کد خبر : ۵۹۳۵۴۲
۱۱:۰۹

۱۴۰۴/۰۴/۰۵
خاطره شهید «حمیدرضا ابوالاحراری»

روح بزرگ در قامت یک نوجوان

یکی از دوستان شهید ابوالاحراری در خاطره‌ای روایت می‌کند: «منزل ما پشت آب انبار مشیر در خیابان قاآنی کهنه بود. روبروی خانه ما، منزل آقای «مسیح ابو الاحراری» بود. خودش معلم بود، همسرش هم زن با سواد و با معلوماتی بود. دستشان به دهانشان می‌رسید و جزء معدود خانواده‌های محل ما بودند که ماشین داشتند. آقای ابوالاحرار سه پسر داشت و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.


یک روح بزرگ در قامت نوجوانی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «حمیدرضا ابوالاحراری» (سعید) دوم بهمن سال 1338 در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی جبهه شد. دوران تحصیلی را تا ديپلم در رشته رياضی گذراند. با شرکت در کنکور سراسری در رشته مهندسی مکانيک دانشگاه علم و صنعت تهران پذیرفته شد. همزمان با تعطيلی دانشگاه‌ها در جريان انقلاب فرهنگی از ادامه تحصيل باز ماند اما شوق تحقيق و مطالعه او را به آغوش روحانی حوزه‌ها سپرد و ساليانی از عمر پربار خود را در حوزه ی علميه ی قم و شيراز به کسب علوم دينی پرداخت. با آغاز جنگ تحميلی عازم جبهه‌ شد. وی سرانجام 20 آبان سال 1360 برابر با 14 محرم الحرام در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای شیراز بهخاک سپرده شد.

متن خاطره:

یکی از دوستان شهید ابوالاحراری در خاطره‌ای روایت می‌کند: «منزل ما پشت آب انبار مشیر در خیابان قاآنی کهنه بود. روبروی خانه ما، منزل آقای «مسیح ابو الاحراری» بود. خودش معلم بود، همسرش هم زن با سواد و با معلوماتی بود. دستشان به دهانشان می‌رسید و جزء معدود خانواده‌های محل ما بودند که ماشین داشتند.

آقای ابوالاحرار سه پسر داشت، من هم سن و سال سعید، پسر بزرگ ایشان بودم. من و سعید به خاطر همسایگی و قرابت سنی، خیلی با هم جفت و جور بودیم. بیشتر مواقع سعید خانه ما بود. در حیاط بزرگ خانه ما بازی می‌کردیم، از درختان حیاط بالا می‌رفتیم، برای شیطنت نقشه می‌کشیدیم، اذیت می‌کردیم.

کم کم گذر زمان و بزرگ شدن در همان شیطنت‌ها و بازی‌های کودکی، خیلی زود باطن سعید را بروز داد و نشان داد که ما دو خط موازی و همراه با هم نیستیم. سعید یک تافته جدا بافته از من و ماها بود. به خصوص وقتی وارد دوره مدرسه راهنمایی شدیم، این جداشدگی از هم سن و سال‌ها بیشتر در سعید نمود پیدا کرد. با هم حرف می‌زدیم و بازی می‌کردیم، اما انگار ده سال از ما بزرگتر شده بود.

کتاب‌هایی را می‌خواند که در حد سن و سال ما نبود به آنچه می‌شنید و می‌خواند و یاد می‌گرفت عمل می‌کرد. مثلاً اگر می‌فهمید دروغ بد است واقعاً دیگر دروغ نمی‌گفت و... 
یک برنامه خودسازی برای خودش شروع کرده بود کم کم سکوت در او نمود بیشتری پیدا کرد برای خودش خلوت داشت و فکر می‌کرد. در همه چیز مراقبت داشت. در خوابیدن، خوردن، بازی کردن.
حالا نگاه ما هم سن و سال های سعید به او در یک راستا نبود، بلکه از پایین به بالا او را نگاه می‌کردیم.

مدرسه راهنمایی بودیم. یک روز قرار شد با دوچرخه سعید به منزل یکی از معلم هایمان در خیابان احدی برویم. من جلو روی تنه دوچرخه نشسته بودم ،سعید هم پشت سر من روی زین نشسته بود و رکاب می زد. تمام طول مسیر ،صدای زمزمه سعید را در گوشم می شنیدم که در حال ذکر گفتن بود. واقعاً برایم عجیب، نشنیده و غیر قابل باور بود. از این ذکر مدام داشتم دیونه میشدم میگفتم سعید دیوانه شده، نکند یک روز من هم دیوانه شوم!»

متن زیر نوشته شهید احراری در رابطه با مراقبه نفس است: 
۱۴ سالگی
- ۵۲/۸/۲۰ (یکشنبه)
شروع یکشنبه ۲۰ آبان 1352
۱.صبح یک ریال به فقیر دم دبستان دادم
۲.شب فرمان مادرم را اطلاعت کردم.
۳. رختخواب را خودم پهن کردم.
۴.تمام ظروف مادرم را شستم.

(و پایان خودسازی سعید، یعنی روز شهادتش، هشت سال بعد در ۶۰/۸/۲۰ است.)

انتهاب متن/

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه