سرم گرفتم و افتادم. پرسنل سریع زیر بغل مرا گرفتند و روی تخت خواباندند برایم سرم وصل کردند. حالم خیلی بد بود و احساس می کردم دیگر نمی توانم بلند شوم. سرم که تمام شد حالم بهتر شد و سریع شروع به کار کردم. هر چه دکترها گفتند: برو استراحت کن. قبول نکردم.
تا ساعت سه نصفه شب مشغول جراحی بودیم. همه ی جنازه ها سوخته و تکه تکه شده بودند. مردم دنبال زخمی هایشان می آمدند و به ما نشانه می دادند و ما راهنمایی می کردیم. معمولا" از روی قیافه توضیح می دادیم، چون اسم در خاطرمان نمی ماند. برایمان فقط این مهم بود که کسی را که به اتاق عمل می آورند نجات بدهیم.
ما تمام تلاشمان را می کردیم که آن ها زنده بمانند. اما صحنه هایی که در روز بمباران پناهگاه پارک شیرین دیدم و فشار کاری آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم. ما معمولا" سربازها و مردهای جنگی را عمل کرده بودیم. عمل کردن بچه ها و زن های بی گناهی که تکه تکه شده بودند سخت ترین خاطرات من از زمان کارم بودند.
انتهای پیام
اینجاکودکان و زنانی بودند که می خواستند زنده بمانند. به پناهگاه رفته بودند تا در امان باشند مردانشان آن ها را در این پناهگاه پناه داده بودند و خیالشان راحت بود که خانواده هایشان در امان بمانند به همین خاطر رفتنشان بسیار غم انگیز و درد ناک بود...
مهناز فتاحی – نویسنده کتاب پناهگاه بی پناه – در راستای خاطرات بازماندگان پارک شیرین کرمانشاه به گفتگو با فرمان جلیلیان، از پرسنل اتاق عمل بیمارستان 520 ارتش پرداخته است که در ادامه تقدیم مخاطبان می گردد .
فرمان جلیلیان پرسنل اتاق عمل بیمارستان 520 ارتش می گوید: بودن در اتاق عمل یعنی دیدن صحنه هایی که برای خیلی ها سخت و فراموش نشدنی است؛ آن هم در زمان جنگ که خیلی از جراحی ها به فوریت احتیاج دارند.
بعد از ظهر بود که دود از سمت پارک شیرین بلند شد و ما شنیدیم پناهگاه موشک خورده است. دو تا از پرسنل ما، خانم علی خانی و خانم سجادی، که در دفتر بیمارستان کار می کردند، به پناهگاه رفته بودند. خانم علی خانی با دو تا بچه و خانم سجادی با سه بچه اش به پناهگاه رفته بودند.
دلهره و نگرانی همه ی پرسنل بیمارستان را فراگرفته بود، چون می دانستند آن دو نفر مرتب به پناهگاه می رفتند.
آن روز از جبهه مجروح زیادی آورده بودند که خبر دادند پناهگاه بمباران شده. بیمارستان به حالت آماده باش درآمد و مرتب زخمی ها را از پناهگاه به بیمارستان می آوردند. مجروح ها را که آوردند بیمارستان پر شد. عده ای مجروح و عده ای سوخته بودند. بیشتر زن و بچه بودند و فریاد می زدند.
آن روز دکتر عباسی، که جراح بود و دکتر حسین که بنگلادشی بود در اتاق عمل بودند. من هم کمکشان می کردم و سه نفری با تمام وجودمان کار کردیم.
زخمی زیادی را به بیمارستان آورده بودند. جوانی بود که دو دست و دو پایش را قطع و چشمش را هم تخلیه کردیم. تمام بدنش از بین رفته بود. نمی شد کاری برایش کرد اما ما تلاشمان را کردیم. شکم و قلبش زیاد آسیب ندیده بود، اما دست ها و پاهایش نابود شده بودند.
خانمی با بچه شش ماهه در بغلش جزغاله شده بود؛ مادر و کودک با هم سوخته بودند.
مرتب زخمی ها را وارد اتاق عمل می کردند بدون توقف کار می کردیم. یکی از پرسنل آمد و گفت: یکی از بچه های خانم سجادی زنده ماند و قرار است او را به اتاق عمل بیاورند. بچه های خانم سجادی را هم آوردند، اما نتوانستیم برایشان کاری کنیم. متأسفانه از دست رفتند و کاری هم از دست ما برنیامد. یکی از آنها تا بیمارستان زنده بود. آنجا برایش همه کاری انجام دادیم تلاشمان این بود که حداقل این یکی زنده بماند، اما فایده نداشت و زنده نماند.
لحظه ای را تصور کردم که خانم سجادی بفهمد این بچه هم تمام کرده است. توی دلم از خدا خواستم به او صبر بدهد. حالم خیلی بد شده بود بچه های خانم سجادی از بین رفتند اما خودش باقی ماند. سوختگی ها را کمی پانسمان می کردیم و می فرستادیم بیمارستان امام خمینی ( ره ) بعضی هایشان را سر پایی عمل می کردیم، ترکش ها را از بدنشان در آوردیم و بعد ارجاع می دادیم به بیمارستان های دیگر.
مرتب زخمی می آوردند ما از اتاق عمل بیرون نمی آمدیمبار آخر احساس کردم سرم گیج می رود و چیزی نمی بینم. دستم را به سرم گرفتم و افتادم. پرسنل سریع زیر بغل مرا گرفتند و روی تخت خواباندند برایم سرم وصل کردند. حالم خیلی بد بود و احساس می کردم دیگر نمی توانم بلند شوم. سرم که تمام شد حالم بهتر شد و سریع شروع به کار کردم. هر چه دکترها گفتند: برو استراحت کن. قبول نکردم.
تا ساعت سه نصفه شب مشغول جراحی بودیم. همه ی جنازه ها سوخته و تکه تکه شده بودند. مردم دنبال زخمی هایشان می آمدند و به ما نشانه می دادند و ما راهنمایی می کردیم. معمولا" از روی قیافه توضیح می دادیم، چون اسم در خاطرمان نمی ماند. برایمان فقط این مهم بود که کسی را که به اتاق عمل می آورند نجات بدهیم.
ما تمام تلاشمان را می کردیم که آن ها زنده بمانند. اما صحنه هایی که در روز بمباران پناهگاه پارک شیرین دیدم و فشار کاری آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم. ما معمولا" سربازها و مردهای جنگی را عمل کرده بودیم. عمل کردن بچه ها و زن های بی گناهی که تکه تکه شده بودند سخت ترین خاطرات من از زمان کارم بودند.
انتهای پیام
نظر شما