آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۱۱۶
۱۰:۱۴

۱۴۰۴/۰۵/۲۵

شهادت مردی که با لبخند رفت و دلها را به یاد خدا نشاند

برادر شهید «عبدالحسین همتیان» نقل می‌کند: «گفت: آفرین داداش خوبم! هرچی نماز خوندی بنویس، برگشتم بهت جایزه می‌دم. او را بوسید و بعد دست من را به دست گرفت و گفت: حواست به مامان و بابا باشه. نکنه اذیت‌شون کنی! همه‌تون توکل‌تون به خدا باشه.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عبدالحسین همتیان» بیست و هفتم مرداد ۱۳۴۰ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش یوسف و مادرش افسانه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. تعمیرکار خودرو بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم شهریور ۱۳۶۰ در گردنه مروارید توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به سینه، شهید شد. آرامگاه او در امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.

شهادت مردی که با لبخند رفت و دلها به یاد خدا نشاند

تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی‌افته

پیشانی‌ام را ماچ آبداری کرد و گفت: «توکّلت به خدا باشه! تا اون نخواد هیچ اتّفاقی نمی‌افته.»

توی کردستان خدمت می‌کرد. جایی که پر از کوموله بود. با دلخوری گفتم: «چکار کنم؟ از وقتی لباس می‌پوشی، دل‌شوره‌ام شروع می‌شه. ببینم، اصلاً اگه یکی دو روز دیرتر بری چی می‌شه؟»

گفت: «نمی شه، من سربازم. درسته که اونجا امنیت نیست، اما باید همه‌چیز رو به جون خرید؛ به‌خاطر اسلام. بعد هم تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی‌افته.»

(به نقل از مادر شهید)

گذشت

فرش را که بالا زدم دیدم بله، بچه‌ام گذاشته و رفته. با خودم گفتم: «من که همه‌اش اینجا بودم، کِی این کار رو کرده؟»

پدرش کارگر کارخانه بود. آن روز هزار تومان بهش داد. وقتی پدرش رفت، گفت: «ننه! نمی‌خوای بری برای بچه‌ها چیزی بخری؟»

گفتم: «این پول مال توئه، حالا برای بچه‌ها بعداً یه چیزی می‌گیریم.»

صد تومان جدا کرد و گفت: «بیا! بذار دلشون خوش باشه.»

رفتم بیرون و با چند تا خوراکی برگشتم. آماده رفتن بود. بدرقه‌اش کردم. داشتم جارو می‌زدم که موقع بالا زدن فرش، متوجه پول‌ها شدم.

(به نقل از مادر شهید)

اصلاح بین دوستان

بالاخره آشتی کردند. از وقتی فهمید بین این دو تا دوست دعوا شده، به هر دری زد. پیش این یکی می‌رفت و می‌گفت: «ناسلامتی شما با هم رفیقین، مثل برادر می‌مونین برای هم. بیا ازش بگذر! توی رفاقت این چیز‌ها پیش می‌یاد.»

وقتی نتیجه نگرفت، شروع کرد پیش هر کدام از قول آن یکی حرف زدن: «نمی‌دونی چقدر ازت تعریف کرد. می‌گفت: «خودم هم پشیمونم، اما روم نمی‌شه ازش عذرخواهی کنم.»

حالا هم من اومدم از طرف اون ازت حلالیت بگیرم.»

این جوری شد که صلح برقرار شد.

(به نقل از دوست شهید، حسین پیرنیا)

دل‌ها را به یاد خدا نشاند

«آفرین داداش خوبم! هرچی نماز خوندی بنویس، برگشتم بهت جایزه می‌دم.»

او را بوسید و بعد دست من را به دست گرفت و گفت: «حواست به مامان و بابا باشه، نکنه اذیت‌شون کنی! درس‌هات رو هم خوب بخون!»

دلم نمی‌خواست دستم را رها کند. حرف‌هایش مثل وصیت بود. باز هم مادر را با زحمت آرام کرده بود. این بار همه‌مان را آماده شنیدن خبر شهادتش کرد و رفت.

گفت: «ممکنه هر لحظه به کوموله بر بخوریم و یا پامون بره روی مین و شاید هم سالم برگردیم، اما در هر صورت باید توکل‌تون به خدا باشه.»

از هرکس که توانست حلالیت گرفت و رفت. بیست روز بعد خبر دادند که توسط کوموله‌ها به شهادت رسیده است.

(به نقل از برادر شهید)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه