دلیلی برای به دنیا آمدن
سهشنبه, ۰۳ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۲۸
کودک فقط به این دلیل به دنیا آمده بود که شهید شود.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ سالهای آغازین جنگ تحمیلی شاید صراحتاً بتوان گفت که پرمخاطرهترین و پرخاطرهترین بخش تاریخ جنگ تحمیلی است.
در حالی که شهرهای مرزی در تلاطم شایعات و اضطرابی زیر پوستی تابستانی گرم را پشت سر گذاشته بودند، ناگهان با واقعیتی روبرو شدند که جان و مال و سرنوشت نسلهای بعدشان را دگرگون کرد.
اولین روزهای حملهی ارتش عراق به مرزها و شهرهای مرزی همهی اقشار مردم را غافلگیر کرد و درحاشیهی این اتفاق حوادث منحصر به فردی رخ داد که شاید درذهن و خاطرهی خیلیها باقی مانده وهرگز جایی ثبت نشده و برگی از تاریخ را پر نکرده است.
خاطرات پرسنل وخدمهی بیمارستانها در آن روزها بسیار شنیدنی و حتی تکاندهنده است.پرستارهایی که بیشتر آنها در حال گذراندن دوران بازنشستگی هستند و گوشهی ذهنشان از خاطرات آن روزها خالی نمیشود وهنوز اثرات آن التهابها و اضطرابها را در زندگی شخصیشان یدک میکشند.
برآن شدیم که به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب ( س ) و روز پرستاربا چند تن از پرسنل بیمارستان گپی دوستانه داشته باشیم و از خاطرات روزهای جنگ بپرسیم.
شمسی بالا گبری – پرستار - دربارهی آن روزها میگوید:
کرمانشاه مورد حمله ی موشکی قرار گرفته بود، مثل بسیاری از روزهای دیگر که خانه های مردم مورد حمله ی موشکی قرار می گرفت.
ماه رمضان بود. گروه گروه مجروح و شهید به بیمارستان می آوردند. همه مشغول رسیدگی به مجروحین و جا به جایی شهدا بودیم. اوج تلاش و فعالیت بود. متوجه شدم چند نفر نظامی اطراف فرشی را گرفته و وارد بیمارستان شدند، به شدت عصبانی شدم به طرف آنها رفتم و فریاد زدم: " مردم دارن شهید می شن، پرستارا و دکترا مشغول کارند جای سوزن انداختن نیست، اونوقت هفت، هشت نفری برای ما فرش میارین بیمارستان"، همه سکوت کرده بودند، چشمم در چشمان یکی از نظامی ها گره خورد، هیچ حرفی رد و بدل نشد اما انگار یکی از آنها به من گفت:" روی فرش را نگاه کن"، آرام آرام نگاهم به طرف فرش چرخید، نمی دانم شاید شرمنده شده بودم، شاید خجالت کشیدم، شاید هم تحت تأثیر آن صحنه قرار گرفتم، تمام افراد یک خانواده روی فرش بودند، یک پیر مرد، یک پیر زن، زنی نسبتا" میان سال، دختری جوان، پسری ده دوازده ساله، و از همه دلخراش تر نوزادی دو، سه روزه که قنداقش به خاک و خون آغشته بود و با پارچه ی کلاغی( پارچه ای است که در منطقه کرد نشین کرمانشاه با آن روسری می دوزند) سرش را بسته بودند. دست های نوزاد قطع شده بود. همه شهید شده بودند. شاید هنگامی که خانه شان مورد حمله ی موشک قرار گرفته بود همه دور بچه، شاد و خوشحال جمع شده و غرق لذت بودند، بی اراده و اشک ریزان یکی از همکاران را صدا زدم: " آقای فرجی، من که دیگه تحمل ندارم، شهید زیاد دیدم، چه تو جبهه، چه توی شهر، اما این شهید..." او فقط به این دلیل به دنیا آمده بود که شهید شود.
انتهای پیام
در حالی که شهرهای مرزی در تلاطم شایعات و اضطرابی زیر پوستی تابستانی گرم را پشت سر گذاشته بودند، ناگهان با واقعیتی روبرو شدند که جان و مال و سرنوشت نسلهای بعدشان را دگرگون کرد.
اولین روزهای حملهی ارتش عراق به مرزها و شهرهای مرزی همهی اقشار مردم را غافلگیر کرد و درحاشیهی این اتفاق حوادث منحصر به فردی رخ داد که شاید درذهن و خاطرهی خیلیها باقی مانده وهرگز جایی ثبت نشده و برگی از تاریخ را پر نکرده است.
خاطرات پرسنل وخدمهی بیمارستانها در آن روزها بسیار شنیدنی و حتی تکاندهنده است.پرستارهایی که بیشتر آنها در حال گذراندن دوران بازنشستگی هستند و گوشهی ذهنشان از خاطرات آن روزها خالی نمیشود وهنوز اثرات آن التهابها و اضطرابها را در زندگی شخصیشان یدک میکشند.
برآن شدیم که به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب ( س ) و روز پرستاربا چند تن از پرسنل بیمارستان گپی دوستانه داشته باشیم و از خاطرات روزهای جنگ بپرسیم.
شمسی بالا گبری – پرستار - دربارهی آن روزها میگوید:
کرمانشاه مورد حمله ی موشکی قرار گرفته بود، مثل بسیاری از روزهای دیگر که خانه های مردم مورد حمله ی موشکی قرار می گرفت.
ماه رمضان بود. گروه گروه مجروح و شهید به بیمارستان می آوردند. همه مشغول رسیدگی به مجروحین و جا به جایی شهدا بودیم. اوج تلاش و فعالیت بود. متوجه شدم چند نفر نظامی اطراف فرشی را گرفته و وارد بیمارستان شدند، به شدت عصبانی شدم به طرف آنها رفتم و فریاد زدم: " مردم دارن شهید می شن، پرستارا و دکترا مشغول کارند جای سوزن انداختن نیست، اونوقت هفت، هشت نفری برای ما فرش میارین بیمارستان"، همه سکوت کرده بودند، چشمم در چشمان یکی از نظامی ها گره خورد، هیچ حرفی رد و بدل نشد اما انگار یکی از آنها به من گفت:" روی فرش را نگاه کن"، آرام آرام نگاهم به طرف فرش چرخید، نمی دانم شاید شرمنده شده بودم، شاید خجالت کشیدم، شاید هم تحت تأثیر آن صحنه قرار گرفتم، تمام افراد یک خانواده روی فرش بودند، یک پیر مرد، یک پیر زن، زنی نسبتا" میان سال، دختری جوان، پسری ده دوازده ساله، و از همه دلخراش تر نوزادی دو، سه روزه که قنداقش به خاک و خون آغشته بود و با پارچه ی کلاغی( پارچه ای است که در منطقه کرد نشین کرمانشاه با آن روسری می دوزند) سرش را بسته بودند. دست های نوزاد قطع شده بود. همه شهید شده بودند. شاید هنگامی که خانه شان مورد حمله ی موشک قرار گرفته بود همه دور بچه، شاد و خوشحال جمع شده و غرق لذت بودند، بی اراده و اشک ریزان یکی از همکاران را صدا زدم: " آقای فرجی، من که دیگه تحمل ندارم، شهید زیاد دیدم، چه تو جبهه، چه توی شهر، اما این شهید..." او فقط به این دلیل به دنیا آمده بود که شهید شود.
انتهای پیام
نظر شما