او بر این عقیده بود که : ( یک پزشک جسم فرد را درمان می کند ولی یک شهید روان جامعه را درمان می کند)
شهید محسن آقا رضی در پانزدهم تیرماه سال هزار و سیصد و چهل و یک در شهر اصفهان دیده به جهان گشود و به همراه پدر و مادر خود زندگی می کرده است تحصیلات خود را تا سطح اول راهنمایی در اصفهان گذرانده پس از آن به همراه خانواده اش به کرمانشاه مهاجرت می نماید تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در کرمانشاه به اتمام رسانیده به علت علاقه شدید به جمهوری اسلامی به عضویت سپاه در می آید که در مورخ 27/7/63در مطنقه عملیات میمک هنگام درگیری با مزدوران بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل گردیده پیکر مطهر ایشان در منطقه به جا مانده است .

 

بسمه تعالی
متن زندگینامه شهید محسن  آقارضی
بالاتر از نیکوکاری نیکوکار دیگری است تا آنگاه که مرد در راه خدا شهید شود همین که در راه خدا شهید شد بالاتر از او نیست.
پیامبر اکرم (ص)
آری محسن آقا رضی نیز چونان سایر شهداء با خودسازی و مبارزه نفس سراسر زندگی کوتاه لکن پر بار الگویی شد از برای همه آنانکه درصدد یافتن راهی به کمال  معرفت عشق و عرفان هستند از آنان  را می بود بی پایان و شاهد همیشه زنده و رونده  در راه که چگونه زیستن شیر روز و پارسان شیر بودنش را از آقایش علی (ع) چگونه رفتنش را از مولایش حسنی (ع) آموخت  و نشان داد که زنده ماندن زمانی برای او می تواند ارزش داشته باشد که ارزشهای اسلامی و انسانی مورد هجوم ایادی کفر و شرک قرار نگرفته باشد ولی هنگامی که در می یابد که در جریان سیل خونهای به پا خواسته از مظلومان قرار گیرد و هدفش پایدار می ماند (که شماها نابودی ظالم و حاکمیت مستضعغان است) لذا جهاد در راه حفظ عقیده و نهایتاً بدست آوردن لیاقت و سعادت شهادت را بزرگترین افتخار قلمداد می کند آن را راهبر می داند میانبر برای رسیدن به تکامل و جاودانه شدن حال برآنیم شمه ای کوتاه از زندگی شهید بزرگوار محسن اقا رضی را بازگو و بازبینی مجدد کنیم آری بازگو و یازبینی کنیم در دل همه کسانی که شیفته آشنایی با زندگی پربار شهید و همچنین شهید آقا رضی می باشند آری ای شمه خواهران و همه برادران و ای امت امام بدانید و می دانیم و بگوئید و می گوئیم که محسن نیز معمای هستی را دریافت او دانایی از لحاظ روحی در تمامی دوران زندگی برای خانواده دوستان بود خودش با اعتصام به حبل ا... المتین و ضابطه خاصی در راستای خط امام در این راه قدم برداشت و در نهایت از هستی فانی این دنیا دست کشید و به  هستی واقعی رسید. آری شهادت چه معنایی) از هستی فانی دل کندن و به هستی رسیدن
محسن شهید در تیرماه 1341 در اصفهان در خانواده ای متدین چشم به جهان گشود.زمانی به دنیا آمد که نظام ستم شاهی، خفقان و خودکامگی و ظلم بر تمامی کشور سایه افکنده بود  در دوران کودکی فوق العاده با استعداد، کوشا و بسیار زرنگ و کنجکاو بود.و در همان اوان کودکی نور خدایی در صورتش موج می زد و  با توجه به علاقۀ زیادی که به قرآن داشت در مسابقات قرآن رتبه اول را بدست آورد.
که تعدادی از جوائز ایشان هم اکنون زینت بخش خاطره های به جا ماندنی ایشان در بین افراد خانواده اش می باشد. محسن اولین تجربه های زندگی اجتماعی خود را در دبستان صحت اصفهان آغاز کرد.
در سال 1355 بعلت موقعیت شغلی پدر به همراه خانواده راهی دیار کرمانشاه شدند و تحصیلات خود را در کرمانشاه با رتبه های بالا سپری نمود و دیپلم را در سال 60 ـ 59 اخذ نمود.
دوران تحصیل ایشان مصادف بود با انقلاب اسلامی توده های محروم ایران به رهبری امام خمینی که ایشان نیز در این امر مهم سهیم بودند.
و با شنیدن پیامهای امام جان تازه ای می گرفت و به همین جهت اوامر امام را مو به مو سرنگونی رژیم و بیرون راندن شاه از ایران با سایر امت بپا خاسته اجرا می کرد و
روزها را به تحصیل و شرکت در مجالس و شبها را به پاسداری
سپری می نمود. در زندگی چیزی به اسم شب و روز برایش وجود نداشت و از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.
از نظر اخلاقی ایشان فردی متواضع و بردبار بود و او همه این آب و خاک را سنگری برای انقلاب به حساب می آورد زیرا معتقد بود که اسلام مرزی بجز عقیده و تقوی نمی شناسد.
ایشان با صدور فرمان امام مبنی بر تأسیس جهاد سازندگی در گروه فرهنگی جهاد در مناطق محروم شهر کرمانشاه جهت پایه ریزی و تحکیم پایه های فرهنگ اصیل اسلامی کوشش بسیار داشت. با توجه به اهمیتی که ایشان برای مطالعه جهت شناخت و آگاهی بیشتر قائل بود به ایجاد کتابخانه در این مناطق همت گمارد.
بعد از جهاد به عضویت سپاه در آمد. چون معتقد بود که این انقلاب نیاز به نیروهای متخصص و متعهد دارد بنابراین در کنکور شرکت کرد و در بخش قلب مدرسۀ عالی شهید رجایی قبول گردید.
اما با توجه به علاقه ای  که به جبهه  داشت دلش راضی نگردید که به دانشگاه برود و دوستانش در جبهه به رزم خود ادامه دهند و راهی جبهه ها گردید و بعد از چندین مرتبه شرکت در عملیات مختلف عاقبت در حمله میمک به دانشگاه بزرگتری راه پیدا کرد که از دانشگاه این دنیا خیلی وسیعتر و پر بار تر می باشد و عقیده ایشان بدین صورت بود که یک پزشک جسم یک انسان را نجات می دهد ولی شهید روان یک جامعه را نجات می دهد و با توجه به این مسئله که خودش واقف بود  که شهید می شود همیشه با مادر می گفت مادر اگر من شهید شدم برای من گریه نکن بلکه برای شهدا دیگر گریه کنید و ایشان چون با قرآن مانوس بود و خیلی به اهل بیت علیه السلام عشق می ورزید در این رابطه قبل از شهادتش طرحی جالب از آموزش قرآن تشکیل داد که حدوداً  یک سال روی آن  کار کرد که زیر نظر استادان معظم حوزه علمیه قم قرار بر تکمیل و چاپ آن شد. طرح دومی که ایشان قبل از شهادتشان تهیه نموده بود طرح چاپ اعلامیه بود که او خودش را از خیل شهداء هر روز را عاشورا و هر زمین را کربلا و نهایت کمالش را پیوستن به ملکوت اعلی می دانست
به امید آنکه بتوانیم ادامه دهندگان راه شهدا و این شهید عزیز باشیم
 
اولین خاطره
حضور بر بالین مجروحین
تابستان سال 58 بیمارستان طالقانی
بیمارستان مملو از مجروحین بود و ما جهت کمک به مجروحین در بیمارستان حضور داشتیم در بین مجروحین برادر محمود وصفی از فرماندهان سپاه همدان بود که در درگیریهای پاوهتوسط ضد انقلاب مرجوح شده بود من و شهید محین بر بالین او حاضر شدیم پس از خاجر شدن از اطاق عمل بیهوشی او تا صبح روز بعد به طول کشید تقریباً نزدیکی های ظهر  بود که به هوش آمد ابتدا با دست اشاره کرد تا نیزام تسبیح دارد در همین موقع شهید محسن از او خواست شماره تلفنی در اختیار ما بگذارد که به خانواده شا خبر دهیم  که او نیز با دست در هوا شماره ای اشاره کرد و بلافاصله توسط شهید محسن به خانواده او خبر داده شد. چند ساعت بعد خانواده شا ( همسر و دختر سه ساله اش ) بر بالین او حاضر شدند . نمی دانم هنگام ورود همسر و فرزندش چه اتفاقی افتاد فقط یادم هست برادر محمود لحظه ای روی تخت نیم خیز شد و شهید محسن با ذکر صلوات سر بر سجده گذاشت و خدا را شکر نمود گویا برادر محمود منتظر چنین لحظه ای بود.
هنوز بهت و حیرت ما تمام نشده بود که بلافاصله سر بر بالین نهاد و چشمهایش را فرو بست و از هوش رفت دو ساعتی بدین منوال گذشت چشمان نگران خانواده و ذکر و دعای بی وقفه شهید محسن و سیلاب اشک پاک از دیدگان او دل هر بیننده ای را منقلب می رکد کم یک لحظه نگاهم به صورت پاک و مجروح شهید محمود افتاد و آخرین حرکات پلک های او را نظاره می کردم که ناگهان برای همیشه از حرکت ایستاد. شهید محسن به من اشاره نمود همسر و فرزندش را از اتاق خارج کنم وقتی بیرون رسیدیم      که گویا آن زمان فرمانده سپاه همدان بود در سالن بیمارستان بدنبال شهید محمود بود دلم پر می کشید به اتاق شهید محمود برگردم که در یک لحظه غافلگیر کننده اینکار را کردم و دیدم شهید محسن صورت خود را بر گونه شهید محمود نهاده و برای او دکر خدا می گوید و با دست پلکهایش را می بندد و مثل اینکه سفارش خود را به او می کند در حالت عجیب و   منقلبی بودم که صدای شیون همسر او مرا از آن خاک بیرون آورد و دیدم که  ملافه سفید را بر سر شهید کشیدند ساعتی بعد جنازه شهید در آمبولانس بود و محسن به اتفاق بقیه افراد بیمارستان را پرپر کرده و بر جنازه او پراکنده می کردند.

(خاطره سوم)
آخرین دیدار
یک روز محسن به اتفاق شهید علی پروینی به منزل مادر می رود. گویا می داند آخرین دیدار است با مادر. چند دقیقه ای توی حیاط قدم می زند با پا برگ های خزان را زیر و رو می کند انگار با در و دیوار حیاط نیز خداحافظی می کند. سپس به اطاق برمی گردد، ساعتی نزد مادر می نشیند کمی با او شوخی و صحبت می کند سپس رو به مادر کرده و می گوید: مادر تو که خمس و زکات فرزندانت را ندادی اجازه بده من خمس و زکات فرزندانت باشم مرا حلال کن شاید آخرین دیدار ما باشد. مادر در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده با تبسم او را نگاه می کند. محسن می گوید به مادر گفتم گونه راستم را ببوس که بدانم از من راضی هستی. بعد گونه چپم را ببوس تا بعد از شهادتم زهرای اطهر از تو راضی باشد از مادر خداحافظی می کند و به قصد خداحافظی از خواهر و برادرانش از خانه خارج می شود اما چند لحظه بعد دوباره برمی گردد نزد مادر و به او می گوید آنها را ندیدم اما شما را دوباره به جای آنها می بینم. مادر، این بار پیشانی ام را ببوس این پیشانی سپری در برابر دشمن است (این همان پیشانی بود که در برخورد با دشمن ساعتها و روزها بر خاک دشمن در خون غلتیده بود).
خاطره چهارم
عنوان خاطره: یادگار شهید
امروز 29 مهر ماه شصت و سه است سه روز از خبر شهادت محسن گذشته اما از جنازه او خبری نیست. خانه پر از پلاکارد و عکسهای اوست. همه در قلب و قاب کسب خبر موضق و وصیت نامه او هستند برادران شهید به دنبال گرفتن خبر قطعی شهادت و یا اسارت او هستند و کوله پشتی او را از پادگان ابوذر به منزل می آورند.
در منزل شهید مردم مسلمان و شهید پرور مشغول برگزاری مراسم دعا و عزداری امام  حسین بودند ناگهان در میان حمعیت
 چشمم به کوله پشتی شهید خورد که روی آن نوشته بود (محسن آقا رضی) از خود بیخود شدم به سوی کوله پشتی دویدم آنرا از دستان آنها گرفته و به اتفاق برادرانم آن را بوسیدیم و سپس داخل آن را بررسی کردیم.
اولین چیزی که توجه من را جلب نمود پلاک شهید بود. یادم هست همیشه می گفت دوست دارم شهید گمنام شوم.
و من در آن لحظه به شهید و منزلت او نزد خدا غبطه خوردم قران ، جانماز، وسایل شخصی تعدادی عکس که دیدن هر کدام حال مرا دگرگون می کرد بعد دو پاکت را دیدیم پاکت اول شهادت نامه ای بود که توسط شهید قبل از شهادت نوشته شده بود گویا از شهادت خویش خبر داشت پاکت دوم وصیت نامه شهید بود آنقدر رسته از دنیا و به خدا پیوسته بود که در پایان وصیت نامه تنها سرمایه اش که کتابهایش بود تقدیم به جبهه و رزمندگان نموده بود که ما نیز این چنین کردیم روحش شاد
خاطره پنجم
عنوان خاطره:
بیقرار مجروح
از محسن بی خبر بودیم دایم بدرگاه خداوند دعا و نیایش می کردیم که رزمندگان در پناه او سلامت باشند و اب توان هر چه بیشتر دشمن مزدور را از خاک میهن اسلامی بیرون کنند. در اخبار ساعت 2 متوجه شدیم مه عملیاتی در منطقه چنگوله در غرب کشور  توسط رزمندگان اسلام انجام گرفته و تعدادی از نفرات دشمن کشته ، اسیر و همچنین غنائم جنگی بدست آمده است. بدین ترتیب خود بخود متوجه شدیم که محسن باید در عملیات چنگوله باشد. با گذشت دو روز و بی خبری از او بر التهاب و نگرانی ما افزوده شد. درست یادم نیست چه ساعتی از بعد از ظهر بود که درب منزل را زدند سراسیمه بطرف درب منزل دویدم و با ناباوری باروی گشاده شهید محسن روبرو گشتم عصا زیر بغل و پای مجروح با گرمی و صمیمت سلام و احوالپرسی می کرد من که از دیدن او بشدت بیقرار شده بودم عصا را از زیر بغل او به جای ساک دستی اش گرفته و بسرعت به طرف اتاق پذیرایی دویدم که ناگهان صدای محسن بلند شد که خواهر پای مرا کجا می بری؟
در همین هنگام صدای خنده همه بلند شد او را به منزل آورده پرستاری نمودیم پزشک به او توصیه نمود حداقل یک هفته به درمان نیاز دارد روز دوم و یا سوم استراحت او بود که با صدای عبادت و ذکر و دعای او از خواب بیدار شدم هنوز شفق صبح نشده بود حالتی عجیب داشت بشدت می لرزید و آرام آرام گریه می کرد متوجه بیدار شدن من نشده بود زیر من از لای درز در و پشت شانه های او را می دیدم علاقه من به او بی حد بود انسانهای مومن را همه دوست دارند حالت او در من اثر عجیب گذاشت و من زیر چشم مواظب حرکاتش بدرم از جایش بلند شد و برگشت در این هنگام نگاهش روی من متمرکز شد مرا صدا زد  و گفت خواهر می دانی برادرانم در جبهه اند و  مشغول نبرد شب گذشته نتوانستم بخوایم من امروز برمی گردم سعی کن مادر را قانع کنی من اصلاً تحمل ماندن ندارم... ساعتی بعد پدر را دیدم که گونه های فرزند مجروحش را می بدسد, عصای او زیر بغلش می گذارد و با نگاه از ما می خواهد اصرار به ماندن او نکنیم و ما با نگرانی او را بدرقه می کنیم.
خاطره ششم
عنوان خاطره :
جبهه یا دانشگاه
وقتی نتایج کنکور را در سال 62 اعلام نمودند با خوشحالی خبر موفقیت محسن را به او دادم و از او خواستم جهت ثبت نام به تهران برود بعد از بازگشت و ثبت نام در دانشگاه از او پرسیدم انشاءا... چه وقت به دانشگاه می روی؟ ابتدا با نگاه معنی داری مرا برانداز کرد و سپس با لبخند همیشگی اش که از آرامش درونی او حکایت داشت گفت منظورت جبهه است! تا وقتی جنگ است و نبرد با دشمن دانشگاه ما جبهه است
و ما شیفتگان آن وقتی ذلت و خواری دشمن را دیدیم سنگر را عوض می کنیم و بعد نامه تعویق ترم دانشگاه را به ما نشان داد نامه ای که به او اجازه حضور در جبهه  داده بودند و او هرگز سنگر جبهه را ترک نکرد.
خاطره هفتم
عنوان خاطره
دیدار با معشوق
به اتفاق دوستانش شهید غلامرضا سیاه کمری و شهیدان رضا و علی و بقیه رزمندگان به دیدار امام رفته بود در بازگشت سری به منزل زد همه را در خود جمع نمود و با شعف و شوقی وصف ناپذیر از دیدار با امام صحبت می کرد. من در آن لحظه از خود بیخود شده بودم و هر لحظه بر شدت عطش ام برای دیدار با امام افزوده می شد از صورت نورانی امام از صلابت و طنین دلنشین کلام امام سخن می گفت وقتی به چهره اش نگاه می کرد قطره های اشک را می دیدم که از شوق دیدار سرازیر بود و همه اش می گفت  دیدار را نصیب کند مدتی بعد نیز خداوند این سعادت را نصیب ما نمود که به دیدار امام نائل شدیم و وقتی بر روی صحن  به وصال دیدار ایشان برسیدم باد حرفهای شیرین و دلنشین محسن افتادم که جقدر زیبا رهبر را توصیف می کرد.
خاطره برادر شهید
1 ـ در تابستان سال 63 به همراه شهید از قصرشیرین به طرف ارتفاعات آقداق با موتورسیکلت  حرکت نمودیم پس از سرکشی ایشان را سنگرهای مقدم و در بازگشت اینجانب رانندگی مو
تور را بر عهده گرفتم که بر اثر سرعت زیاد یکه لوازم از قبیل آچار از موتو رجدا و بر  زمین ریخت فوراً ندا داد بایست و با وجود دید دشمن سفارش نمود که با موتور پشت به پشت برویم و خودش پس از جمع آوری کلیه اسباب ها و جای دادن در محل سفارش نمود همیشه نگهدار بیت المال باشد
2 ـ شبی در سنگرهای اطراف قصرشیرین نیمه های شب دشمن شروع به پرتاب خمپاره زیادی نمود که بنده ابتدا بیدار شدم ایشان پس از بیدار شدن سفارش نمود که وقت نماز اول صبح نگذرد.
شهید آقا رضی یک انسان مخلص و فرهنگی بود و در کارهای فرهنگی بهتر میتوانست کار کند همانطور که علاقه به کارهای فرهنگی و تبلیغاتی داشت دوست داشت که مثل یک رزمنده در عملیات نیز شرکت کند و خیلی بچه مخلص و با تقوا و افتاده و متواضع بود و بعنوان داوطلب در یکی از عملیاتها شهید شد.
 

وصیت نامه شهید محسن اقا رضی دانشجوی پزشکی مسئول عقیدتی سیاسی و عضو شورای فرماندهی تیپ نبی اکرم (ص)
و لا تحسبت الذین قتلو فی سبیل الله امواتاً بل احیا عند ربهم یرزقون
آنان را که در راه خدا کشته شده اند مرده نپندارید بلکه آنان زنده اند و در نزد خدای خود روزی می خوردند.
ضمن عرض سلام به خانواده عزیزم، خداوند، انشاءا... که به همۀ شما صبر دهد. نهایت همۀ ما، وداع گفتن این دار فانی است و چه بهتر انسان بهترین مرگ را که شهادت در راه خداست انتخاب و بدست آورد و این انقلاب برای به ثمر رسیدن خود نیاز به خون ما دارد، نگوئید اگر به جبهه
نمی رفت شهید نمی شد که انشاءا... توانسته ام و توانسته اید به این انقلاب خدمتی بکنید.
اگر مصیبت شما را زیاد ناراحت کرد، به یاد خانواده های شهدا بیفتید که نه تنها 4 فرزند یا بیشتر خود را فدای اسلام کرده اند بلکه پدر نیز اسلحه به دوش راه فرزندش را در جبهه دنبال می کند. ما نیز در پشت جبهه ندا و پیام خون فرزندانش را به دیگران می رسانیم. از شما التماس دارم که شیرزنی باشید همانند زینب و سعی کنید خدا و امام زمان و نایب بر حقش را خوشحال کنید.
بدانید تازه اول کار است، تا ظالم است، مبارزه و جهاد است و همواره تا برقراری نظام قسط و عدل الهی بدست امام زمان (عج) باید بهترینها بروند، فقط چند خواهش دارم، اجابت کنید:
توصیه دارم اگر در میدان جنگ و معرکه شهید شدم مرا با لباس فرم سپاه کفن کرده خاک کنید و نیز روی سنگ قبرم آرم سپاه را حک نمائید و حتماً قبرم را خیلی ساده درست کنید.
مادر عزیزم حلالم کن و صبر کن تا مهدی (عج) بیاید، خواهرم صبر کن تا مهدی (عج) بیاید. من خیلی طالب شهادت بودم ولی این را اظهار نمی کردم زیرا شما ناراحت می شدید مرا ببخشید از اینکه آنطور که شما می خواستید نتوانستم به شما سر زده، پیش شما باشم، در ضمن کتابهایم را همه تقدیم جبهه کنید
1 ـ برای من روسیاه به درگاه خدا بسیار فاتحه بخوانید و طلب آمرزش کنید.
2 ـ حلالم کنید و همه بدیهای مرا با روح بزرگوار خود جبران کنید.
3 ـ راهم را ادامه دهید و آنگونه سخن بگوئید و عمل کنید که خداوند را خوش آید و مرا خوشحال کنید.
4 ـ با کلیه کمبودها بسازید و خدا را شکر کنید.
5 ـ امام را تنها نگذارید و به تمام رهنمودهایش عمل کنید.
 
 
 
 
 
 
منبع : اداره هنری اسناد وانتشارات استان کرمانشاه
 
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده