جنگیدن همیشه پا نمی خواهد
دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۳۰
پاهایم را خیلی وقت قبل، خدا برای فرشته ای امانت گرفته بود. من فلج مادر زاد بودم. برای همین نمی توانستم روی پاهایم بایستم و از کشورم دفاع کنم. برادر سهراب منوچهری همیشه صبح ها می آمد و وقتی می دید من نمی خندم و غمگین ام می گفت: " جنگیدن همیشه، پا نمی خواهد...عطر نان هایت را ببین. از حالا من لبخند رزمندگان و شادی شان را می بینم." نه جنگیدن همیشه...
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ خاطرات حبیبه رمضانی-ایثارگر کرمانشاهی می گوید:زمان جنگ کاملا" یادم هست. روزهای سختی بود. از هر طرفی صدای هلی کوپترهای جنگی می آمد. روستا مثل حالا نبود که همه جایش آسفالت باشد.
جاده اش خاکی بود و صعب العبور. اگر می خواستی از جاده بگذری و به شهر بیایی دردید توپ دشمن بودی؛ اما چاره ای نبود. باید آمد و شد می کردیم. روستای " کلاش " روستای صعب العبور منطقه ی جنگی صبح متفاوتی را آغاز کرده بود.
نان های پخته شده با عطر گرم شان منتظر رسیدن به دست برادر " سهراب منوچهری" بودند. برای گرفتن نان ها می آمد. آن روز هم آمده بود. خواهرم نیز با آن ها می خواست به شهر برود. اما نشد. جاده را عراقی ها به توپ بستند. همه مجروح شده بودند. خواهرم جانباز سی درصد شد. اما من. من چه؟ من حساب ام از آن ها جدا بود. من برای جنگیدن اسلحه نمی خواستم.
پاهایم را خیلی وقت قبل، خدا برای فرشته ای امانت گرفته بود. من فلج مادر زاد بودم. برای همین نمی توانستم روی پاهایم بایستم و از کشورم دفاع کنم. برای همین برای رزمندگان نان می پختم و برادر سهراب منوچهری همیشه صبح ها می آمد و وقتی می دید من نمی خندم و غمگین ام می گفت: " جنگیدن همیشه، پا نمی خواهد...عطر نان هایت را ببین. از حالا من لبخند رزمندگان و شادی شان را می بینم." نه جنگیدن همیشه...
انتهای پیام
جاده اش خاکی بود و صعب العبور. اگر می خواستی از جاده بگذری و به شهر بیایی دردید توپ دشمن بودی؛ اما چاره ای نبود. باید آمد و شد می کردیم. روستای " کلاش " روستای صعب العبور منطقه ی جنگی صبح متفاوتی را آغاز کرده بود.
نان های پخته شده با عطر گرم شان منتظر رسیدن به دست برادر " سهراب منوچهری" بودند. برای گرفتن نان ها می آمد. آن روز هم آمده بود. خواهرم نیز با آن ها می خواست به شهر برود. اما نشد. جاده را عراقی ها به توپ بستند. همه مجروح شده بودند. خواهرم جانباز سی درصد شد. اما من. من چه؟ من حساب ام از آن ها جدا بود. من برای جنگیدن اسلحه نمی خواستم.
پاهایم را خیلی وقت قبل، خدا برای فرشته ای امانت گرفته بود. من فلج مادر زاد بودم. برای همین نمی توانستم روی پاهایم بایستم و از کشورم دفاع کنم. برای همین برای رزمندگان نان می پختم و برادر سهراب منوچهری همیشه صبح ها می آمد و وقتی می دید من نمی خندم و غمگین ام می گفت: " جنگیدن همیشه، پا نمی خواهد...عطر نان هایت را ببین. از حالا من لبخند رزمندگان و شادی شان را می بینم." نه جنگیدن همیشه...
انتهای پیام
نظر شما