خانه ی امیدمان در کرمانشاه خانه ی عمه سلطنت بود که شهید شد
سهشنبه, ۰۳ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۱۰
رضا موزونی، در سال های جنگ و در روز واقعه ی بمباران پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه که آن زمان یک پسر بچه کلاس هفتمی و شاهد ماجرا بوده، از واقعه ی تلخ آن روزها می گوید.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ سال 1362 در گیلان غرب زندگی می کردیم. کلاس هفتم قبول شده بودم و به کلاس هشتم می رفتم.
مادرم رفته بود نفت بخرد. فکر کردم بلند کردن پیت نفت برای مادرم سخت است. چوب بلندی را دستم گرفتم و دنبال مادرم راه افتادم تا چوب را این طرف و آن طرف پیت نفت بگذاریم و به به خانه برگردیم. توی کوچه راه می رفتم. همسایه ای داشتیم به اسم احمد. گفت:" کجا می روی؟" گفتم: می روم به مادرم کمک کنم."
*بمب به شکم احمد زده بود
بیست متری نرفته بودم که صدای هواپیما ها آمد. آسمان را نگاه کردم و با خودم گفتم الان است که دوباره برسند و بمباران کنند.
توی کوچه دراز کشیدم دو نفر دیگر هم کنار من دراز کشیدند یک دفعه صدای وحشتناکی آمد و دیگر چیزی نفهمیدم.
نمی دانم چقدر گذشت. آرام آرام چشم هایم راباز کردم روی زمین بودم کنارم را نگاه کردم احمد را دیدم شکمش زخمی و پاره شده بود. ترکش بمب به شکمش خورده بود اما هنوز حرف می زد. همه جا دود بود احمد فریاد می کشید. بدنم می سوخت به سختی بلند شدم. خودم را نگاه کردم سرتا پا خونی بودم بدنم پر از ترکش شده بودو خون از همه جای بدنم بیرون می زد حرکت کردم. مشهدی صوفی را دیدم که چند لحظه پیش کنارش بودم. مشهدی صوفی و دخترش شهید شده بودند و دست پسرش هم قطع شده بود. کمی نگاهش کردم نمی دانستم چه کار کنم و گیج بودم با همان زخم ها و خونریزی به خانه برگشتم. مادرم را دیدم او هم زخمی و خونین بود برادرم هم برگشت . مادرم به سینه کوبید و گفت: " با برادرت برو بیمارستان." هر چه به مادرم اصرار کردم که "تو هم بیا به بیمارستان برویم" نیامد. اما من و برادرم رفتیم.
*پزشکان اسلام آباد غرب من را به کرمانشاه اعزام کردند
مادرم گفت: باید وسایل را بار کنم و از اینجا برویم. مادرم را تنها گذاشتیم او با همان بدن زخمی مشغول جمع کردن وسایل شد چون دیگر ماندن به صلاح نبود. من نیز با پای خودم به بیمارستان گیلان غرب رفتم توی اورژانس کمی زخم هایم را پانسمان کردند و گفتند که باید به اسلام آباد غرب بروم، زیرا آنجا امکاناتی به آن صورت وجود نداشت.
ماشین هایی بودند که زخمی ها را جا به جا می کردند. شهر خیلی شلوغ بود و همه کمک می کردند ماشین های ارتشی که مربوط به اعزام نیرو بودند ما را سوار کردند و به اسلام آباد بردند. در اسلام آباد هم کمی زخم های مرا پانسمان کردند و گفتند:" باید به کرمانشاه بروید، ما نمی توانیم تو را عمل کنیم." ترکشی در سرم و یکی هم در شکمم بود و باید عمل می شدم. مرا کف نیسانی آبی رنگ خواباندند. برادرم کنار من توی نیسان نشست و ما را به کرمانشاه بردند.
ما را با همان نیسان به بیمارستان 520 ارتش فرستادند وقتی رسیدیم بیمارستان شلوغ بود. اصلا تخت ها جا نداشت و مرا روی پتوی سربازی روی زمین توی راهرو گذاشتند. با پنس یکی یکی ترکش هایم را در آوردند تمام صورتم پر از ترکش بود مثل کسی که جوش زیادی روی صورتش دارد آن هم از نوع سیاه و کبود رنگ. بعد از مدتی احوال مادرم را از آشنایان گرفتم و فهمیدم بعد از سه روز به بیمارستان رفته است. وسایل خانه را به گواور برده بود.
مادرم به بیمارستان آمد آنجایی یکی از آشنایانمان را دید و با او احوال پرسی کرد و مادرم می خواست ما را به گواور ببرد که او اجازه نداد و گفت باید به خانه ی ما بیایی با او رفتیم .
*از بمباران به شدت می ترسیدم
فردای آن روز که در منزل سلطنت خانم بودیم. هواپیماها آمدند و دیوار صوتی را شکستند. سلطنت خانم خیلی ترسید آن قدر هول کرده بود که نمی دانست کجا برود و از این طرف به آن طرف می دوید. من هنوز ترسش را به یاد دارم. انگار زمین برایش جا نداشت. بعد از چند روز به گووار رفتیم مادرم وسایل را به آنجا برده بود. به محض اینکه به آنجا رسیدیم هواپیماها دوباره آمدند و من ترسی که از آن بمباران داشتم هنوز یادم هست چون مجروح شده بودم و از بمباران به شدت می ترسیدم. گاهی برای پیگیری پرونده مان به کرمانشاه می آمدیم. و به سلطنت خانم سر می زدیم او همیشه از ما پذیرایی می کرد.
بعد از آن حادثه ، ما احوالات سلطنت خانم را از عمه جیران می گرفتیم. میدانستیم که اوج بمباران ها به روستای " چشمه سفید " می روند و اینکه منزلشان در " منزه " و در آن نزدیکی پناهگاه پارک شیرین ساخته شده که خیلی محکم است و آن موقع وضعیت خطر به آنجا می روند.
عمه جیران می گفت: جای سلطنت خیلی خوب است. سلطنت می گوید که در ورودی پارک شیرین هستند و اتاقک آن ها زیر هواکش است که جای خوبی است نهارشان را آنجا می خورند. هیچ کس نمی دانست که بعدها موشک از همان قسمت وارد می شود من هم مرتب از عمه جیران می پرسیدم پناهگاه امن است؟ عمه جیران می گفت: " آره ، خیلی خوب است."
سال 1366 چند روز به پایان سال باقی مانده بود که خبر بمباران پارک شیرین پیچید ما همچنان توی گواور بودیم. پسر عمویم، محمد رضا خانه مان آمد و گفت:" عمه جیران گفته بیایید کرمانشاه، احتمالا" سلطنت شهید شده. اما هنوز جنازه اش پیدا نشده."
*مردم خاک ها را با بیل و کلنگ کنار می زدند
همه از شنیدن خبر شوکه و ناراحت شدیم. اشک در چشمم حلقه زد. مادرم گفت: زود باشید برویم! شاید کاری از دست ما بربیاید." با خانواده ماشین سواری گرفتیم و به راه افتادیم. خیلی نگران سلطنت خانم بودیم. گویا آن روز با بچه هایش یه پناهگاه رفته بودند. وقتی به کرمانشاه و به پناهگاه رسیدیم فهمیدیم که بمباران سختی شده است. اطراف پناهگاه شلوغ بود و ما از دور می دیدیم که مردم با بیل و کلنگ خاک ها را کنار می زنند. به ما اجازه ندادند جلو برویم. نمی خواستند خیلی چیزها را ببینیم. کومه های آدم روی تپه بودند. همه در هم می لولیدند. خانواده های زیادی جمع شده بودند و منتظر بستگانشان بودند، همه درهم می لولیدند. خانواده های زیادی جمع شده بودند و منتظر بستگانشان بودند، همه مضطرب بودند و هر خانواده جنازه ای را پیدا می کرد.
لودرها هر بار که چیزی را بیرون می کشیدند همراه با خاک، تکه های بدن مردم پیدا می شد. مردم شیون و زاری می کردند عمه جیران جلوتر از ما ایستاده بود. یکدفعه وقتی صدای شیون عمه ام را شنیدم، فهمیدم که جنازه ی سلطنت خانم پیدا شده. وقتی جلو رفتم عمه جیران به سر و صورت خودش می کوبید. جنازهی خانم علی خانی را دیدم که بچه اش حسام در بغلش مچاله شده بود. دخترش و مادر شوهرش هم شهید شده بودند و یکی یکی آن ها را بیرون آوردند . بدنشان زیاد زخم نبود، اما حالت خفگی داشتند و خاک آلود. چیزی که همیشه از آن می ترسید به سرش آمد. یاد حرفش افتادم که می گفت:" من از بمباران می میرم."
خانه ی امیدمان در کرمانشاه خانه ی عمه سلطنت بود که شهید شد ما برگشتیم و جنازه ها را در ماهیدشت خاک کردند. هیچ وقت خاطرات آن زن مهربان فراموشم نمی شود.
انتهای پیام
مادرم رفته بود نفت بخرد. فکر کردم بلند کردن پیت نفت برای مادرم سخت است. چوب بلندی را دستم گرفتم و دنبال مادرم راه افتادم تا چوب را این طرف و آن طرف پیت نفت بگذاریم و به به خانه برگردیم. توی کوچه راه می رفتم. همسایه ای داشتیم به اسم احمد. گفت:" کجا می روی؟" گفتم: می روم به مادرم کمک کنم."
*بمب به شکم احمد زده بود
بیست متری نرفته بودم که صدای هواپیما ها آمد. آسمان را نگاه کردم و با خودم گفتم الان است که دوباره برسند و بمباران کنند.
توی کوچه دراز کشیدم دو نفر دیگر هم کنار من دراز کشیدند یک دفعه صدای وحشتناکی آمد و دیگر چیزی نفهمیدم.
نمی دانم چقدر گذشت. آرام آرام چشم هایم راباز کردم روی زمین بودم کنارم را نگاه کردم احمد را دیدم شکمش زخمی و پاره شده بود. ترکش بمب به شکمش خورده بود اما هنوز حرف می زد. همه جا دود بود احمد فریاد می کشید. بدنم می سوخت به سختی بلند شدم. خودم را نگاه کردم سرتا پا خونی بودم بدنم پر از ترکش شده بودو خون از همه جای بدنم بیرون می زد حرکت کردم. مشهدی صوفی را دیدم که چند لحظه پیش کنارش بودم. مشهدی صوفی و دخترش شهید شده بودند و دست پسرش هم قطع شده بود. کمی نگاهش کردم نمی دانستم چه کار کنم و گیج بودم با همان زخم ها و خونریزی به خانه برگشتم. مادرم را دیدم او هم زخمی و خونین بود برادرم هم برگشت . مادرم به سینه کوبید و گفت: " با برادرت برو بیمارستان." هر چه به مادرم اصرار کردم که "تو هم بیا به بیمارستان برویم" نیامد. اما من و برادرم رفتیم.
*پزشکان اسلام آباد غرب من را به کرمانشاه اعزام کردند
مادرم گفت: باید وسایل را بار کنم و از اینجا برویم. مادرم را تنها گذاشتیم او با همان بدن زخمی مشغول جمع کردن وسایل شد چون دیگر ماندن به صلاح نبود. من نیز با پای خودم به بیمارستان گیلان غرب رفتم توی اورژانس کمی زخم هایم را پانسمان کردند و گفتند که باید به اسلام آباد غرب بروم، زیرا آنجا امکاناتی به آن صورت وجود نداشت.
ماشین هایی بودند که زخمی ها را جا به جا می کردند. شهر خیلی شلوغ بود و همه کمک می کردند ماشین های ارتشی که مربوط به اعزام نیرو بودند ما را سوار کردند و به اسلام آباد بردند. در اسلام آباد هم کمی زخم های مرا پانسمان کردند و گفتند:" باید به کرمانشاه بروید، ما نمی توانیم تو را عمل کنیم." ترکشی در سرم و یکی هم در شکمم بود و باید عمل می شدم. مرا کف نیسانی آبی رنگ خواباندند. برادرم کنار من توی نیسان نشست و ما را به کرمانشاه بردند.
ما را با همان نیسان به بیمارستان 520 ارتش فرستادند وقتی رسیدیم بیمارستان شلوغ بود. اصلا تخت ها جا نداشت و مرا روی پتوی سربازی روی زمین توی راهرو گذاشتند. با پنس یکی یکی ترکش هایم را در آوردند تمام صورتم پر از ترکش بود مثل کسی که جوش زیادی روی صورتش دارد آن هم از نوع سیاه و کبود رنگ. بعد از مدتی احوال مادرم را از آشنایان گرفتم و فهمیدم بعد از سه روز به بیمارستان رفته است. وسایل خانه را به گواور برده بود.
مادرم به بیمارستان آمد آنجایی یکی از آشنایانمان را دید و با او احوال پرسی کرد و مادرم می خواست ما را به گواور ببرد که او اجازه نداد و گفت باید به خانه ی ما بیایی با او رفتیم .
*از بمباران به شدت می ترسیدم
فردای آن روز که در منزل سلطنت خانم بودیم. هواپیماها آمدند و دیوار صوتی را شکستند. سلطنت خانم خیلی ترسید آن قدر هول کرده بود که نمی دانست کجا برود و از این طرف به آن طرف می دوید. من هنوز ترسش را به یاد دارم. انگار زمین برایش جا نداشت. بعد از چند روز به گووار رفتیم مادرم وسایل را به آنجا برده بود. به محض اینکه به آنجا رسیدیم هواپیماها دوباره آمدند و من ترسی که از آن بمباران داشتم هنوز یادم هست چون مجروح شده بودم و از بمباران به شدت می ترسیدم. گاهی برای پیگیری پرونده مان به کرمانشاه می آمدیم. و به سلطنت خانم سر می زدیم او همیشه از ما پذیرایی می کرد.
بعد از آن حادثه ، ما احوالات سلطنت خانم را از عمه جیران می گرفتیم. میدانستیم که اوج بمباران ها به روستای " چشمه سفید " می روند و اینکه منزلشان در " منزه " و در آن نزدیکی پناهگاه پارک شیرین ساخته شده که خیلی محکم است و آن موقع وضعیت خطر به آنجا می روند.
عمه جیران می گفت: جای سلطنت خیلی خوب است. سلطنت می گوید که در ورودی پارک شیرین هستند و اتاقک آن ها زیر هواکش است که جای خوبی است نهارشان را آنجا می خورند. هیچ کس نمی دانست که بعدها موشک از همان قسمت وارد می شود من هم مرتب از عمه جیران می پرسیدم پناهگاه امن است؟ عمه جیران می گفت: " آره ، خیلی خوب است."
سال 1366 چند روز به پایان سال باقی مانده بود که خبر بمباران پارک شیرین پیچید ما همچنان توی گواور بودیم. پسر عمویم، محمد رضا خانه مان آمد و گفت:" عمه جیران گفته بیایید کرمانشاه، احتمالا" سلطنت شهید شده. اما هنوز جنازه اش پیدا نشده."
*مردم خاک ها را با بیل و کلنگ کنار می زدند
همه از شنیدن خبر شوکه و ناراحت شدیم. اشک در چشمم حلقه زد. مادرم گفت: زود باشید برویم! شاید کاری از دست ما بربیاید." با خانواده ماشین سواری گرفتیم و به راه افتادیم. خیلی نگران سلطنت خانم بودیم. گویا آن روز با بچه هایش یه پناهگاه رفته بودند. وقتی به کرمانشاه و به پناهگاه رسیدیم فهمیدیم که بمباران سختی شده است. اطراف پناهگاه شلوغ بود و ما از دور می دیدیم که مردم با بیل و کلنگ خاک ها را کنار می زنند. به ما اجازه ندادند جلو برویم. نمی خواستند خیلی چیزها را ببینیم. کومه های آدم روی تپه بودند. همه در هم می لولیدند. خانواده های زیادی جمع شده بودند و منتظر بستگانشان بودند، همه درهم می لولیدند. خانواده های زیادی جمع شده بودند و منتظر بستگانشان بودند، همه مضطرب بودند و هر خانواده جنازه ای را پیدا می کرد.
لودرها هر بار که چیزی را بیرون می کشیدند همراه با خاک، تکه های بدن مردم پیدا می شد. مردم شیون و زاری می کردند عمه جیران جلوتر از ما ایستاده بود. یکدفعه وقتی صدای شیون عمه ام را شنیدم، فهمیدم که جنازه ی سلطنت خانم پیدا شده. وقتی جلو رفتم عمه جیران به سر و صورت خودش می کوبید. جنازهی خانم علی خانی را دیدم که بچه اش حسام در بغلش مچاله شده بود. دخترش و مادر شوهرش هم شهید شده بودند و یکی یکی آن ها را بیرون آوردند . بدنشان زیاد زخم نبود، اما حالت خفگی داشتند و خاک آلود. چیزی که همیشه از آن می ترسید به سرش آمد. یاد حرفش افتادم که می گفت:" من از بمباران می میرم."
خانه ی امیدمان در کرمانشاه خانه ی عمه سلطنت بود که شهید شد ما برگشتیم و جنازه ها را در ماهیدشت خاک کردند. هیچ وقت خاطرات آن زن مهربان فراموشم نمی شود.
انتهای پیام
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
دوروزقبل از بمباران سنگر ثن از انچا عکس گرفتم.