رضایتنامه اجباری
دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۳۰
پدر مخالف بود. فکر میکرد مظفر بهتر است سنگر مدرسه را حفظ کند. عاقبت راضی شد که مظفر تابستانها به جبهه برود. اما باز هم کافی نبود. عاقبت رضایتنامهای نوشت و پدر را مجبور کرد که امضایش کند.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ مظفر بابایی چشمش را که به جهان گشود، تابستان بود. اول شهریورماه سال ۱۳۴۴ کرمانشاه و گرمای تولد پسر دوم با گرمای آخرین ماه تابستان در هم آمیخت. اسمش را مظفر گذاشتند تا همیشه پیروز باشد. خانوادهی بابایی، خانوادهای مذهبی و مومن بود. حاج قاسم از مؤمنین مسجد و معتمدین محله شاطرآباد بود با اینکه سنی ازش گذشته بود و توان جسمیاش مقداری تحلیل رفته بود مدتی هم سابقه جبهه داشت او مظفر خردسال را از همان اوان کودکی با نماز و مسجد آشنا کرد. هنوز سیزده سالش تمام نشده بود که به همراه پدر و برادرش به فعالیتهای انقلابی پیوست تا در شکلگیری انقلاب بزرگی که هنوز دوران کودکی خود رامیگذراند نقش داشته باشد. خانوادهاش هنوز از این دوران پر تکاپو و پر اضطراب خاطرات تلخ و شیرینی دارند.
یکبار تازه بهخانه آمده بودند که دیدند هیچکدام از بچهها در خانه نیستند. پدر با عجله خودش را به خیابان رساند تا از مغازهدارها سوال کند و مادر در خانه ماند. پدر بدون پیدا کردن ردی از بچهها به خانه برگشت. نه از مظفر و نه برادر بزرگترش تا چند ساعت بعد خبری نشد. وقتی که در باز شد، پدر از جا پرید. هر دو پسر صحیح و سالم روبرویش ایستادند. مظفر تعریف کرد که چطور مزدوران شاه به تظاهراتکنندگان حمله و چند نفر را به شهادت رسانده بودند. جمعیت فرار کرده و هر کس به جایی پناه برده بود. ناگهان مظفر و برادرش متوجه میشوند که دَرِ یکی از خانهها باز است. خودشان را با سرعت به داخل خانه میاندازند و متوجه میشوند که بجز آنها جمعیت زیادی هم در خانه پناه داده شده است. صاحبخانه که مردی انقلابی و مومن بود به آنها میگوید که اگر ماموران به اینجا آمدند، میگویم اینجا مجلس ختم یکی از بستگان است و شما هم مشغول نوحهخوانی و عزاداری شوید. مظفر و برادرش چند ساعتی در خانهی مرد انقلابی ماندند تا آبها از آسیاب بیفتد و پس از نماز جماعت و صرف نهار از منزل خارج شدند.
اما فعالیتهای مظفر تنها به شرکت در تجمعات انقلابی محدود نمیشد. به غیر از درس خواندن و نقاشی، جودو از دیگر مشغولیتهای مظفر به شمار میآمد تا اینکه جنگ شروع شد.
جنگ نه تنها در جبههها بلکه در مدرسه هم تحولی برانگیخت. اکیپی از دانشآموزان بسیجی تشکیل شد تا به جبههها یاری رساند. اما اینها روح مصمم و پر شور مظفر را راضی نمیکرد. او میخواست به جبهه برود، او باید با دشمن، رو در رو میجنگید.
پدر مخالف بود. فکر میکرد مظفر بهتر است سنگر مدرسه را حفظ کند. عاقبت راضی شد که مظفر تابستانها به جبهه برود. اما باز هم کافی نبود. عاقبت رضایتنامهای نوشت و پدر را مجبور کرد که امضایش کند. پدر راضی شد. مظفر رضایتنامهی امضا شده بهدست، دوان دوان تا بسیج محل دوید تا برای نامنویسی در جبهه ثبت نام کند. چند روز بعد برای دورهی آموزشی به یزد اعزام شد و بعد از ۲۷روز دورهی فشرده به خانه برگشت. دو روز مرخصی داشت و سپس عازم تیپ المهدی و عملیات ثارا... قصرشیرین شد. اما عمر جهاد در خط مقدماش بسیار کوتاه بود. ۴-۳ ماه بعد در حالیکه دلاوریهایش زبانزد خاص و عام بود در همان عملیات دعوت حق را لبیک گفت و به دیار باقی شتافت. او به همراه دوستانش سنجر و بهروز در یک روز در حالی به آسمان رفتند که شیاطین با آتش زیاد و فشار بیش از حد زمین را آتش باران کرده بودند.
مظفر بابایی در ۱۵ مرداد ۱۳۶۱ در قصرشیرین به شهادت رسید.
*آخرین وداع
بعد از اتمام دوره آموزشی چند روزی را برای مرخصی آمده بود. خواستم اذیتش کنم، به او گفتم: پسرم اجازه نمیدهم به جبهه بروی، واقعاً حالش گرفته شد و گفت:
بابا، بیتالمال برای آموزش ما هزینه زیادی داده، آخر من به جبهه علاقه دارم، سپس چشمانش را به من دوخت و گفت: مگر نمیگویی تمام کسانی که در جبهه هستند فرزندان من محسوب میشوند، پس این حرفها چیست که میزنی؟
لبخندی زدم و به او گفتم: پسرم شوخی کردم خواستم، ببینم چه میگویی.
مظفر بیرون حیاط ایستاده بود. رو به ما کرد و گفت: حلالم کنید. مادر دستانش را در دست گرفت و او را داخل آورد. برادر بزرگترش گفت: ای بابا! مادر، مظفر طبق معمول شوخی میکند، میخواهد خودش را برای شما عزیز کند.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود حال عجیبی داشت و به مادر گفت: حلالم کن مادر، چون وقتی به جبهه رفتم از شما اجازه نگرفتم.
مادر گفت: حلالت پسرم، خداوند نگهدارت باشد.
روز آخر نمازش را بلند خواند. مادر گفت مظفر امروز چقدر صدات زیبا و دلنشین شده.
مظفر گفت: آخر میخواهم شهید بشم، بعد شما هم بشوی مادر شهید.
مادر گفت: خدا نکند پسرم، این حرفها چیست که میزنی. آنروز چندین بار مادر را در آغوش گرفت و بوسید، چند بار برگشت و به ما نگاه کرد. چند وقتی گذشت، یک روز برای مراسم عزاداری به یکی از روستاها رفته بودیم. مادر مظفر بیطاقت بود و دلشوره داشت و همهاش میگفت بریم خانه. مراسم که تمام شد او را به خانه آوردم. همان شب مادر خواب دید که تعدادی برای بازدید به منزل ما آمدهاند و میگویند ما از دوستان مظفر هستیم میخواهیم کتابهایش را ببینیم. مادر دست و پای خود را گم میکند و میگوید، گاز اجاقم تمام شده چطوری برای میهمانها غذا درست کنم که یکی از آنها میگوید، نه مادر جان زحمت نکشید. ما میخواهیم کتابهای مظفر را ببینیم و برویم. مادر از خواب پرید. دلهرهای عجیب داشت، خواب را برای عروساش تعریف کرد و به او گفت: فکر کنم مظفر شهید شود، زن داداش مظفر گفت نه مادر جان، حالا خوابی دیدی انشاءا.....که خیر است.
زنگ خانه به صدا در میآید، این بار دیگر خبر شهادت را به او دادند.
گویا از چند ساعت قبل صدا و سیما اسامی شهدا و محل تشیع را اعلام کرده بود. من خودم را به غسالخانه رساندم پسرم را دیدم که راحت آرمیده، صورتش را بوسیدم، چهرهاش بسیار بشاش بود، همان چهرهی شاد همیشگی، گویا خوشحال از رفتن و شتافتن به سوی آرزوی دیرینهاش بود. سپس مادر خودش را به آنجا رساند اما دیگر برای دیدنش دیر شده بود.چند خطی از نوشتههایش به دستمان رسید. نوشته بود درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی و سلام بر ملت قهرمان و شهیدپرور ایران، گویا فرصت برای ادامه نوشتههایش نداشته و طبق اظهارات همرزمانش در شب حمله عاشقانه شعار میداد:
یا علی بیا امشب
دشت کربلاست امشب و......
«چه جوانمردانه در نبرد با دشمن بعثی جان به جان آفرین تسلیم کرد و برای همیشه دعوت حق را لبیک گفت.»
یکبار تازه بهخانه آمده بودند که دیدند هیچکدام از بچهها در خانه نیستند. پدر با عجله خودش را به خیابان رساند تا از مغازهدارها سوال کند و مادر در خانه ماند. پدر بدون پیدا کردن ردی از بچهها به خانه برگشت. نه از مظفر و نه برادر بزرگترش تا چند ساعت بعد خبری نشد. وقتی که در باز شد، پدر از جا پرید. هر دو پسر صحیح و سالم روبرویش ایستادند. مظفر تعریف کرد که چطور مزدوران شاه به تظاهراتکنندگان حمله و چند نفر را به شهادت رسانده بودند. جمعیت فرار کرده و هر کس به جایی پناه برده بود. ناگهان مظفر و برادرش متوجه میشوند که دَرِ یکی از خانهها باز است. خودشان را با سرعت به داخل خانه میاندازند و متوجه میشوند که بجز آنها جمعیت زیادی هم در خانه پناه داده شده است. صاحبخانه که مردی انقلابی و مومن بود به آنها میگوید که اگر ماموران به اینجا آمدند، میگویم اینجا مجلس ختم یکی از بستگان است و شما هم مشغول نوحهخوانی و عزاداری شوید. مظفر و برادرش چند ساعتی در خانهی مرد انقلابی ماندند تا آبها از آسیاب بیفتد و پس از نماز جماعت و صرف نهار از منزل خارج شدند.
اما فعالیتهای مظفر تنها به شرکت در تجمعات انقلابی محدود نمیشد. به غیر از درس خواندن و نقاشی، جودو از دیگر مشغولیتهای مظفر به شمار میآمد تا اینکه جنگ شروع شد.
جنگ نه تنها در جبههها بلکه در مدرسه هم تحولی برانگیخت. اکیپی از دانشآموزان بسیجی تشکیل شد تا به جبههها یاری رساند. اما اینها روح مصمم و پر شور مظفر را راضی نمیکرد. او میخواست به جبهه برود، او باید با دشمن، رو در رو میجنگید.
پدر مخالف بود. فکر میکرد مظفر بهتر است سنگر مدرسه را حفظ کند. عاقبت راضی شد که مظفر تابستانها به جبهه برود. اما باز هم کافی نبود. عاقبت رضایتنامهای نوشت و پدر را مجبور کرد که امضایش کند. پدر راضی شد. مظفر رضایتنامهی امضا شده بهدست، دوان دوان تا بسیج محل دوید تا برای نامنویسی در جبهه ثبت نام کند. چند روز بعد برای دورهی آموزشی به یزد اعزام شد و بعد از ۲۷روز دورهی فشرده به خانه برگشت. دو روز مرخصی داشت و سپس عازم تیپ المهدی و عملیات ثارا... قصرشیرین شد. اما عمر جهاد در خط مقدماش بسیار کوتاه بود. ۴-۳ ماه بعد در حالیکه دلاوریهایش زبانزد خاص و عام بود در همان عملیات دعوت حق را لبیک گفت و به دیار باقی شتافت. او به همراه دوستانش سنجر و بهروز در یک روز در حالی به آسمان رفتند که شیاطین با آتش زیاد و فشار بیش از حد زمین را آتش باران کرده بودند.
مظفر بابایی در ۱۵ مرداد ۱۳۶۱ در قصرشیرین به شهادت رسید.
*آخرین وداع
بعد از اتمام دوره آموزشی چند روزی را برای مرخصی آمده بود. خواستم اذیتش کنم، به او گفتم: پسرم اجازه نمیدهم به جبهه بروی، واقعاً حالش گرفته شد و گفت:
بابا، بیتالمال برای آموزش ما هزینه زیادی داده، آخر من به جبهه علاقه دارم، سپس چشمانش را به من دوخت و گفت: مگر نمیگویی تمام کسانی که در جبهه هستند فرزندان من محسوب میشوند، پس این حرفها چیست که میزنی؟
لبخندی زدم و به او گفتم: پسرم شوخی کردم خواستم، ببینم چه میگویی.
مظفر بیرون حیاط ایستاده بود. رو به ما کرد و گفت: حلالم کنید. مادر دستانش را در دست گرفت و او را داخل آورد. برادر بزرگترش گفت: ای بابا! مادر، مظفر طبق معمول شوخی میکند، میخواهد خودش را برای شما عزیز کند.
آخرین باری که برای مرخصی آمده بود حال عجیبی داشت و به مادر گفت: حلالم کن مادر، چون وقتی به جبهه رفتم از شما اجازه نگرفتم.
مادر گفت: حلالت پسرم، خداوند نگهدارت باشد.
روز آخر نمازش را بلند خواند. مادر گفت مظفر امروز چقدر صدات زیبا و دلنشین شده.
مظفر گفت: آخر میخواهم شهید بشم، بعد شما هم بشوی مادر شهید.
مادر گفت: خدا نکند پسرم، این حرفها چیست که میزنی. آنروز چندین بار مادر را در آغوش گرفت و بوسید، چند بار برگشت و به ما نگاه کرد. چند وقتی گذشت، یک روز برای مراسم عزاداری به یکی از روستاها رفته بودیم. مادر مظفر بیطاقت بود و دلشوره داشت و همهاش میگفت بریم خانه. مراسم که تمام شد او را به خانه آوردم. همان شب مادر خواب دید که تعدادی برای بازدید به منزل ما آمدهاند و میگویند ما از دوستان مظفر هستیم میخواهیم کتابهایش را ببینیم. مادر دست و پای خود را گم میکند و میگوید، گاز اجاقم تمام شده چطوری برای میهمانها غذا درست کنم که یکی از آنها میگوید، نه مادر جان زحمت نکشید. ما میخواهیم کتابهای مظفر را ببینیم و برویم. مادر از خواب پرید. دلهرهای عجیب داشت، خواب را برای عروساش تعریف کرد و به او گفت: فکر کنم مظفر شهید شود، زن داداش مظفر گفت نه مادر جان، حالا خوابی دیدی انشاءا.....که خیر است.
زنگ خانه به صدا در میآید، این بار دیگر خبر شهادت را به او دادند.
گویا از چند ساعت قبل صدا و سیما اسامی شهدا و محل تشیع را اعلام کرده بود. من خودم را به غسالخانه رساندم پسرم را دیدم که راحت آرمیده، صورتش را بوسیدم، چهرهاش بسیار بشاش بود، همان چهرهی شاد همیشگی، گویا خوشحال از رفتن و شتافتن به سوی آرزوی دیرینهاش بود. سپس مادر خودش را به آنجا رساند اما دیگر برای دیدنش دیر شده بود.چند خطی از نوشتههایش به دستمان رسید. نوشته بود درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی و سلام بر ملت قهرمان و شهیدپرور ایران، گویا فرصت برای ادامه نوشتههایش نداشته و طبق اظهارات همرزمانش در شب حمله عاشقانه شعار میداد:
یا علی بیا امشب
دشت کربلاست امشب و......
«چه جوانمردانه در نبرد با دشمن بعثی جان به جان آفرین تسلیم کرد و برای همیشه دعوت حق را لبیک گفت.»
نظر شما