اجساد و زخمی ها را از بین میل گردها بیرون کشیدیم
پنجشنبه, ۲۹ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۴۵
میل گردها و بتون ها در هم فرو رفته و توی تن مردم پیچیده شده بودند باید اجساد و مجروحان خارج
می شدند.
محمدرضا الوندی- آتش نشان کرمانشاهی- در گفتگو با نوید شاهد کرمانشاه؛ در خصوص یاری رساندن به مردم در زمان بمباران پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه، اظهار داشت: ارتش رژیم بعث عراق، بر خلاف قرار دادها و پیمان های بین المللی، به مناطق مسکونی و غیر نظامی حملات هوایی و موشکی بسیاری انجام داد؛ یکی از این حملات ددمنشانه ی حمله به پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه، به تاریخ چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1366 بود. در نتیجه ی اصابت موشک به پناهگاه پارک شیرین، 77نفر از مردم عزیز کرمانشاه به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدند و 175 نفر نیز مجروح شدند.
الوندی در ادامه به شرح اتفاقاتی که در بمباران اتفاق افتاده است می پردازد و می گوید: بمباران شده بود، لباسم را که پوشیدم زنم با نگرانی گفت امروز اگر وقت کردی زودتر بیا. به خاطر بچه ها می گویم. باید به جای امنی ببرمشان می بینی که هر روز شهر بمباران می شود. من نیز به همسرم گفتم شرمنده خانم! می دانم که همه ی زحمت ها را به دوش تو گذاشته ام، ولی باور کن وضعیت خطر ناک است هر لحظه به ما احتیاج دارند. اگر می توانی، خودت بچه ها را ببر. احتمالا" نتوانم شما را به جای امنی ببرم. از طرفی در حالت آماده باش هستیم. الان که بروم خدا می داند کی بتوانم به شما سری بزنم.
* صدام هر روز قسمتی از شهر را بمباران می کرد، شبانه روز در پایگاه باش بودیم
همسرم سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. بچه ها را بوسیدم اسم خدا را آوردم و به طرف محل کارم رفتم. وقتی به محل آتش نشانی رسیدم، سریع لباس مخصوص را پوشیدم ماشین ها و وسایل را بازرسی کردم.مدتی بود که مأموریت های شبانه روزی ما زیاد شده بود. صدام هر روز قسمتی از شهر را بمباران می کرد. شبانه روز در پایگاه و در حالت آماده باش بودیم. دیده بان ما روی پشت بام می رفت و هر جای شهر که بمباران می شد به ما خبر می داد. حتی وقتی که هواپیماها بمب می انداختند او سر جایش می ایستاد تا جای درست را به ما خبر بدهد.
آن روز حدودا" نزدیک های ظهر بود و بچه های آتش نشانی مشغول خوردن غذا بودند که ناگهان صدای انفجار آمد. در محل کار ما پناهگاه و خوابگاه و سنگر داشتیم صدا را حس کردیم. حتی لرزش شدیدی هم به وجود آمد هراسان از خوابگاه بیرون آمدیم. بلافاصله بعد از شنیدن صدای انفجار شدید، دیده بان ها اعلام کردند که حادثه سمت پارک شیرین است. ماشین های عبوری که به سمت ما می آمدند گفتند که سنگر پارک شیرین را زده اند.
* موشک دقیقا" از دریچه ای مثل کانال کولر، که روی پناهگاه بود، وارد شده بود
به ما اعلام شده بود که هر زمان صدای انفجار می آید اعزام شوید. حتی ما گشت داشتیم. برای مثال اگر در "فردوسی" صدای انفجار می آمد، افراد ایستگاه نزدیک به آنجا برای گشت اعزام می شدندبه سرعت سوار ماشین ها شدیم و به راه افتادیم. راه نزدیک بود و ما خیلی سریع رسیدیم. وقتی ما به آنجا رسیدیم، دیدم مردم دارند از در وسط و سمت چپ خارج می شوند. اما یکی از درها بسته بود. گویا ارتباط آن قسمت با بقیه پناهگاه قطع شده بود و مردم گرفتارشده بودند.سریع بازرسی کردیم و فهمیدیم که موشک دقیقا" از دریچه ای مثل کانال کولر، که روی پناهگاه بود، داخل رفته است. آنجا زن و بچه ها اسکان داده شده بودند. چیزی معلوم نبود.
ماشین ما سیمرغ آتش نشانی بود. قادر بهرامی، خدامراد صادقی، علی مراد چهری و مظفر محمد پور با من بودند. رییس ما مرحوم ابراهیم منشی زاده هم بود.
دو ماشین آتش نشانی بودیم و یک پیشرو که مال فرماندهی بود و وظیفه ی آن کنترل کردن نیروها بود. ازدحام زیادی شده بود. مردم، نیروهای هلال احمر، نیروهای سپاه، نیروهای شهربانی، آمبولانسف کمیته و بسیجی ها دیده می شدند.
* ازدحام مردم کار ما را سخت کرده بود
ما از یک در پناهگاه که بازبود داخل شدیم، با تجهیزات خود مثل بیل، کلنگ، دیلم، تبرو کپسول به قسمت های مختلف رفتیم و جاهای تخریب شده را بازرسی کردیم. خیلی ناراحت و مضطرب بودیم. تعدادی از مردها را که به دنبال زن و بچه شان در پناهگاه می گشتند دیدیم. با ناراحتی بر سر می زدند و همه جا را می گشتند.
وسایل اولیه ی زندگی هم که درآنجا بود. همگی با خاک و سنگ و سیمان و میله های آهنی درهم شده و از بین رفته بود . پناهگاه به صورت سالن بزرگی بود که خانواده ها در آن جا گرفته و زندگی می کردند. وقتی ما رسیدیم، داخل پناهگاه مقداری آتش سوزی بود که بچه ها با شلنگ و تشکیلات آتش را خاموش کردند. تلاشمان این بود که نکند آتش با سیم برق و مارد دیگر دوباره روشن شود. مردم هم ازدحام کرده بودند و کار را سخت می کردند.
* اجساد متلاشی و تکه تکه شده بودند
میل گردها و بتون ها در هم فرو رفته بودند و توی تن مردم پیچیده شده بودند باید اجساد و مجروحان خارج می شدند به کمک بقیه نیروها سعی می کردیم میل گردها را کنار بزنیم و اجساد را بیرون بیاوریم میل گردهایی که لازم بود بریده شوند را می بریدیم و سعی می کردیم اجساد و زخمی ها را از بین میل گردها و بتون بیرون بکشیم.
آنجا اجساد و مجروحان زیادی از بچه و زن و مرد وجود داشتند. اجساد متلاشی شده بودند و تکه تکه. بچه های ما شروع کردند به جمع کردن بدن های تکه تکه شده. اصلا" مشخص نبود تکه ها مربوط به چه کسی است.
رو به افراد کردم و گفتم: تکه ها را به باغ فردوس می بریم. وقتی که اجساد متلاشی شده را به باغ فردوس رساندیم، گفتیم این ها تکه های بدن مردمی است که توی پناهگاه شهید شده اند، آورده ایم برای دفن. مأموران باغ فردوس از ما پرسیدند: ما با اینها چه کار کنیم؟! گروهی دفنشان کنیم؟ با شنیدن جوابشان اعصابمان به هم ریخت. چون این قسمت کار دیگر مربوط به ما نمی شد و اصلا" نمی دانستیم باید چه کنیم. خسته بودیم و عصبی. من عصبانی شدم و گفتم: ما نمی دانیم! باید چسب دو قلو بیاوریم و تکه ها را به هم بچسبانی؟ ما نمی دانیم اینها کدام به کدام است! این وظیفه ما نیست، ما فقط اینها را جمع کردیم تا بوی تعفن راه نیافتدو مریضی به وجود نیایدو اورژانس تأ کید داشت که حتما" اینها باید جمع شوند و خاک شوند. این تکه های بدن مردم است، گناه دارد خاکشان کنید. این وظیفه ی شماست. حالا از من می پرسید با تکه های بدن مردم چه کنیم؟
اما مأموران باغ فردوس تکه ها را تحویل نگرفتند. اعصابمان به هم ریخته بود با آقای غفوری تماس گرفتمو ماجرا را به او اطلاع دادیم. آن موقع آقای غفوری شهردار بود وقتی ماجرا را به او اعلام کردیم، سریعا" به باغ فردوس آمد. پرسید:" چه شده است؟ ماجرا چیست؟ گفتم که این اجساد را تحویل نمی گیرند! می گویند که نمی دانند با این تکه های بدن مردم چه کنند!
آقای غفوری عصبانی شد و به آن ها گفت: مگر این وظیفه ی بچه های آتش نشانی است که این تکه ها را به هم وصل کنند!؟وظیفه آن ها این بوده که این تکه ها را از معرض دید مردم جمع کنند.
نمی بینید که چه حالی دارند؟ روحیه آنها جریحه دار شده. حالشان را درک کنید. دیگر چیزی نپرسید. اجساد را تحویل بگیرید و دفنشان کنید! مأموران باغ فردوس نگاهی به ما انداختند و دیگر چیزی نگفتند. تکه های بدن را تحویلشان دادیم و آن ها تکه ها را به سالنی در آنجا بردند و گفتند باید بپرسیم و ببینیم به لحاظ دستور شرعی باید برای اینها چه کار کنیم؟ گروهی دفن کنیم یا تکه تکه؟ به طرف محل کارمان به راه افتادیم، اما انگار روح در بدنمان نبود. خسته و عصبی و غمگین بودیم. صحنه هایی که آن روز دیده بودیم تا به آن لحظه ندیده بودیم.
انتهای پیام
الوندی در ادامه به شرح اتفاقاتی که در بمباران اتفاق افتاده است می پردازد و می گوید: بمباران شده بود، لباسم را که پوشیدم زنم با نگرانی گفت امروز اگر وقت کردی زودتر بیا. به خاطر بچه ها می گویم. باید به جای امنی ببرمشان می بینی که هر روز شهر بمباران می شود. من نیز به همسرم گفتم شرمنده خانم! می دانم که همه ی زحمت ها را به دوش تو گذاشته ام، ولی باور کن وضعیت خطر ناک است هر لحظه به ما احتیاج دارند. اگر می توانی، خودت بچه ها را ببر. احتمالا" نتوانم شما را به جای امنی ببرم. از طرفی در حالت آماده باش هستیم. الان که بروم خدا می داند کی بتوانم به شما سری بزنم.
* صدام هر روز قسمتی از شهر را بمباران می کرد، شبانه روز در پایگاه باش بودیم
همسرم سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. بچه ها را بوسیدم اسم خدا را آوردم و به طرف محل کارم رفتم. وقتی به محل آتش نشانی رسیدم، سریع لباس مخصوص را پوشیدم ماشین ها و وسایل را بازرسی کردم.مدتی بود که مأموریت های شبانه روزی ما زیاد شده بود. صدام هر روز قسمتی از شهر را بمباران می کرد. شبانه روز در پایگاه و در حالت آماده باش بودیم. دیده بان ما روی پشت بام می رفت و هر جای شهر که بمباران می شد به ما خبر می داد. حتی وقتی که هواپیماها بمب می انداختند او سر جایش می ایستاد تا جای درست را به ما خبر بدهد.
آن روز حدودا" نزدیک های ظهر بود و بچه های آتش نشانی مشغول خوردن غذا بودند که ناگهان صدای انفجار آمد. در محل کار ما پناهگاه و خوابگاه و سنگر داشتیم صدا را حس کردیم. حتی لرزش شدیدی هم به وجود آمد هراسان از خوابگاه بیرون آمدیم. بلافاصله بعد از شنیدن صدای انفجار شدید، دیده بان ها اعلام کردند که حادثه سمت پارک شیرین است. ماشین های عبوری که به سمت ما می آمدند گفتند که سنگر پارک شیرین را زده اند.
* موشک دقیقا" از دریچه ای مثل کانال کولر، که روی پناهگاه بود، وارد شده بود
به ما اعلام شده بود که هر زمان صدای انفجار می آید اعزام شوید. حتی ما گشت داشتیم. برای مثال اگر در "فردوسی" صدای انفجار می آمد، افراد ایستگاه نزدیک به آنجا برای گشت اعزام می شدندبه سرعت سوار ماشین ها شدیم و به راه افتادیم. راه نزدیک بود و ما خیلی سریع رسیدیم. وقتی ما به آنجا رسیدیم، دیدم مردم دارند از در وسط و سمت چپ خارج می شوند. اما یکی از درها بسته بود. گویا ارتباط آن قسمت با بقیه پناهگاه قطع شده بود و مردم گرفتارشده بودند.سریع بازرسی کردیم و فهمیدیم که موشک دقیقا" از دریچه ای مثل کانال کولر، که روی پناهگاه بود، داخل رفته است. آنجا زن و بچه ها اسکان داده شده بودند. چیزی معلوم نبود.
ماشین ما سیمرغ آتش نشانی بود. قادر بهرامی، خدامراد صادقی، علی مراد چهری و مظفر محمد پور با من بودند. رییس ما مرحوم ابراهیم منشی زاده هم بود.
دو ماشین آتش نشانی بودیم و یک پیشرو که مال فرماندهی بود و وظیفه ی آن کنترل کردن نیروها بود. ازدحام زیادی شده بود. مردم، نیروهای هلال احمر، نیروهای سپاه، نیروهای شهربانی، آمبولانسف کمیته و بسیجی ها دیده می شدند.
* ازدحام مردم کار ما را سخت کرده بود
ما از یک در پناهگاه که بازبود داخل شدیم، با تجهیزات خود مثل بیل، کلنگ، دیلم، تبرو کپسول به قسمت های مختلف رفتیم و جاهای تخریب شده را بازرسی کردیم. خیلی ناراحت و مضطرب بودیم. تعدادی از مردها را که به دنبال زن و بچه شان در پناهگاه می گشتند دیدیم. با ناراحتی بر سر می زدند و همه جا را می گشتند.
وسایل اولیه ی زندگی هم که درآنجا بود. همگی با خاک و سنگ و سیمان و میله های آهنی درهم شده و از بین رفته بود . پناهگاه به صورت سالن بزرگی بود که خانواده ها در آن جا گرفته و زندگی می کردند. وقتی ما رسیدیم، داخل پناهگاه مقداری آتش سوزی بود که بچه ها با شلنگ و تشکیلات آتش را خاموش کردند. تلاشمان این بود که نکند آتش با سیم برق و مارد دیگر دوباره روشن شود. مردم هم ازدحام کرده بودند و کار را سخت می کردند.
* اجساد متلاشی و تکه تکه شده بودند
میل گردها و بتون ها در هم فرو رفته بودند و توی تن مردم پیچیده شده بودند باید اجساد و مجروحان خارج می شدند به کمک بقیه نیروها سعی می کردیم میل گردها را کنار بزنیم و اجساد را بیرون بیاوریم میل گردهایی که لازم بود بریده شوند را می بریدیم و سعی می کردیم اجساد و زخمی ها را از بین میل گردها و بتون بیرون بکشیم.
آنجا اجساد و مجروحان زیادی از بچه و زن و مرد وجود داشتند. اجساد متلاشی شده بودند و تکه تکه. بچه های ما شروع کردند به جمع کردن بدن های تکه تکه شده. اصلا" مشخص نبود تکه ها مربوط به چه کسی است.
رو به افراد کردم و گفتم: تکه ها را به باغ فردوس می بریم. وقتی که اجساد متلاشی شده را به باغ فردوس رساندیم، گفتیم این ها تکه های بدن مردمی است که توی پناهگاه شهید شده اند، آورده ایم برای دفن. مأموران باغ فردوس از ما پرسیدند: ما با اینها چه کار کنیم؟! گروهی دفنشان کنیم؟ با شنیدن جوابشان اعصابمان به هم ریخت. چون این قسمت کار دیگر مربوط به ما نمی شد و اصلا" نمی دانستیم باید چه کنیم. خسته بودیم و عصبی. من عصبانی شدم و گفتم: ما نمی دانیم! باید چسب دو قلو بیاوریم و تکه ها را به هم بچسبانی؟ ما نمی دانیم اینها کدام به کدام است! این وظیفه ما نیست، ما فقط اینها را جمع کردیم تا بوی تعفن راه نیافتدو مریضی به وجود نیایدو اورژانس تأ کید داشت که حتما" اینها باید جمع شوند و خاک شوند. این تکه های بدن مردم است، گناه دارد خاکشان کنید. این وظیفه ی شماست. حالا از من می پرسید با تکه های بدن مردم چه کنیم؟
اما مأموران باغ فردوس تکه ها را تحویل نگرفتند. اعصابمان به هم ریخته بود با آقای غفوری تماس گرفتمو ماجرا را به او اطلاع دادیم. آن موقع آقای غفوری شهردار بود وقتی ماجرا را به او اعلام کردیم، سریعا" به باغ فردوس آمد. پرسید:" چه شده است؟ ماجرا چیست؟ گفتم که این اجساد را تحویل نمی گیرند! می گویند که نمی دانند با این تکه های بدن مردم چه کنند!
آقای غفوری عصبانی شد و به آن ها گفت: مگر این وظیفه ی بچه های آتش نشانی است که این تکه ها را به هم وصل کنند!؟وظیفه آن ها این بوده که این تکه ها را از معرض دید مردم جمع کنند.
نمی بینید که چه حالی دارند؟ روحیه آنها جریحه دار شده. حالشان را درک کنید. دیگر چیزی نپرسید. اجساد را تحویل بگیرید و دفنشان کنید! مأموران باغ فردوس نگاهی به ما انداختند و دیگر چیزی نگفتند. تکه های بدن را تحویلشان دادیم و آن ها تکه ها را به سالنی در آنجا بردند و گفتند باید بپرسیم و ببینیم به لحاظ دستور شرعی باید برای اینها چه کار کنیم؟ گروهی دفن کنیم یا تکه تکه؟ به طرف محل کارمان به راه افتادیم، اما انگار روح در بدنمان نبود. خسته و عصبی و غمگین بودیم. صحنه هایی که آن روز دیده بودیم تا به آن لحظه ندیده بودیم.
انتهای پیام
نظر شما