قسمت دوم خاطرات شهید «حسن عربی»

از تمام علایقش دل کنده بود

يکشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۰۹:۴۹
برادر شهید «حسن عربی» نقل می‌کند: «روزی که آمد مرخصی، یک راست رفت داخل اتاق. اصلاً توی آن چند روز یکبار هم سراغ کبوترهایش را نگرفت. فقط روز آخر مشتی گندم برایشان ریخت و چند لحظه به تماشا نشست. رفتارش برای همه غیرمنتظره بود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسن عربی» بیست و چهارم شهریور ۱۳۴۴ در شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش ابراهیم، کشاورز بود و مادرش طاهره نام داشت. دانش‌‏آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به پیشانی، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

از تمام علایقش دل کنده بود

رفتارش برای همه غیرمنتظره بود

هنوز نرسیده کیفش را می‌گذاشت توی حیاط و می‌رفت سراغ کبوترها. آب و دانه می‌گذاشت توی حیاط و در قفس را باز می‌کرد. گاهی توی سینی، آب برایشان می‌گذاشت تا آبتنی کنند. خودش می‌نشست و با لذت نگاهشان می‌کرد. پدر از پشت پنجره نگاهی کرد و خطاب به مادر گفت: «این پسر درس و مشق نداره؟ اصلاً غذاش رو خورده؟» کار هر روزش بود. تا آنها را سر و سامان نمی‌داد، نمی‌آمد توی خانه. برای هر کدامشان اسم گذاشته بود؛ خال خالی، بال سیاه، طوقی و ... حق نداشتیم به آنها چپ نگاه کنیم. طوقی را آن‌قدر دوست داشت که وقتی مسافرت می‌رفت با خودش می‌برد.

با اینکه به درس‌هایش هم می‌رسید، اما پدر هر دفعه بهانه‌ای برای اعتراض جور می‌کرد. روز اعزام، صبح زود بیرونشان آورده بود. بعد هم تا جلوی اتوبوس چند بار سپرد که مبادا تشنه و گرسنه بمانند. لحظه آخر باز هم سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «وقتی برگردم، کبوتر‌ها رو از تو می‌خوام.» هفته‌ اول دو سه بار زنگ زد و سفارش‌شان را کرد. مانده بودم با این همه علاقه چطور گذاشت‌شان و رفت. روزی که آمد مرخصی، یک راست رفت داخل اتاق. اصلاً توی آن چند روز یکبار هم سراغشان را نگرفت. فقط روز آخر مشتی گندم برایشان ریخت و چند لحظه به تماشا نشست. رفتارش برای همه غیرمنتظره بود.

(به نقل از برادر شهید)

بیشتر بخوانید: بی‌قراری‌های مادر

باید تمام و کمال ازش دل بکنی

گفت: «هر چیزی خمس داره!»

گفتم: «خب آره، چطور مگه؟»

گفت: «یعنی اینکه مادرجان از پنج تا پسرت، یکیش باید بره.»

گفتم: «خب داداشت رفته، مگه نمی‌بینیش که آش و لاش برگشته.»

جواب داد: «منظورم اینه که باید تمام و کمال ازش دل بکنی و بدیش در راه خدا!» یکباره دهانم خشک شد و توان پاهایم از دست رفت، تکیه دادم به دیوار.

(به نقل از مادر شهید)

این جایی که می‌رم از عروسی هم بهتره

دو قاشق خورده یا نخورده، زنگ را زدند. تندتند چند قاشق دیگر خورد و گفت: «اومدن دنبالم.» بعد هم با عجله لباسش را پوشید و پرید توی حیاط.

گفتم: «مگه می‌ری عروسی که این‌قدر عجله داری؟»

گفت: «این جایی که می‌رم از عروسی هم بهتره.»

(به نقل از مادر شهید)

با دیدنش خستگی کار یک روزه از تنم درآمد

چیزی به اذان مغرب نمانده بود. پسر بچه‌ای راه خود را روی مرز اصلی کج کرد. بعد هم دستش را گذاشت کنار دهانش و صدا زد: «بابا! کجایین؟» با شنیدن صدا، یکباره دلم از شادی موج زد.

صدا زدم: «بابا، حسن! اینجام اینجا.» دستم را توی هوا تکان دادم. بقیه مسیر را با هروله کوتاه کرد. مرز‌ها باریک بود و هوا تاریک. جلو آمد، پیشانی‌ام را بوسید و چاق سلامتی کرد. با دیدنش خستگی کار یک روزه از تنم درآمد. پرسیدم: «کجا بودی این موقع؟»

گفت: «همین که کلاسم تموم شد، راه افتادم. دلم نیومد صبر کنم تا فردا.» چند وقتی بود که دامغان روی زمین کشاورزی کار می‌کردم. کوچکترین فرصتی که پیش می‌آمد، خودش را برای کمک می‌رساند؛ روز‌های تعطیل، فاصله‌ بین امتحانات و ...

(به نقل از پدر شهید)

اگه خبری باشه اون جلوهاست

ساکش را جمع می‌کرد که خواهرم سر رسید. با تعجب پرسید: «خاله! جایی می‌خوای بری؟» زیپ ساک را کشید و آن را گذاشت کنار کمد و گفت: «دارم می‌رم جبهه. خاله‌جان! شما هم اگه بدی از ما دیدی حلال کن!»

خواهرم نگاهی به من کرد و با نگرانی پرسید: «راست راستی می‌خواد بره؟»

گفتم: «والله ما که هرچی گفتیم گوشش بدهکار نیست.»

خواهرم رفت جلوتر و با التماسی که در خواسته‌اش بود، گفت: «خاله! حالا که می‌خوای بری برو ولی قول بده اون عقب‌عقب‌ها بمونی.»

حسن با مهر توی صورت خاله‌اش نگاه کرد و گفت: «بگو برو اون جلوجلوها. اگه خبری باشه اونجاست.»

(به نقل از مادر شهید)

این کبوتر، حسن است

با دیدن طوقی که روی حجله‌ حسن نشسته بود، دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم: این کبوتر حسن است. اما مطمئن بودم صدایم به هیچ‌کس نمی‌رسید. گلزار را صدای یاحسین(ع) پر کرده بود. از آن یاحسین‌هایی که از درون دل فریاد می‌شوند. تابوت رسیده بود نزدیک قبر. یک راه باز شد تا مادر و پدر و بچه‌ها برای آخرین بار حسن را ببینند، ولی من محو تماشای طوقی بودم. یکباره از روی حجله پر کشید و آمد بالای قبر توی آسمان پر می‌زد. چشم از آن برنمی‌داشتم. آن‌قدر همان بالا ماند تا حسن را دفن کردند. وقتی برگشتم خانه، اول رفتم سراغ کبوترها. درِ قفس بسته بود. توی این گیر و دار، هیچ‌کس برای آن‌ها آب و دانه نگذاشته بود. همان‌جا توی حیاط به انتظار طوقی نشستم. هیچ‌وقت نیامد. اصلاً نفهمیدم چطور از قفس پریده بود.»

(به نقل از برادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده