شهید پیشمرگ کرد مسلمان (3)حسن اعظمی
سهشنبه, ۰۲ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۸
پسر شهید : پدرم به من قول داده که در میان باغ مرا می بیند
بسمه تعالی
زندگینامه شهید حسن اعظمی
شهید حسن اعظمی فرزند فتاح ساکن روستای قلیجان در سال 1319 در یک خانواده مستضعف و مسلمان و متدین چشم بدنیا گشود و در هنگام کودکی به علت فقر مالی و فرهنگی حاکم بررژیم منحوس پهلوی موفق به درس خواندن نشد و مجبور بود در کارهای کشاورزی و دامداری به پدرش کمک کندوو بعد از چندین سال شهید ازدواج کرد و صاحب دو پسر ویکدختر شد زندگی خود را از طریق کار در کشاورزی می گذراند در اوایل انقلاب بر اثر شور و شوقی که به انقلاب اسلامی داشت به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جوانرود در آمد و در بیشتر جبهه ها و خط مقدم جبهه شرکت داشته و در اکثر عملیاتها دیگر برادران را همراهی می کرد و با جان و دلی پاک خدمت خود را انجام می داد و در 26/1/59 درپاكسازي منطقه بيوند و درگيري با گروهكهاي فاسد كومله و دمكرات و بعثي به درجه رفيع شهادت نائل آمدو تنها آرزویش پیروزی انقلاب اسلامی عزیز بود .
زندگینامه شهید حسن اعظمی
شهید حسن اعظمی فرزند فتاح ساکن روستای قلیجان در سال 1319 در یک خانواده مستضعف و مسلمان و متدین چشم بدنیا گشود و در هنگام کودکی به علت فقر مالی و فرهنگی حاکم بررژیم منحوس پهلوی موفق به درس خواندن نشد و مجبور بود در کارهای کشاورزی و دامداری به پدرش کمک کندوو بعد از چندین سال شهید ازدواج کرد و صاحب دو پسر ویکدختر شد زندگی خود را از طریق کار در کشاورزی می گذراند در اوایل انقلاب بر اثر شور و شوقی که به انقلاب اسلامی داشت به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جوانرود در آمد و در بیشتر جبهه ها و خط مقدم جبهه شرکت داشته و در اکثر عملیاتها دیگر برادران را همراهی می کرد و با جان و دلی پاک خدمت خود را انجام می داد و در 26/1/59 درپاكسازي منطقه بيوند و درگيري با گروهكهاي فاسد كومله و دمكرات و بعثي به درجه رفيع شهادت نائل آمدو تنها آرزویش پیروزی انقلاب اسلامی عزیز بود .
خاطره ای از زبان پسر شهید:
به نام الله پاسدار حرمت شهدا، گل ها پژمرده شدند اما بوی آنها هنوز باقی است. آنچه من می خواهم به عنوان یک خاطره بیان کنم هر لحظه ذهنم را می فشارد فصل بهار بود شکوفه ها و گلهای بهاری با لؤلؤ درخشان سرزمین نیلگون را پوشانده بود. من در آن روز تنها بچه ای 6 ساله بودم. در آن روز بهاری با پدرم، در میان باغ سر سبز دست پر مهر خود را بر سرم کشیدو گفت: پسرم بعد از این عملیات انشاء الله برمی گردم و با هم در این باغ سر سبز با هم می گردیم و داستان پیروزی رزمندگان اسلام را برایت نقل می کنم که اسلام چگونه پیروز می شود. اما من بعد از این عملیات منتظر شدم که لحظه ای در آن باغ که یادگار پدرم بود، دوباره زنده شود اما چند روزی گذشت من همچنان منتظر بودم و لحظه لحظه در انتظار دیدار پدرم به سر می بردم و صبح روز بعد به میان همان باغ رفتم اما پدرم نیامد و به خانه برگشتم و دیدم صدای شیون و زاری از خانه بلند می شود نزدیک شدم و نفهمیدم چه شده زیرا کودکی 6 ساله بودم مادرم مرا صدا زد و گفت پدرت شهید شده گفتم پدرم به من قول داده که در میان باغ مرا ببیند به مادرم گفتم که من به میان باغ می روم چونکه هنوز باور نکردم که پدرم شهید شده، او پیراهن خونین پدرم را به من نشان داد من ناگهان تکان خوردم و آن لحظه فهمیدم که گل از نعمت باران محروم شده به میان باغ برگشتم و شروع به گریه کردم و با خود می گفتم پدر جان گفته بودی در میان باغ یکدیگر را می بینیم.
امیدوارم با عنایت حق التعالی در میان باغهای بهشت برین در میان جمیع شهدا و پیامبران و صالحین شما را دیدار کنم
حالا که هر وقت از کنار باغ می گذرم به یاد ایشان می افتم که با چهرۀ نورانیش در روضه رضوان به سر می برد و قدم می زند.
والسلام
امیدوارم با عنایت حق التعالی در میان باغهای بهشت برین در میان جمیع شهدا و پیامبران و صالحین شما را دیدار کنم
حالا که هر وقت از کنار باغ می گذرم به یاد ایشان می افتم که با چهرۀ نورانیش در روضه رضوان به سر می برد و قدم می زند.
والسلام
نظر شما