وضوی شهادت
يکشنبه, ۱۱ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۲۷
شهید زمانی عاشق شهادت بود، آن روز پیشم آمد و گفت: قمقمهات آب دارد؟ چون توی راه که داشتیم میآمدیم، چرتی زدم. نمیخواهم بدون وضو شهید شوم. بعد با آب با قمقمه وضو گرفت و نفس راحتی کشید و گفت همه چیز تکمیل شده.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ «محمد طالبی» از فرماندهان و پیشکسوت دوران دفاع مقدس از خاطرات خود در زمان جنگ تحمیلی می گوید:
... آنقدر مهمات و امکانات ما کم شده بود که یک گلولهی کلاش را بچهها مثل عتیقه نگهداری میکردند. بعد از عقبنشینی عراقیها، بچهها در پادگان ابوذر دنبال این بودند که نان خشکی پیدا کنند و بخورند. از غذا و مهمات خبری نبود.
امکانات ارتباطی هم مثل الآن نبود. با بیسیم پیآرسی که نمیشد تماس بگیریم. بالاخره با سختی زیاد متوجه شدیم که اسلامآباد غرب سقوط کرده. قبل از آن قرار بود ما یک عملیات در منطقهی «قلعهشاهین» انجام دهیم ولی باخبر شدیم که عراقیها عقبنشینی کردند. فردای آن روز بچهها گفتند: «عراقیها خودشان فرار کردهاند ولی یک جمعیتی را از منطقهی دالاهو وارد خاک ما کردهاند و اکنون به اسلامآباد غرب رسیدهاند.» متوجه شدیم که آنها منافقین هستند.
این خبر برای بچههای گردان حمزه که بیشترشان اسلامآباد غربی بودند، خیلی سخت بود. گردان حمزه که تا آن روز در سرپلذهاب درگیر بود، به محض شنیدن خبر به فرماندهی آقای اکبر نظری و باقر آقایی به سمت اسلامآباد غرب راه افتاد. وقتی آنها به نزدیکترین نقطهی ممکن به اسلامآباد غرب رسیدند دیدند که شهر سقوط کرده است. دیگر زمان و مکان برای آنها ارزشی نداشت. میخواستند وقتی آنها به هر طریقی شده خود را به شهر برسانند.
آقای امیری که از دوستان قدیمی و جهادگر است، از ایثار و شهادت فرماندهان گردان حمزه برایم تعریف میکرد و میگفت: «برادر زمانی عاشق شهادت بود، آن روز پیشم آمد و گفت: قمقمهات آب دارد؟ چون توی راه که داشتیم میآمدیم، چرتی زدم. نمیخواهم بدون وضو شهید شوم. بعد با آب با قمقمه وضو گرفت و نفس راحتی کشید و گفت همه چیز تکمیل شده.»
برادر زمانی گفته بود من امروز به دست بدترین انسانهای روی زمین کشته میشوم. او با اعتقاد و یقین تمام وارد اسلامآباد غرب شد و جزو اولین شهدای آنجا بود. خدا رحمت کند پدر بزرگوارش، وقتی در قید حیات بود، میگفت:« ما قصد داشتیم برایش کار خیر انجام دهیم و همسر اختیار کنیم اما اجازه نمیداد.» به آنها وعده میداد که انشاءالله بعداً ازدواج میکنم. در واقع نمیخواست آنها را از خود برنجاند تا این که در مرصاد شهید شد.
انتهای پیام
... آنقدر مهمات و امکانات ما کم شده بود که یک گلولهی کلاش را بچهها مثل عتیقه نگهداری میکردند. بعد از عقبنشینی عراقیها، بچهها در پادگان ابوذر دنبال این بودند که نان خشکی پیدا کنند و بخورند. از غذا و مهمات خبری نبود.
امکانات ارتباطی هم مثل الآن نبود. با بیسیم پیآرسی که نمیشد تماس بگیریم. بالاخره با سختی زیاد متوجه شدیم که اسلامآباد غرب سقوط کرده. قبل از آن قرار بود ما یک عملیات در منطقهی «قلعهشاهین» انجام دهیم ولی باخبر شدیم که عراقیها عقبنشینی کردند. فردای آن روز بچهها گفتند: «عراقیها خودشان فرار کردهاند ولی یک جمعیتی را از منطقهی دالاهو وارد خاک ما کردهاند و اکنون به اسلامآباد غرب رسیدهاند.» متوجه شدیم که آنها منافقین هستند.
این خبر برای بچههای گردان حمزه که بیشترشان اسلامآباد غربی بودند، خیلی سخت بود. گردان حمزه که تا آن روز در سرپلذهاب درگیر بود، به محض شنیدن خبر به فرماندهی آقای اکبر نظری و باقر آقایی به سمت اسلامآباد غرب راه افتاد. وقتی آنها به نزدیکترین نقطهی ممکن به اسلامآباد غرب رسیدند دیدند که شهر سقوط کرده است. دیگر زمان و مکان برای آنها ارزشی نداشت. میخواستند وقتی آنها به هر طریقی شده خود را به شهر برسانند.
آقای امیری که از دوستان قدیمی و جهادگر است، از ایثار و شهادت فرماندهان گردان حمزه برایم تعریف میکرد و میگفت: «برادر زمانی عاشق شهادت بود، آن روز پیشم آمد و گفت: قمقمهات آب دارد؟ چون توی راه که داشتیم میآمدیم، چرتی زدم. نمیخواهم بدون وضو شهید شوم. بعد با آب با قمقمه وضو گرفت و نفس راحتی کشید و گفت همه چیز تکمیل شده.»
برادر زمانی گفته بود من امروز به دست بدترین انسانهای روی زمین کشته میشوم. او با اعتقاد و یقین تمام وارد اسلامآباد غرب شد و جزو اولین شهدای آنجا بود. خدا رحمت کند پدر بزرگوارش، وقتی در قید حیات بود، میگفت:« ما قصد داشتیم برایش کار خیر انجام دهیم و همسر اختیار کنیم اما اجازه نمیداد.» به آنها وعده میداد که انشاءالله بعداً ازدواج میکنم. در واقع نمیخواست آنها را از خود برنجاند تا این که در مرصاد شهید شد.
انتهای پیام
نظر شما