خاطرات نادیا نقیب زاده بازمانده پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه؛
خانواده ام فکر کرده بودند من برای همیشه گم شده ام . وقتی که رسیدم همه می گفتند: " گم بی برگشته. گم بی زنده است" اسمم را " گم بی " گذاشته بودند.
گم بی برگشته، گم بی زنده است

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ پارک شیرینی که ماجرایی تلخ را روایت می کند. بیست و ششم اسفند سال 1366 هفتاد و هشت نفر در این روز شهید و بیش از دویست نفر زخمی می شوند. کودکان و زنانی که به پناهگاه پارک شیرین پناه برده بودند. انگار هنوز ناله ها و فریاد های آنان از این پارک شنیده می شود.
اینجاکودکان و زنانی بودند که می خواستند زنده بمانند. به پناهگاه رفته بودند تا در امان باشند مردانشان آن ها را در این پناهگاه پناه داده بودند و خیالشان راحت بود که خانواده هایشان در امان بمانند به همین خاطر رفتنشان بسیار غم انگیز و درد ناک بود...                                                 
در این راستا مهناز فتاحی – نویسنده کتاب پناهگاه بی پناه – در راستای خاطرات بازماندگان پارک شیرین کرمانشاه به گفتگو با نادیا نقیب زاده، مشهور به " گم بی " در زمان بمباران در پناهگاه حضور داشت و از خانواده جدا افتاد .

زمان بمباران پناهگاه چهار سال و نیم داشتم. پناهگاه را دوست داشتم. همیشه توی پناهگاه با بچه ها بازی می کردیم. آن روز هم داشتم بازی می کردم. کنار خانواده ام بودم.
لحظه ای که بمباران شد، همه جا تاریک شد؛ گم شدم. لباس قرمزی به تن داشتم. ترسیده بودم. گریه می کردم. مرتب صدا می زدم: " بابا، مامان"
خانواده ای بودند که توی پناهگاه همیشه رو به روی ما می نشستند. مادرشان را دیدم که زخمی شده بود. از دیدنش به گریه افتادم. ناگهان یک مرد مرا بغل کرد و از پناهگاه بیرون آورد. فکر کردم شاید بابایم است، اما وقتی توی خیابان مرد را دیدم فهمیدم بابایم نیست. مرد بیرون پناهگاه مرا نگاه کرد و وقتی دید من بچه ی او نیستم، همان جا مرا گذاشت و رفت!
*پاهایم روی سنگ ها می رفت و درد می کرد
همان طور گریه می کردم و می گشتم. مردم زیادی روی زمین افتاده بودند و بدنشان خونی بود. پاهایم روی سنگ ها می رفت و درد می کرد.
تنها بودم و می چرخیدم و نگاه می کردم. دو نفر آقا مرا سوار موتور کردند و بردند. مرا به اتاقی بردند و برایم خوراکی زیادی آوردند. مرتب پدر و مادرم را می خواستم.
به من یک جارو دادند و گفتند که اینجا را جارو بزن! برایم خوراکی آوردند و تخم مرغ درست کردند و خوردم. اما دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بود.
*اگر خانواده اش پیدا نشوند، خودم از او نگهداری می کنم
یکی از پلیس های آنجا به بقیه گفت: اگر خانواده اش پیدا نشوند، خودم از او نگهداری می کنم. خیلی به من محبت می کرد و برایم خوراکی زیادی خرید. یک جفت دمپایی هم برایم خرید. آخر دمپایی هایم توی پناهگاه جا مانده بود.
نمی دانم چه مدت گذشت. پدرم در اتاق را باز کرد و داخل آمد. فریاد زدم: این بابای من است. پریدم توی بغل بابا. بابا گریه می کرد. من هم گریه می کردم. بابا گفت: دخترم همه جا را دنبالت گشته ام.
بعد با بابا به روستا رفتیم. شب بود. برق نبود و با فانوس اطراف را می دیدیم. ما که وارد اتاق شدیم، همه سر سفره نشسته بودند و شیربرنج می خوردند. گفتند: " نادیا را آوردند! همه چون فکر می کردند که من مرده ام، از خوشحالی از روی سفره و شیر برنج رد می شدند تا من را ببینند. فکر کرده بودند من برای همیشه گم شده ام . وقتی که رسیدم همه می گفتند: " گم بی برگشته. گم بی زنده است" اسمم را گذاشته بودند " گم بی ". هنوز هم توی روستا و فامیلمان به من گم بی می گویند. حالا بعد از سال ها خیلی دلم می خواهدآن مرد نظامی را که از من نگهداری کرد و برایم دمپایی خرید ببینم. او خیلی به من محبت کرد و برایم دمپایی خرید ببینم. او خیلی به من محبت کرد و نمی گذاشت خیلی غصه بخورم.
انتهای پیام 


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده