دختری که خواب شهادت دید
جمعه, ۲۹ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۴۲
از خواب که بیدار شد چهره اش از خوشحالی برق می زد . گفت: مادر دیشب خواب دیدم که شهید شده ام و مرا به یک باغ سرسبز و پر گل بردند. یکی از من پرسید؛ تو هم شهید شده ای؟ گفتم: بله. گفت؛ به منزل شهادت خوش آمدی. هر کسی را در این جا راه نمی دهند.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید سهیلا نریمانی سال 1350 در استان کرمانشاه دیده به جهان گشود و سرانجام در تاریخ 23 خرداد 1364 توسط مزدوران بعثی عراق بمباران و به شهادت رسید
گل آفتاب خزایی - جانباز قطع نخاعی جنگ تحمیلی از چگونگی نحوه شهادت دخترش شهید سهیلا نریمانی می گوید:
از خواب که بیدار شد چهره اش از خوشحالی برق می زد . گفت: مادر دیشب خواب دیدم که شهید شده ام و مرا به یک باغ سرسبز و پر گل بردند. یکی از من پرسید؛ تو هم شهید شده ای؟ گفتم: بله. گفت؛ به منزل شهادت خوش آمدی. هر کسی را در این جا راه نمی دهند.
چند روزی گذشت. آن روز من و سهیلا روزه بودیم او داشت از فوائد روزه داری برای من حرف می زد که صدای آژیر قرمز بلند شد. گفتم: بلند شو به پناهگاه برویم.
دستم را گرفت و گفت: مادر چند لحظه صبر کن می خواهم سیر ببینمت. دستم را بوسه باران کرد. از این حالت او متعجب شدم. گفتم: سهیلا مگر چه شده؟
گفت: مادر من به شما خیلی زحمت دادم مرا حلال کن.
در همین حین صدای بلندی شنیده شد. بعد از چند دقیقه که به خودم آمدم، فهمیدم که منزل ما بمباران شده و زیر آوار مانده ایم. سهیلا همچنان دستم را فشار می داد. گرمایش را به خوبی حس می کردم اما بعد از چند لحظه دستهایش سرد شد و از حرکت ایستاد. وقتی که پیکرش را از زیر آوار بیرون آوردند تبسم زیبایی بر لبانش نقش بسته بود. من نیز قطع نخاع شده بودم.
انتهای پیام
گل آفتاب خزایی - جانباز قطع نخاعی جنگ تحمیلی از چگونگی نحوه شهادت دخترش شهید سهیلا نریمانی می گوید:
از خواب که بیدار شد چهره اش از خوشحالی برق می زد . گفت: مادر دیشب خواب دیدم که شهید شده ام و مرا به یک باغ سرسبز و پر گل بردند. یکی از من پرسید؛ تو هم شهید شده ای؟ گفتم: بله. گفت؛ به منزل شهادت خوش آمدی. هر کسی را در این جا راه نمی دهند.
چند روزی گذشت. آن روز من و سهیلا روزه بودیم او داشت از فوائد روزه داری برای من حرف می زد که صدای آژیر قرمز بلند شد. گفتم: بلند شو به پناهگاه برویم.
دستم را گرفت و گفت: مادر چند لحظه صبر کن می خواهم سیر ببینمت. دستم را بوسه باران کرد. از این حالت او متعجب شدم. گفتم: سهیلا مگر چه شده؟
گفت: مادر من به شما خیلی زحمت دادم مرا حلال کن.
در همین حین صدای بلندی شنیده شد. بعد از چند دقیقه که به خودم آمدم، فهمیدم که منزل ما بمباران شده و زیر آوار مانده ایم. سهیلا همچنان دستم را فشار می داد. گرمایش را به خوبی حس می کردم اما بعد از چند لحظه دستهایش سرد شد و از حرکت ایستاد. وقتی که پیکرش را از زیر آوار بیرون آوردند تبسم زیبایی بر لبانش نقش بسته بود. من نیز قطع نخاع شده بودم.
انتهای پیام
نظر شما