خاطرات برادر شهید فریبرز فیض بشی پور؛
به او گفتم که شوهرم در بیمارستان است و همراهی ندارد. پس از چند لحظه آن پسر گفت: مادر صبر کن من بروم به خانواده ام بگویم و برگردم. خلاصه رفت و برگشت. او مرا به بیمارستان رساند.
امداد گر عاشق

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید فریبرز فیض بشی پور در سال 1342 در شهر کرمانشاه متولد شد و تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم در این شهر گذراند و به استخدام جهاد سازندگی در آمد سپس از طریق جهاد سازندگی در جهت ادامه تحصیل به تهران رفت و موفق به اخذ فوق دیپلم گردید در تاریخ چهارم مرداد 1367 در عملیات مرصاد در منطقه اسلام آبادغرب بر اثر اصابت گلوله توپ دشمن به خودرو به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر مطهرش در مزار شهدای کرمانشاه به خاک سپرده شد.
*خاطرات شهید فریبرز بشی پور
برزو فیض بشی پور از خاطرات برادر شهید خود می گوید: از طرف جهادسازندگی در تهران تحصیل می کرد . مادر همیشه چشم به راهش بود. آن روز غروب وقتی به روستا آمد خسته به نظر می رسید. مادر با دیدن چشم های خسته فریبرز غم در چشمانش دوید و گفت:
پسرم چه شده؟
گفت: مادر چیزی نیست فط خسته ام.
بعد از حدود نیم ساعتی که گذشت بلند شد و گفت: مادر من برای کاری باید به شهر بروم زود برمی گردم. خداحافظی کرد و رفت اما هنوز یک ساعتی نگذشته بود که برگشت و گفت: مادر من ممکن است تا فردا برنگردم نگران من نباشید. مادر که از برگشتن پسرش از تهران خیلی خوشحال شده بود با ناراحتی گفت: پسرم هنوز پدرت تو را ندیده حداقل بمان پدرت را ببین و بعد برو. گفت: به پدر سلام برسانید ان شاءالله برمی گردم.
غروب روز بعد با صدای ماشین فهمیدم که فریبرز است دویدم بیرون با وجودی که خیلی خسته به نظر می رسید پیشانی ام را بوسید و با خنده و شوخی وارد خانه شدیم. چشمانش قرمز بود انگار دیشب را نخوابیده بود. پدرم تا او را دید شروع به نصیحت کرد. آن قدر برای پدرم احترام قائل بود که هنگام صحبت کردن پدر سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمی گفت بعد از تمام شدن حرف های پدر آرام سرش را بالا آورد به شوخی گفت: پدر می دانم پسر نا خلفی هستم اما خواهش می کنم نپرسید کجا بودم و چکار کردم. پدر با دیدن قیافه خسته فریبرز و علاقه ای که به او داشت گفت: بالای چشم.
خلاصه مدت یک ماه از آن جریان گذشت که عملیات مرصاد پیش آمد و فریبرز از طرف جهاد به اسلام آباد غرب اعزام شد و در آنجا به وسیله ی منافقین به شهادت رسید.
بعد از تشییع جنازه و خاکسپاری به منزل آمدیم. باور کردنی نبود چشم های همیشه خسته اما گیرایش از ذهنم پاک نمی شد. در فکر بودم که با ناله و سر و صدای یک خانم و آقای مسن به خودم آمدم. پیر مرد با عصا راه می رفت پیرزن گریه می کرد و توی سرش می زد. همه نگاهها به طرف آنها برگشت. پیرزن می گفت: پسرم، پسر شهیدم کجاست؟
و بعد از گریه و زاری بسیار، جریان آشنایی با شهید را جویا شدیم. پیر زن در حالی که بغض در گلویش بود، گفت: حدود یک ماه پیش یک روز غروب کنار جاده برای ماشین ایستاده بودم که یک تاکسی نگه داشت پسری بود جوان. گفت: مادر کجا می روی؟
گفتم: به کرمانشاه می روم بیمارستان امام خمینی.
گفت: بیا بالا برویم.
به او گفتم که شوهرم در بیمارستان است و همراهی ندارد. پس از چند لحظه آن پسر گفت: مادر صبر کن من بروم به خانواده ام بگویم و برگردم. خلاصه رفت و برگشت. او مرا به بیمارستان رساند و چون از مشکل مالی ما هم با خبر شده بود تمام خرج بیمارستان را پرداخت و تا صبح کنار شوهرم ماند و فردای آن روز که شوهرم مرخص شد ما را به خانه برد با اصرار آدرس خانه را از او گرفتم که پول را برایش پس ببرم. او گفت:مادر فقط برایم دعا کن که به آرزویم برسم.
گفتم: ان شاء الله عاقبت به خیر شوی. و رفت...

امداد گر عاشق
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده