زندگینامه شهید مرتضی شاه ملکی؛
شب عملیات 27مهر 1363 مزدوران بعثی سلحشوران ایرانی را محاصره می کنند، عده ای از محاصره خارج شده و برمی گردند نام مرتضی در بین آنهایی که برگشتند نبود.از گروهی که تصمیم گرفته بودند، بمانند هیچ کس برنگشت. آن ها دلیرانه ماندند، شجاعانه جنگیدند و سرافرازانه شهید شدند. مرتضی هم مانده بود.و شهید شده بود.
شهیدهمراه همرزمانش در عملیات عاشورا محاصره می شود

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید مرتضی شاه ملکی از اواخر بهار به دنیا آمده بود تا زیبایی های بهار را یکجا داشته باشد. هر چند زندگی برایش تقدیر دیگری رقم زده بود.

هنوز سه ساله بود که پدرش به رحمت خدا رفت. مادرش، تصمیم گرفت به تنهایی بچه ها را بزرگ کند. از خود گذشتگی مادر و رنج هایی که فداکارانه برای آن ها می کشید در روحیه ی مرتضی چنان اثر عمیقی بر جا نهاد که سال ها بعد، او را به میدان پر مخاطره ی جنگ و شهادت کشاند. وقتی که اولین نسیم های انقلاب وزیدن گرفت، مرتضی 15 ساله بود. مردم به خیابان ها می ریختند و یکپار چه شعار می دادند و اعلامیه پخش می کردند. بسیاری از آن ها دستگیر و به زندان های مخوف ساواک برده می شدند. مرتضی هم با جریان شکل گیری انقلاب در کوچه و خیابان همراه شد. حالا دیگر به تمرینات کشتی رو آورده و علاوه بر چهره ای نورانی و زیبا، صاحب بدنی ورزیده هم شده بود. روزی حین تظاهرات محاصره شدند و مرتضی بعد از اندکی تعقیب و گریز مدام مأموران ساواک افتاد. جایی که دستگیر شد تا جایی که ماشین ساواک را پارک کرده بودند چند کوچه فاصله داشت. همین نجاتش داد.

دوستانش که از ماجرا خبر دار شده بودند، ترتیبی دادند تا مرتضی در نیمه ی راه موفق به فرار شود.

انقلاب که پیروز شد، درس و مدرسه را رها کرد تا در مدرسه ی عشق، بسیج، نام نویسی کند. در بسیج هم چون روزهای انقلاب فعال و منظم بود. دیری نپائید که جنگ تحمیلی شروع شد و مرتضی در کنار اولین سپاهیان به دوره های آموزشی فرستاده شد تا در جنگ شرکت کند. 5-6 ماه بعد مرتضی وارد مرحله ی دیگری از زندگی شد. ازدواج می کند چند روز بعد هنگامی که مدت مرخصی اش به سر آمد، راهی جبهه شد، برای مرخصی بعدی که برگشت، همسرش آزیتا خبر خوشی برایش داشت. بزودی پدر می شد. مرتضی از شادی در پوست خود نمی گنجید. مطمئن بود فرزندش پسر است. وقتی آزیتا پرسید که از کجا این قدر مطمئن است، جواب داد: " نمی دانم دیگه ".

بازهم به جبهه رفت و باز هم برگشت. این بار خسته و مضطرب بود. یکی از همرزمانش که دو ماه پیش داماد شده بود، شهید شده و بر روحیه ی مرتضی اثر عمیقی گذاشته بود.

مدتی گذشت و خبری از مرتضی نیامد. چشم انتظاری برای رسیدن خبر آن قدر به درازا انجامید تا اقوام تصمیم گرفتند به منطقه رفته و احوالی از او بگیرند.

طبق تحقیقاتی که انجام دادند، فهمیدند مرتضی به سرپل ذهاب که رفته، منطقه ی میمک درخواست نیروی کمکی می کند. مرتضی و تنی چند از همرزمانش به میمک اعزام می شوند و در عملیات عاشورا شرکت
می کنند. شب عملیات 27مهر 1363 مزدوران بعثی سلحشوران ایرانی را محاصره می کنند، عده ای از محاصره خارج شده و برمی گردند و عده ای دلیرانه مبارزه می کنند نام مرتضی در بین آنهایی که برگشتند نبود.

از گروهی که تصمیم گرفته بودند، بمانند هیچ کس برنگشت. آن ها دلیرانه ماندند، شجاعانه جنگیدند و سرافرازانه شهید شدند. مرتضی هم مانده بود. تا آخرین نفس جنگیده و شهید شده بود. عاقبت پیدایش کردند.

مدت ها از شهادتش می گذشت.

مدت ها از شهادتش می گذشت. فقط، استخوانهایش برگشته بود. پیکر مطهر او بعد از 12 سال و 6 ماه به زادگاهش تحویل داده شد. نه ماه بعد از شهادت پدر، فرزندش به دنیا آمد. نامش را مصطفی نهادند، هر چند علی هم صدایش می زنند.

گزیده ای از وصیت نامه شهید:

با درود و سلام به پیشگاه شهدای گلگون کفن از صدر اسلام تا به امروز، پس از تقدیم عرض سلام خیلی خوشحالم که مراتب سپاس و احساساتم را نسبت به شما عزیزان عرض می نمایم.

خدمت مادر گرامیم و همسر مهربان و عزیزم دعا و سلام فراوان
می رسانم. این نامه را زمانی می نویسم که ممکن است لحظه ای دیگر عمر من باقی نمانده باشد، ما عازم عملیات هستیم. از شما می خواهم که برایم دعا کنید. راستی همسرم، اگر بچه ام متولد شد سعی کن او را خوشبخت کنی و کمبود مرا برای او جبران نمایی، مبادا زمانی او درد بی پدری را حس کند.

همه شما را به خدا می سپارم. به امید زیارت کربلا و به امید دیدار در قیامت.

انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده