ماشا الله وروایی، درس استقامت را در "پادگان خضر زنده" مشق می کرد
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، سردار سرتیپ دوم پاسدار رضا شاهویسی یکی از فعالین انقلاب اسلامی و از فرماندهان توانمند و شجاع سپاه پاسداران کرمانشاه در دوران دفاع مقدس بوده است که با تلاش ایشان و گروهش سایت راداری کورک در عملیات فتح 4 انهدام می شود. کار تدوین این خاطرات توسط "آذر آزادی" در کتابی با عنوان تاریخ شفاهی «بر بلندای کورک» انجام شده است که قسمت اول آن تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد.
لطفا خودتان را معرفی کنید و خاطرات آن روزها را بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم. رضا شاهویسی هستم فرزند علی جان، سال 1338 در شهر کرمانشاه و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم. مادرم سال 1345 و پدرم سال 1346 به رحمت خداوند رفتند و برادر بزرگم سرپرستی ما دو برادر و سه خواهر را بر عهده گرفت.
از دوران کودکی و خاطرات آن روزها بگویید.
قبل از فوت پدر و مادرم ما در محله ی باغ نی خانه ای اجاره کرده بودیم و در آنجا زندگی می کردیم. به سن تحصیل که رسیدم با شناسنامه خود به یکی از مدارس مراجعه کردم که ثبت نام کنم اما به من گفتند: سن شما از دبستان گذشته و باید به اکابر بروی و شب ها درس بخوانی چاره ای نبود و مجبور شدم در مدرسه شبانه درس بخوانم. منزل ما از مدرسه شبانه دور بود و از طرفی هم تا ده شب آنجا بودیم زمانی که زمستان می شد از شدت سرما کلافه می شدیم و دست و پاهایمان یخ می زد تا اینکه تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر ادامه ندادم و به کار آزاد مشغول شدم.
از اتفاقاتی که دوران کودکی و نوجوانیتان افتاد که باعث ورودتان به جریانات انقلاب شد، چیزی به یاد دارید؟
تقریبا سال 1355 در منطقه بلوار طاقبستان منزل می ساختیم که شهرداری و نیروهای ژاندارمری آمدند و خانه مردم را خراب کردند. دیدن این صحنه برایم سخت بود و دوست داشتم شرایطی به وجود می آمد تا از آن ها انتقام بگیرم. هر چند آن موقع نوجوان بودم و کاری از دستم بر نمی آمد اما یکی از انگیزه های اصلی ام رژیم شاه، همین ظلمی بود که نوکرهایش به مردم کردند.
آشنایی تان با نهضت امام خمینی (ره) چطور بود؟
آن زمان مرحوم جهانشاه ادبیان، پدر شهید حسین ادبیان از اقوام ما بودند و با هم رفت و آمد داشتیم. ایشان کارمند شرکت نفت بود و با همه ی علمای شهر ارتباط داشت از آنجایی که یک فرد انقلابی و مذهبی بود، نفوذ خاصی هم در میان اقوام داشت و همه حرفش را قبول داشتند. و من آن زمان 14 ساله بودم که توسط پدر شهید ادبیان با نهضت امام خمینی (ره ) آشنا شدم.
از سال 1357 یعنی سال پیروزی انقلاب بگویید، آیا در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کردید؟
این سال اوج تظاهرات و قیام مردم علیه رژیم شاهنشاهی بود و مقررات سخت حکومت نظامی به خصوص زمانی که حضرت امام خمینی می خواستند به ایران بیایند، در شهر اتفاق های زیادی می افتاد. خیلی از جوانان برومند شهر در این تظاهرات و راهپیمایی ها، مجروح یا شهید می شدند. از آنجایی که تظاهرات در شهر برگزار می شد، معمولا افراد انقلابی روستاهای اطراف هم می آمدند داخل شهر و علیه رژیم شاه تظاهرات می کردند. من هم همراه بچه های انقلابی در راهپیمایی ها شرکت می کردم.
در چه سالی وارد کمیته انقلاب اسلامی کرمانشاه شدید؟
اوایل سال 1358 وارد کمیته شدم و بعد به همراه عده ای از نیروهای کمیته به پاسگاهی در طاقبستان رفتیم و تقریبا تا نیمه ی سال 1358 آنجا بودیم. از آنجایی که ماشین داشتم، از صبح تا غروب توی کمیته بودم و حتی با ماشین خودم بچه های کمیته را به گشت می بردم. در مدتی که آنجا بودم به اتفاق بچه ها موفق شدیم خیلی از غذاخوریها و دکههایی که مشروبات الکلی می فروختند را شناسایی و پاکسازی کنیم.
فعالیت شما در کمیته انقلاب اسلامی تا چه زمانی پیدا کرد و پس از آن چه کردید؟
بعد از اینکه سپاه پاسداران به فرماندهی سید محمد سعید جعفری در کرمانشاه تأسیس شد، من هم در تاریخ 25 مرداد 1358 رسما وارد سپاه شدم. در آن زمان بود که از کمیته معرفی نامه ای به من دادند تا به اردوگاه خضر زنده بروم و خود را معرفی کنم. در آنجا تعدادی از فعالان انقلابی کرمانشاه جمع شده بودند و می خواستند آموزش های نظامی را یاد بگیرند، ما هم به جمع این دوستان پیوستیم.
فرمانده پادگان خضر زنده کی بود؟
داوود رضوانی بود ایشان در مهرماه سال 1359 در جبههی گیلانغرب به شهادت رسید. روزی که آیت الله طالقانی به رحمت خدا رفتند ایشان همه ی بچه های پادگان را جمع کرد و درحالیکه به شدت ناراحت بود و اشک می ریخت، خبر ارتحال آیت الله طالقانی را به ما داد و گفت: «امام خمینی یکی از یاران خوبش را از دست داد.» ما هم خیلی ناراحت شدیم و گریه می کردیم حتی به احترام ارتحال ایشان، ورزش و تمرینات آن روز را تعطیل و شروع به عزاداری کردیم.
از خاطراتتان در پادگان خضر زنده بگویید.
دو ماه در پادگان آموزش دیدیم. آموزش هایی که به ما می دادند بسیار سخت بود اما به هر حال دوران شیرینی بود و ما خیلی چیزها یاد گرفتیم. از آنجایی که بعد از پیروزی انقلاب، گروهک های مخالف نظام اسلامی در بعضی از شهرها از جمله مریوان، سنندج و ... شروع به خرابکاری و اقدامات نظامی می کردند، همین امر می طلبید که ما به عنوان نیروهای انقلابی با آمادگی بیشتری به مقابله با آن ها برویم. یادم هست صحبت از ناآرامی هایی از مریوان بود که یک روز سرهنگ صیاد شیرازی به عنوان فرمانده ی گردان تکاوران و چتر بازان به اتفاق نیروهایش به پادگان خضر زنده آمدند و آنجا اردو زدند.
آن ها معمولا صبح ها زود از خواب بیدار می شدند و به طور منظم ورزش می کردند و می دویدند. تمریناتشان خیلی از تمرینات ما سخت تر بود، چون تکاور بودند و باید در شرایط سخت کار می کردند. ما هم وقتی آن ها را می دیدیم روحیه می گرفتیم و دوست داشتیم مثل آنها باشیم.
در پادگان خضر موانعی درست کرده بودند که بچه ها باید به مدت 23 ثانیه مسیر آن را طی می کردند البته برای بعضی ها یک ساعت هم طول می کشید تا موانع را طی کنند از میان بچه ها من و حسین تنگبری در مدت 23 ثانیه همه موانع را طی می کردیم.
آقای ماشاالله وروایی مربی تاکتیکی ما در پادگان بود. یک روز ایشان ما را به اردوی تمرینی در حوالی پادگان برد آنجا پر از بوته های خار بود که به ما گفت: "باید اسلحه هایتان را روی سرتان بگیرین و سینه خیز از این طرف زمین به آن طرف بروید." خیلی سخت بود اما باید می رفتیم باور کنید هر یک از خارها که توی دست و پا و بدنمان می رفت به اندازه ی یک سوزن بلند و دردناک بود طوری که آرنج و زانوهایمان خونی شده بود و با صدای بلند می گفت: ادامه بدین برادرا، فکر نکنین که من از روی غرض می گویم این کارها را انجام بدین، باید طوری شما را آموزش دهم که اگر در آینده در شرایط سختی گرفتار شدید بتوانید تحمل کنید و این آموزش ها را به کار گیرید.
انتهای پیام/