آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۱۷۵۷۵
۰۸:۰۵

۱۴۰۰/۰۷/۱۲

خاطره/علی به خانواده شهدا عشق می ورزید

نوید شاهد-«کار خبرنگاری را دوست داشت بیشتر در حوزه جبهه و جنگ کار می کرد و با بچه های سپاه بیشتر در رفت و آمد بود. می دیدم که از دوستی با این گروه خوشحال است. او بسیار به جانبازان و خانواده شهدا سر می زد و به آنها عشق می ورزید. می دانستم و از درونش آگاه بودم که ازخانواده های شهدا می خواست برایش دعا کنند که به شهادت برسد...» در ادامه خاطره مادر شهید علی کمایی را بخوانید.
نویسنده :
مریم شیرعلی


به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید علی کمایی شانزدهم مرداد 1362در شهرستان امیدیه بدنیا آمد پدرش اسفندیار نام داشت و کارمند شرکت نفت بود. مادرش فرشته نام داشت و خانه دار بود. دارای یک خواهر و یک برادر بود و خود دومین فرزند خانواده محسوب می شد. وی سی و یکم شهریور سال 1397همزمان با شروع هفته دفاع مقدس در رژه نیروهای مسلح به عنوان حراست شرکت نفت حضور یافت و توسط تروریست های تکفیری به شهادت رسید.

متن خاطره:

علی پسر نجیب و مهربانی بود همیشه از غیرت و جوانمردی او می گفتند همیشه کنارم بود و در تمام موارد مشورت می کرد. همیشه حواسش به آنچه دوست داشتم بود هر چند دوست داشتنی هایم برای فرزندانم بود. تقریبا کلاس اول راهنمایی بود وقتی به خانه آمد گفت:«مادر یه خبر خوش من رفتم سرکار»

و من با تعجب گفتم:«سرکار؟! مگر تو به پول نیاز داری؟ خب به خودم می گفتی.»

خندید و گفت:«مادر پول نمی خواهم فقط دلم می خواهد کار کنم.»

هر چه اصرار کردم تو درس داری باید تمرکز کنی باز هم گفت: «قول می دهم در درس و کتاب و مدرسه کم نگذارم.»

برایش خبر خوشی بود و دوست داشت کار کند. آن زمان امیدیه زندگی می کردیم. می گفت یک پیمانکار آمده و می‌خواهد دکل برق از امیدیه به میانکوه بزند و میخواست خودش با دوستانش در این کار شرکت کنند. دوست داشت مفید باشد و تلاش و فعالیت و پشتکار را دوست داشت.

من هم می دانستم فقط نگران بودم خدایی نکرده اذیت شود. اجازه دادم ولی با محبت و مهربانی به او گفتم:«علی فقط برای چند روز...» و او هم پذیرفت.

کار را به خوبی انجام دادند و یک روز علی با پاکتی در دست آمد کنارم نشست صورتش از خوشحالی برق می زد و من می دانستم می خواهد حرفهایی بزند. پس قبل از اینکه چیزی بگوید من گفتم:«بگو پسرم که سراپا گوش هستم.»

پاکت را گذاشت مقابلم و گفت:«این کل پولی است که به من داده اند.»

مبلغ 450تومن بود با التماس می گفت:«مادر بیا با هم برویم و هر چه دوست داریم را برای خودت بخر.»

گفتم:«مادر من به چیزی نیاز ندارم الحمداله شکر من همه چیز دارم مبلغ را برای خودت نگه می دارم.»

ولی علی با اصرار می گفت:«نه دوست دارم این پول را خودت خرج کنی این فقط مال شماست.»

از همان دوران نوجوانی علی روی پاهای خودش ایستاده بود و در خودش این را قوت داده بود دوست داشت به دیگران کمک کند ولی با عشق و محبت، او هر چه در زندگی داشت از تلاش و دل و نیت پاک خودش بود. با سعی و تلاش و کوشش ذره ذره تلاش کرد.

کار خبرنگاری را دوست داشت بیشتر در حوزه جبهه و جنگ کار می کرد و با بچه های سپاه بیشتر در رفت و آمد بود. می دیدم که از دوستی با این گروه خوشحال است. آرزویم دامادی علی بود و روز دامادیش را همیشه با خودم مرور می کردم.

دوست داشتم عاقبت به خیر شود و روز عروسی علی آنقدر منظم تمام برنامه ها را تنظیم کرد که خودش و همسرش زودتر از همه در سالن عروسی بودند. همیشه دیده بودم میهمانان در سالن هستند و بعد از مدتی عروس و داماد وارد می شوند ولی علی پسرم خودش به تک تک میهمانانش خیرمقدم و خوش آمدید گفت.

وقتی وارد شدم دستم را بوسید و برای شب دامادیش جلو همه از من و پدرش تشکر کرد. بوسیدمش و بوییدمش دوست داشتم خوشبختی را خوب و عمیق لمس کند علی حق بهترین ها را داشت و من تمام دلخوشیهایم را در او می دیدم.

بعد از آن علی تلاش اش را بیشتر کرده بود او بسیار به جانبازان و خانواده شهدا سر می زد و دیدار می رفت می دانستم و از درونش آگاه بودم که ازخانواده های شهدا می خواست برایش دعا کنند که به شهادت برسد. ولی تصورش را نمی کردم با دعاهای آنها پسرم شهید شود و عاقبت بخیری نصیبش شود.


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه