نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - به قول پروانه
در قسمتی از جلد سوم کتاب « به قول پروانه » که خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین است، می‌خوانید: «انگیزه همگی ما مبارزه با رژیم حاکم بود. در سطح گسترده اعلامیه تکثیر می‌نمودیم و به دست مردم می‌رساندیم. سخنرانی‌ها و پیام‌های امام را روی نوار ضبط می‌کردیم و نشر می‌دادیم و به داد مجروحان تظاهرات می‌رسیدیم ...»
کد خبر: ۵۷۸۰۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۳

برگی از خاطرات؛
«همهمه‌ای از کوچه شنیدم و متعاقب آن صدای زنگ خانه برخاست. همسایه‌ها بودند و هر کدام ظرف شکلات یا جعبه شیرینی در دست داشتند. آن‌ها شیرینی‌های خانگی که خودپخته بودند را می‌خواستند برای رزمنده‌ها بفرستند ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۶۰۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۹

«در سال چند باری هم مجلس زنانه‌ای با حضور مبلغی به نام خانم مشتاقی که تبحر و تسلط وافری در مسائل مذهبی و اعتقاد داشت برگزار می‌شد. این مجالس به اندازه‌ای مورد استقبال قرار می‌گرفت که در منزل ما جای سوزن انداختن نمی‌ماند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانی‌ها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۶۹۴۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۹

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«۳۳ سال داشتم که ناآرامی‌ها و اعتراضات ضدحکومتی در ایران به اوج خود رسید. من و دوستانم هنگام حکومت نظامی دور از چشم مأموران حکومتی به خانه مجروحان می‌رفتیم و زخم‌های آن‌ها را پانسمان می‌کردیم. سخت و اضطراب‌آور بود. ولی شیرینی آن به دشواری‌اش می‌ارزید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «شهربانو چگینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۶۵۱۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۱

«مدتی که گذشت به‌علت ازدحام مجروحان بخش زایمان تعطیل گشت وقتی تعداد مجروح‌ها زیاد می‌شه کف بیمارستان جای سوزن انداختن نداشت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانی‌ها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۶۱۵۷۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۰/۰۹

«اولین مواجهه من با بیمار، یک نوجوان ۱۵ ساله بود که از ناحیه صورت آسیب‌دیده بود و به‌شدت خون‌ریزی داشت وقتی چشمم به او افتاد ضعف کردم و دست و پایم به لرزه درآمد ...» ادامه این خاطره از زبان «زهرا همافر»، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۰۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

برگی از خاطرات؛
«آقاجون با رفتنم به جبهه مخالفت کرد و گفت ما ندیده‌ایم دختر‌ها به جبهه بروند و عزیز نیز حرف پدر را تأیید کرد. من مدام گریه می‌کردم و می‌گفتم این‌همه آدم رفته و برگشته‌اند من هم برمی‌گردم وقتی سکوتشان را دیدم افزودم: من دوره‌اش را دیده‌ام حیف است که نروم! می‌خواهم به کشورم خدمت کنم ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۲۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۲

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«به منزل که رسیدم شروع کردم به بحث درباره‌ جنگ و اینکه هر کسی باید وظیفه‌اش را در قبال آن به‌درستی انجام دهد و در نهایت بحث را به این رساندم که من هم کمک‌های اولیه بلدم و شاید بتوانم در جیب مؤثر باشم. نن‌جون هاج و واج من را نگاه می‌کرد و کم‌کم داشت به قصد و غرض من از این حرف‌ها پی می‌برد ...» ادامه این خاطره از زبان «طاهره طاهری‌ها» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۷۸۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۸

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«با خواندن اعلامیه‌ها پی به صداقت امام‌خمینی می‌بردم و می‌دانستم سخنان و توصیه‌هایش از دل برآمده است که بر دل می‌نشینند بنابراین به‌طور دائم پیگیر صحبت‌ها و فرموده‌های این امام بزرگوار بودم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «شهربانو چگینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۵۸۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۲

برگی از خاطرات؛
«با چشمای نیمه‌باز پرسیدم چی شده عزیز؟! چرا دست‌پاچه شده‌ای؟ عزیز با صدای لرزان گفت جنگ شده جنگ! گیج شده بودم. جنگ دیگر چه صیغه است؟ یعنی ضدانقلاب‌ها یا شاه دوست‌ها به ایران حمله کرده‌اند؟! ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۸۴۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۲۱

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«حاج جبار رحمانی در بین مردها شعارها را با بلندگو می‌گفت و من هم بعد از شنیدن شعار همان را بین زن‌ها تکرار می‌کردم و همین باعث شده بود که عده‌ای به‌ شوخی من را وزیر شعار صدا کنند ...» ادامه این خاطره از زبان «طاهره طاهری‌ها» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۹۱۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۲۵

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«هر وقت که برای برگزاری تظاهرات علیه رژیم شاه اعلام می‌کردند که مدارس را تعطیل کنید، مدیر از من می‌خواست که درب مدرسه را باز کنم و به دانش‌آموزان بگویم که مدرسه تعطیل است ...» ادامه این خاطره از زبان «طاهره طاهریها» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۸۱۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۱۱

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«یادم است، یک روز سرد زمستانی که برف هم می‌بارید خبر داده بودند که اعلامیه‌ها رسیده، قبل از رفتن به مدرسه رفتم و اعلامیه‌ها را گرفتم و داخل کیفم گذاشتم ...» ادامه این خاطره از زبان «طاهره طاهریها» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۷۸۳۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۸

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین در دفاع مقدس؛
«به مقصد که رسیدیم گفتند دشمن در اندیمشک خیلی نزدیک است اینجا امنیت ندارد چرا خانم‌ها را این‌جا آورده‌اید؟. در همان حین ناگهان یک هلیکوپتر عراقی بالای سر ما ظاهر شد و چرخش بال‌هایش در گوش‌مان پیچید به وضوح می‌شد داخل آن را دید. رزمنده‌ها با دیدن سرنشینان آن، فریاد زدند او صدام است! او صدام است! ...» ادامه این خاطره از زبان «کبری چگینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین در دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۰۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۸

در قسمتی از جلد سوم کتاب « به قول پروانه » که خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین است، می‌خوانید: «در کنار مجروحان خودی، سربازان بعثی نیازمند به پانسمان جراحت و واکسن کزاز و آنتی‌بیوتیک نیز وارد بیمارستان‌ها می‌شدند. وقتی می‌خواستیم آمپول تزریق کنیم می‌ترسیدند و اجازه نمی‌دادند. ما هم برای اینکه خود را تبرئه سازیم پوکه آمپول را می‌آوردیم و نشان می‌دادیم. سپس با همان زبان فارسی می‌گفتیم «برای سلامتی خودتان است!» تا اطمینان می‌کردند.»
کد خبر: ۵۴۱۰۶۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۶

«عملیات فتح‌المبین به خوبی پیش رفت و در آن منظره‌ای فراموش‌نشدنی دیدم. اجساد عراقی‌ها روی زمین پراکنده بود. ستون دود از جای‌جای منطقه به آسمان می‌رفت. تانک‌های آتش‌گرفته‌ای که بوی اجساد سوخته عراقی‌ها را می‌دادند تهوع‌آور بودند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانی‌ها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۰۹۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۲

برگی از خاطرات انقلاب؛
«سال ۵۶ دایی ابوالفضل به جرم نوشتن شعار "مرگ‌بر شاه" بر روی دیواره آسانسور و فعالیت‌های ضد حکومتی دیگر دستگیر شد. خوشبختانه ساواک هر چه به دست و پای ما پیچید مدرک و سند خاصی علیه او به دست نیاورد ...» ادامه این خاطره از زبان «زهرا همافر»، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۰۰۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۱۷

برگی از خاطرات اوایل انقلاب؛
«به خاطر دارم که قبل از انقلاب یکی از همان خانم‌های طرف‌دار مارکسیست‌ها عده‌ای را دور خود جمع کرده بود و با شور و هیجان راجع به افکار و عقاید گروهش داد سخن می‌داد. ناگهان دست خود را مشت و مقابل دیدگان دانش‌آموزان به شیشه پنجره کوبید. خون بود که از دست و لابه‌لای انگشتان او به زمین می‌چکید. ولی به روی خود نیاورد ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۳۱۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۰

برگی از خاطرات «مریم قزوینی»؛
«بعد از انقلاب تدبیر اکثر مردم حامی امام، ایثارگری و پیش‌قدم شدن در جهت آبادانی کشور بود بر این اساس سال ۵۸ من و دوستانم وارد جهاد سازندگی شدیم ما فعالیت خود را با تشکیل کلاس اصول عقاید آغاز کردیم ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۷۵۵۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۲۱

در قسمتی از کتاب « به قول پروانه » که روایت خاطرات مریم قزوینی از زنان امدادگر استان قزوین است، می‌خوانید: «ما برای انجام کار‌ها در محوطه بیمارستان با خود چراغ قوه می‌بردیم و مدام تذکر می‌شنیدیم «نورش را بالا نگیرید». چراغ قوه را روشن می‌کردیم و بخشی از مسیر را می‌دیدیم و دوباره خاموش می‌کردیم. سپس با گام‌های کوتاه چند قدمی می‌پیمودیم و کمی جلوتر دوباره چراغ را لحظه‌ای روشن می‌نمودیم ...»
کد خبر: ۵۳۶۴۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۳۰