گلوله توپخانه دشمن، انبار مهمات ما را با خاک یکسان کرد
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع آوری و تدوین شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات امیر «علیاكبر ریزهوندی» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.
چهار فروند هواپیمای C-130 آماده بودند تا ما را به اهواز ببرند. سه فروند از هواپیماها پرشدند و رفتند ما یگان آخر بودیم. ساعت حوالی 6 غروب بود كه هواپیمای ما هم آمادهی پرواز شد و همگی سوار شدیم. در طول پرواز، از خدمههای هواپیما پرسیدیم: «كی به اهواز میرسیم؟»گفتند: «یک ساعت و نیم دیگر.»
مرتب به ساعتهایمان نگاه میكردیم و منتظر بودیم. یک ساعت و نیم هم گذشت، اما خبری از فرود نبود. دوباره پرسیدیم: «پس كی میرسیم؟»گفتند: «نگران نباشید. یک ساعت دیگر میرسیم.»
ساعتها و دقیقهها همچنان از پی هم میرفتن اما خبری نشد. كمكم كنجكاو شدیم كه چرا هنوز نرسیدهایم؟ آیا واقعاً اینها ما را به اهواز میبرند؟ خدمهها كه متوجه نگرانی ما شده بودند، گفتند: «نگران نباشید. وضعیت فرودگاه اهواز مناسب نبود و اجازهی فرود به ما داده نشد، مجبور شدیم به طرف اصفهان برویم آنجا هم به ما اجازه فرود ندادند. حالا دوباره به طرف تهران برمیگردیم.»
سه ساعت پرواز با هواپیمایی كه موتورش سر و صدای زیادی میكرد، باعث شده بود كه بیشتر بچهها سردرد و حالت تهوع داشته باشند. بالاخره هواپیما در فرودگاه تهران به زمین نشست. به محض نشستن هواپیما، یک دفعه آژیر خطر به صدا درآمد و چراغهای فرودگاه به سرعت خاموش شدند. پدافندهای هوایی اطراف فرودگاه شروع كردن به نشانهگیری هوایی دشمن برای ما كه از نزدیک شاهد این اتفاقات بودیم، همه چیز وحشتناک و تعجبآور بود! دستور دادند به سرعت از هواپیما پیاده شویم. هر كس به یک سو میرفت تا در جایی امن پناه بگیرد. بعد از یک ساعت تیراندازی، اعلام كردند كه خطر حمله هوایی رفع شده است و دوباره چراغهای فرودگاه را روشن كردند.
آن شب را خسته و گرسنه توی باند فرودگاه خوابیدیم. صبح روز بعد، دوباره سوار هواپیما شدیم و بعد از یک ساعت و نیم پرواز خستهكننده، به فرودگاه اهواز رسیدیم. از آنجایی كه دیدهبانهای عراقی، نشست و برخاست هواپیماهای ما را گزارش میدادند، به محض فرود در فرودگاه اهواز، وضعیت به حالت اضطراری درآمد و اولین گلولهی توپخانهی دشمن به سمت ما شلیک شد. دربهای هواپیما به سرعت باز شدند و بچهها با عجله وسایلشان را برداشتند و پیاده شدند. خدمههای هواپیما مرتب فریاد میزدند: «برگردید و اول مهماتهایتان را پیاده كنید. بقیهی وسایل ضروری نیستند. عجله كنید ما نمیتوانیم زیاد صبر كنیم، هواپیما در خطر است!»
در حالی كه شدت انفجارها لحظه به لحظه بیشتر میشد، برگشتیم و به سرعت جعبههای مهمات را پیاده كردیم. متأسفانه دیگر وقت نشد تا كیسههای خوابمان را برداریم و هواپیما شروع به حركت کرد و كمكم از روی باند بلند شد. خدمهها هم در حالی كه هنوز دربهای هواپیما توی آسمان باز بود، كیسه خوابهایمان را از آن بالا روی باند میانداختند. خوشبختانه با سرعت عمل خلبان، هواپیما از اصابت گلولهی توپخانهی دشمن نجات پیدا كرد و در آسمان محو شد. ما ماندیم و اهواز و گلولههای توپخانه دشمن!
بعد از چند دقیقه، چند دستگاه اتوبوس كه با هماهنگی مسئولین نظامی، استانداری و ادارات دولتی اهواز تهیه شده بودند، وارد فرودگاه شدند و ما را به طرف پادگان لشكر 92 اهواز بردند. به محض ورود به پادگان، دوباره سرو كلهی میگهای عراقی پیدا شد به قول بچهها انگار شصتشان خبردار شده بود كه ما آمدهایم! آنقدر حجم بمباران شدید بود كه فرماندهان گفتند: «هر چه سریعتر زمین را بكنید و جان خودتان را حفظ كنید.» ما هم به سرعت بیلهای انفرادیمان را درآوردیم و شروع كردیم به كندن چالههای نیممتری. واقعاً غافلگیر شده بودیم. ما هیچ وقت تجربهی یک جنگ واقعی را نداشتیم، حتی آن اوایل از داشتن پدافند هوایی هم محروم بودیم تا اینكه بعد از چند روز چند قبضهی توپ 23میلیمتری به ما واگذار شد و توانستیم از آنها علیه هواپیماهای دشمن استفاده كنیم.
چند روزی را در پادگان اهواز ماندیم. دانشجویانی كه زودتر از ما رسیده بودند، با توجه به وضعیت اضطراری منطقه، به خرمشهر اعزام شده بودند. ما سری آخر اعزامیها بودیم و باید توی اهواز میماندیم و پدافند آنجا را برعهده میگرفتیم.
*دشمن انبار مهمات لشکر 92 را هدف گرفته بود
یک روز صدای انفجار وحشتناكی را شنیدیم. زمین از شدت موج انفجار به حدی میلرزید كه فكر كردیم عراقیها بمب اتمی زدهاند! پس از بررسی اوضاع متوجه شدیم، عراقیها تا 15 كیلومتری شهر اهواز آمدهاند و یگانهایشان در منطقهی «آب تیمور» و نزدیكی زاغههای مهمات «كولیآباد» اهواز مستقر شدهاند، به طوری كه یكی از گلولههای توپخانهشان به زاغه مهمات لشكر 92 اصابت كرده و آن انفجار شدید اتفاق افتاده بود زاغه مهماتی كه بیش از 50 تن مواد منفجره داخلش ذخیره شده بود. حالا تصور كنید این انبار مهمات یک دفعه منفجر شود!
وقتی خودمان را به منطقهی خارج از پادگان رساندیم، تا شعاع 5 كیلومتری زاغه مهمات، همهی مغازهها و خانههایی كه آن حوالی بودند، تخریب شده و زمینی كه در حاشیهی انبار مهمات بود، پودر شده بود؛ وقتی روی آن راه میرفتیم، مثل این بود كه توی آرد راه میرفتیم.
با انفجار تعدادی از زاغههای مهمات، پادگان دیگر امنیت نداشت. به همین دلیل ما را به مدرسهای در اهواز بردند و گفتند: «از آنجایی كه ستون پنجم، اخبار و اطلاعات را به عراقیها گزارش میدهد، بنابراین نباید كسی از محل مأموریت با خبر شود.»
مدتی در آنجا بودیم و آموزشهایی از جمله نحوهی شكار تانک را فرا گرفتیم. تا اینكه ستون پنجم دشمن به محل استقرار ما پی برد و عراقیها با شلیک چند خمپاره، آنجا را برای ما ناامن كردند. چند نفر از بچهها هم در این حمله مجروح شدند.
با محاصرهی آبادان، عراقیها پیشروی خود را از جاده آبادان - ماهشهر آغاز كرده بودند تا بندر ماهشهر را هم تصرف كنند، به همین دلیل به یگان ما دستور داده شد كه به سمت جاده آبادان - ماهشهر حركت كند تا مانع از سقوط این شهر شود. با دو دستگاه اتوبوس به 20 كیلومتری این جاده رفتیم و آنجا مستقر شدیم. یک یگان توپخانهی خودی آنجا بود كه متأسفانه نیروی پیاده و زرهی نداشت و فقط با آتش توپخانه توانسته بود جلوی پیشروی دشمن را به سمت ماهشهر بگیرد. ما به عنوان نیروی تأمینی باید جلوتر از آن یگان، یک خط پدافندی تشكیل میدادیم تا از توپخانه در مقابل حملهی دشمن محافظت كنیم.
*نیروی هوایی بازدارنده تهاجم ارتش عراق در روزهای اول جنگ بودند
خط پدافندی عمود بر جاده آبادان – ماهشهر تشكیل شد و ما پدافند آنجا را برعهده گرفتیم. در مدتی كه آنجا بودیم بالگردهای هوانیروز چند بار در طول روز میآمدند و مواضع دشمن را مورد هدف قرار میدادند. در واقع یكی از عوامل بازدارندهی تهاجم ارتش عراق در روزهای اول جنگ، هواپیماهای نیروی هوایی بودند. چون منطقه باز بود و ما نیروی عمدهای نداشتیم تا جلوی دشمن را بگیرد، بنابراین فقط نیروی هوایی و هوانیروز میتوانستند منطقه را كنترل كنند.
پس از مدتی، تیپ 37 زرهی شیراز كه در خوزستان مستقر بود، به منطقهی ما آمد. قرار بود این یگان زرهی به مواضع دشمن حمل كند. با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدیم؛ پس از مدتها بالاخره یک یگان زرهی قوی به منطقه آمده بود و میخواست علیه دشمن عملیات انجام دهد.
یک روز قبل از شروع حمله، هماهنگیهای لازم را با یگان ما انجام دادند تا در هنگام پیشروی، ما بتوانیم از نیروهای آنها پشتیبانی كنیم. روز موعود فرا رسید بچههای تیپ 37 شیراز با شور و شوق وصفناپذیری از ما خداحافظی كردند و به خط دشمن زدند اما تلاش آنها برای رسیدن به اهداف مورد نظر به نتیجه نرسید.
بعد از ناموفق بودن عملیات تیپ 37، ما همچنان در منطقه بودیم تا در صورت حملهی عراقیها، بتوانیم جلوی آنها را بگیریم. چند روزی از این ماجرا گذشته بود كه یك شب، سروانی از لشكر 77 خراسان به یگان ما آمد و گفت: «ما برای شناسایی منطقه آمدهایم. قرار است اینجا را از شما تحویل بگیریم و عملیاتهایی را علیه دشمن انجام دهیم و انشاءالله از خاک كشورمان بیرونشان كنیم.» روحیه بالا و لحن حماسیاش ما را به پیروزیهای آینده امیدوار كرد.
با مستقر شدن یگانهای رزمی، مأموریت ما (تیپ دانشجویان دانشكده افسری) در 15 آبانماه به پایان رسید و به تهران برگشتیم.
پس از بازگشت از منطقه، در مراسم بزرگداشت دانشجویانی كه در خرمشهر و آبادان به شهادت رسیده بودند، شركت كردیم. از آنجایی كه هنوز فارغالتحصیل نشده بودیم فرماندهان دانشكده به حضور حضرت امام خمینی رفته و از ایشان كسب تكلیف كرده بودند. ایشان هم ما را به حسینهی جماران دعوت كردند و در آنجا مجوز درجههای ما را دادند. رستهی من زرهی بود و باید دورهی تخصصی تانک را در شیراز میگذراندم. البته وقوع جنگ باعث شد تا دوره مقدماتی 9 ماهه را در 45 روز آموزش فشرده بگذرانیم. در اسفند سال 1359 دوره مقدماتی به پایان رسید و من به لشكر 81 زرهی كرمانشاه منتقل شدم تا در گردان 285 تانک كه در «گیلانغرب» مستقر شده بود، انجام وظیفه كنم.
انتهای پیام/