شهیدی که فدیهی فتح الفتوح «خونین شهر» شد
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست اردیبهشت 1361 یکی از ستاره های آسمان «الی بیت المقدس» در افق شهادت به وقت عشق، جاودانه شد. سردار شهید «علی اصغر بشکیده» یکی از آن تربیت شدگان مکتب شهادت است که خلوص و معنویت و عبودیت را با شجاعت و تدبیر و هوشمندی درآمیخته بود و در جایگاه مسئول آموزش پادگان ولی عصر سپاه تهران، فرماندهی سپاه منطقه یک (شمال) تهران و فرماندهی گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله (ص) تهران، خدمات بسیاری کرد و غریبانه و گمنام، همانگونه که در وصایای عارفانه اش از خدایش خواسته بود، از این جهان به سراپرده قرب و جوار رحمت و رضوان ربش شتافت... « وَحَسُنَ أُولٰئِكَ رَفيقًا» این فرمانده جوان مخلص و متعهد، از آغاز جوانی شیفته مکتب و اصول فکری انقلاب و راه حضرت روح الله (ره) بود و در جبهه روشنگری و جهاد تبیین و مبارزه فکری و سیاسی با جریانهای انحرافی از حزب توده تا خط نفاق، حضور فعال و موثر داشت. او از مسجد قبا و حسینیه ارشاد و رشد بینش و اندیشه در محضر کلام و حکمت «شهید مطهر انقلاب» تا میدانهای مبارزه با طاغوت، حاضر بود و پس از انقلاب نیز به سپاه پیوست و عضو حزب جمهوری اسلامی شد و در دو عرصه همزمان فعالیت داشت. روحیات و حالات او آمیزه شگفتی از خلوص و عرفان با قاطعیت و جدیت در مقام فرماندهی و آموزش نیروها و مقابله با جریانهای منحرف و گروهکهای تروریستی و ضد انقلاب و محارب بود و وصیتنامه او که سرمطلع درخشش انوار قدسی روح خداجوی اوست، نمونه اوج وارستگی و انقطاع الی الله و وصول به مراتب بندگی و یقین. او اگرچه فتح خرمشهر را در سوم خرداد 61 به چشم خود ندید، اما خونش گشایشگر راه فاتحان شهر خون شد و پیکرش مدتها در منطقه و زیر آتش سنگین و بی امان دشمن ماند تا لشکریان خدا، آن جسم پاک و غریب را به پشت جبهه منتقل کنند. این عهد او با خدایش بود که خواسته بود در این دنیا غریب بماند و گمنام. و تا امروز، همچنان و با وجود مسئولیتهای مهم خود در سپاه تهران و در دفاع مقدس، گمنام و ناشناخته مانده است...
با پول خودش دوچرخه خرید تا به برنده مسابقه قرآن، جایزه بدهد!
علی اصغر در روز نهم آذرماه سال 1338 در یکی از روستاهای ملایر به نام هریرز به دنیا آمد. در خانواده ای با پنج خواهر و سه برادر که او پسر بزرگ خانواده بود. از همان دوران کودکی به شهادت نزدیکانش انسانی خوددار، خلیق، فکور و هوشیار و حساس نسبت به پیرامون و به مسائل اعتقادی و اجتماعی و سیاسی بود. اهل غفلت و روزمرگی و غرق شدن در عادتها نبود. زودتر از همسالانش به رشد و بلوغ فکری رسید و یک حالت تدبیر و تعهد و تقید و مسئولانه زیستن در وجودش بود که همین بعدها به شکوفایی بیشتر رسید و شاکله شخصیت او را شکل داد. علی اصغر از سال 53 که دوره دبیرستان را طی میکرد در مهدیه منطقه سبلان (نظام آباد) تهران فعالیت داشت و کلاسهای حفظ و قرائت قرآن و اصول اعتقادات را برای نوجوانها برگزار میکرد و حتی به شهادت اطرافیان و اعضای خانواده، همان زمان هم دوچرخهای را با هزینه شخصی خریده بود تا به بچههایی که در مسابقات قرآن امتیاز میآورند، از پول خودش جایزه بدهد. به گفته برادر این شهید: «کتابهایی از شهید مطهری و دکتر شریعتی را در میان وسایل به دردنخور و در پشت بام پنهان میکرد و ما بعدها فهمیدیم که علی اصغر، الگوی فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی خود را با مطالعه این گونه کتب انتخاب کرده است. زمانی که استاد مطهری به شهادت رسید، علی اصغر وضع روحی خوبی نداشت و بسیار متاثر و منقلب شده بود. به خانه که آمد مستقیم به اتاقش رفت و با همان حال بدی که داشت از شدت ناراحتی به دیوار تکیه داد و به روی زمین نشست. زمانی که از او پرسیدیم چه اتفاقی افتاده گفت: استاد شهید را کشتند! و ما تازه آن موقع بود که پی بردیم شهید مطهری چه شخصیت عظیمی داشته است. پدرم با همه این اوصاف و با اطلاعی که از فعالیتهای انقلابی علی اصغر داشت، هیچگاه با او مخالفت نکرد بلکه سایر برادرانم را نیز تشویق به حضور در اینگونه فعالیتهای انقلابی میکرد.»
اسوه اخلاق، امانتداری و اخلاص
یکی از خصوصیات اخلاقی او به تصدیق همگان، امانتداریاش بود. از همان زمانی که در پایه اول راهنمایی تحصیل میکرد، حسابدار پدر در محاسبه قیمت مصالح و لوازم ساختمانی بود. پدر او میگفت هیچگاه مشاهده نکردم که حتی یک ریال از این مبالغ را بردارد. پدرش سواد قرآنی داشت و با وجود اینکه اگر علی اصغر این کار را انجام میداد کسی متوجه نمیشد که به این عمل دست زده است یا نه. خصوصیت دیگرش سادهزیستی بود به طوری که دوست داشت همیشه با طبقه محروم و قشر کارگر همسفره شود. به سبب شغل پدر در ساختمانسازی، بخشی از هزینه ناهار کرگران ساختمانی را تقبل میکرد تا در سادهترین غذای آنها که همان آبگوشت بود، شریک شود و هر چه قدر که مادرش به او اصرار میکرد که این غذا باب میل تو نیست و بهتر است که غذای خانگی بخوری اما او اصرار داشت که در میان این طبقه محروم و رنج کشیده باشد و همسفرهی آنان شود و میگفت که غذا خوردن در کنار این افراد، صفای خاصی دارد و از طرفی اگر من که پسر صاحبکار این افراد هستم با آنها همکلام شوم کارها بهتر جلو میرود.
مبارزه با عوامل حزب توده
به گفته برادر شهید: « با اینکه ما در تهران زندگی میکردیم اما علی اصغر بسیار علاقمند بود تا ایام خاصی مانند محرم و صفر را در روستا به عزاداری بپردازد. در همین سالها طلبه جوانی به نام شیخ محمد از قم برای تبلیغ به روستای هریرز اعزام شده بود. آگاهی و هدایتگری این طلبه جوان باعث جذب اهالی روستا و به خصوص علی اصغر شد و دوستی با این طلبه جوان با آن سطح معلومات و مطالعه باعث شد تا علی اصغر به لحاظ فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی پیشرفت کمد. به پیشنهاد علی اصغر، پدرم حسینیهای را در سال 55 و 56 در همان روستای هریرز بنا گذاشت که با اجازهای که از پدرم گرفته بود، مقداری مصالح و آهنآلات تهیه کرد و آنها را به روستا انتقال داد و حتی در مراحل پیریزی نیز شخصا حضور داشت. اولین راهپیمایی علیه رژیم شاه در روستای هریرز را نیز علی اصغر و همین شیخ محمد پایهریزی کردند که منجر به خروش عظیم مردم روستا شد و با جمعیتی که در روستا گردآوری شد، این تظاهرات علیه رژیم طاغوتی شاه به شهرستان ملایر کشیده شد. از قدیم گروهی از تودهایها و ضد انقلابیون در بخش سامن در همان روستای هریرز زندگی میکردند و پدرم چون اهالی روستا را به خوبی میشناخت، متوجه شده بود که این افراد با مشاهده فعالیتهای رو به پیشرفت شیخ محمد و علی اصغر تصمیم به قتل آنها میگیرند. دوستی با شیخ محمد، فصل تازهای را در زندگی علی اصغر باز کرد و باعث شد تا او در مسجد بازار و مسجد قبا در پشت حسینیه ارشاد و نیز مهدیه تهران که در آن زمان آقای کافی آن را اداره میکردند، حضور فعالی داشته باشد.»
عضو حزب جمهوری اسلامی، مسئول سپاه «منطقه 1 تهران»
مهاجرت به تهران و استقرار فعالیتهای علی اصغر در تهران و نیز رفت و آمد او با انقلابیون باعث شد که در حزب جمهوری اسلامی به عضویت درآید اما با این حال تا زمان شهادتش حتی اعضای خانواده او هم از این عضویت و فعالیتهای او در حزب، اطلاع نداشتند. زمانی که علی اصغر به شهادت رسید و از طرف حزب جمهوری اسلامی پلاکاردهایی نصب شد و افرادی از معاونت مرکزی حزب در مراسم ختم او شرکت داشتند، خانواده و اطرافیان، متوجه این حقیقت شدند.
در سال 58 به عضویت رسمی سپاه درآمد و با اینکه هنوز جنگ شروع نشده بود در پادگان ولیعصر(عج) مشغول آموزش نیروهای سپاه بود. وی پس از مدتی با احراز صلاحیت و شایستگیهای خود، از سال 1359 مسئولیت سپاه منطقه یک تهران را به عهده گرفت و در درگیریهای منطقه شمال تهران در رویارویی با منافقین و هواداران آنها نیز در سال 60 شرکت داشت.
از کردستان تا آبادان و خرمشهر
علی اصغر، بعد از مدتی به «گروهان 1 گردان ۶» که فرماندهی آن را شهید «اکبر حاجیپور» برعهده داشت، منتقل شد. برای مقابله با ضدانقلاب به کردستان رفت و با شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر و آبادان حضور داشت؛ بعد از تشکیل تیپهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، شهید «حاجی پور» فرمانده گردان «عمار» شد و «علی اصغر بشکیده» هم به این گردان رفت.
فرمانده «گردان عمار»
از آغاز سال 61 در عملیاتهای «فتحالمبین» و «بیتالمقدس» با سمت معاون فرمانده گردان «عمار یاسر» حضور داشت. در مرحله اول عملیات «بیتالمقدس»، «حاجیپور» فرمانده گردان «عمار» زخمی و به عقب منتقل شد و «علیاصغر بشکیده» فرماندهی گردان را برعهده گرفت. او تا زمان شهادت در همین سمت بود.
از سازماندهی مقاومت چهار نفره تا پرواز خونین
به روایت «بهرام میثمی» مسئول اطلاعات عملیات لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در عملیات «بیتالمقدس» و همرزم این شهید والامقام: « در مرحله دوم عملیات، از یک گردان یک گروهان مانده بود و رزمندگان بسیار تحت فشار بودند و خستگی موجب شده بود تا نتوانند چشمان خود را باز نگاه دارند؛ از طرفی نیز ما در یک خطی حدود ۸۰۰ متری قرار گرفته بودیم که هم از پهلو و هم از روبهرو با بعثیها درگیر بودیم؛ لذا «علیاصغر» به گونهای خط را سازماندهی کرد که به همراه چهار رزمنده دیگر، در حالی که همه نیروها از خستگی زمینگیر شده بودند، به تنهایی خط را حفظ کردند؛ به صورتی که در طول خط آر.پی.جی، تیربار و... چیده و تا صبح به همراه مدام جای خود را عوض کردهاند تا دشمن فکر کند که پشت خاکریز پر از نیرو است و تا صبح جلوی پاتکهای دشمن را گرفتند. صبح که شد، با همدیگر روی خاکریزی نشسته بودیم که من گفتم: می روم کمپوت بیاورم باهم بخوریم؛ وقتی رفتم، صدمتر متر آن طرفتر که از سنگر کمپوت بیاورم، «علیاصغر» ترکش خورده بود و رزمندگان سریع وی را سوار آمبولانس و به عقب اعزام کرده بودند. وقتی برگشتم به من گفتند که «علی اصغر» ترکش خورده است؛ اما حالش خوب بود و حرف میزد. بعد از عملیات خانواده «علیاصغر» از من سراغ وی را گرفتند و من هم گفتم که «علیاصغر ترکش خورده و به عقب برگشته است!»؛ این درحالی بود که وقتی وی را داشتند به عقب میبردند، در راه بیمارستان به شهادت میرسد و به دلیل اینکه مدرک شناسایی همراه خود نداشته است، به عنوان شهید مجهولالهویه به معراجالشهداء منتقل میشود؛ لذا خانوادهاش پس از مقداری جستوجو، پیکر «علیاصغر» را پیدا کردند که بعد از گذشت حدود یک ماه از تاریخ شهادتش، بالاخره تشییع و خاکسپاری شد.»
ستاره «بیت المقدس»، چراغ راه فاتحان «خونین شهر»
به گفته برادر شهید: «علی اصغر قبل از آغاز عملیات بیتالمقدس و سوم خرداد یعنی آزادسازی خرمشهر به شهادت میرسد که حتی ما خبر نداشتیم که علی اصغر به شهادت رسیده. در ابتدا به ما گفته شد که به علت مجروحیت به یکی از شهرستانهای اطراف انتقال داده شده است تا اینکه در روز 14 خرداد و از طریق دو تن از بستگان فامیلی که به منطقه خرمشهر اعزام شدند و جسد او را در سردخانه شناسایی کردند، فهمیدیم که 20 روز پیش به همراه تعدادی از رزمندگان در درگیریهای پراکنده در منطقه به شهادت رسیده است. به دلیل تعداد بالای شهدا و مجروحین در عملیات بیتالمقدس، امکان شناسایی وجود نداشت. این زمان ما در تهران در کنار تلفن نشسته بودیم و با تمام فرودگاههای کشور تماس میگرفتیم تا از ستاد تخلیه مجروحین بفهمیم که شهیدی به نام علی اصغر بشکیده در میان شهدا است یا نه؟ بعد از شهادت علی اصغر، پدرم اصرار داشت که سایر برادرانم هم در این مسیر باشند و به همین خاطر در سال بعد از شهادت علی اصغر برادر دومم در آزمون ورودی دبیرستان سپاه پذیرفته و وارد سپاه شد.»
آری، علی اصغر بشکیده در بیت المقدس و در نیمه راه رسیدن به خونین شهر قهرمان و مقوم و مظلوم، به یاران شهیدش پیوست و به خرمشهر نرسید اما خون پاکش فرش سرخی شد گسترده بر قدوم پاک فاتحان این پاره ی تن ایران و با شهادتش، چراغ راه حماسه آفرینان «بیت المقدس» گردید. او پیشتاز و جلودار فاتحان این شهر خون شده بود...
خدایا! دوست دارم تنها و گمنام باشم...
وصیتنامه شهید سرشار از مفاهیم بلند و شور و حال عارفانه و نجواهای عاشقانه و خالصانه علی اصغر است با معشوق و معبودش. او از خدای خویش تنهایی و گمنامی خواسته بود و همین هم شد. هم پیکر مطهرش غریبانه در خط ماند تا زمانی که راهیان نور، فاتحانه به خرمشهر رسیدند و هم تا امروز با وجود جایگاههای مهم در سپاه و جنگ، گمنام و غریب مانده است. او با خدا معامله کرده بود چرا که برای جانش بهایی جز فنای در ذات حق نمیخواست. وصیتنامه او شکایتنامهی فراق است و شرح درد اشتیاق:
«خدایا! هدایتم کن براى اینکه میدانم گمراه بودن چه خطرى دارد.
خدایا! مرا از غرور و خودخواهى نجات بده تا حقایق وجود و جمال زیباى تو را ببینم.
خدایا! کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پر کاهیَم در مقابل طوفان ها. به من دیدهاى عبرت بین ده تا ناچیزى خود را ببینم و عظمت و جلال تو را بفهم و تو را به درستى تسبیح کنم.
خدایا! دوست دارم که تنها و گمنام باشم تا در غوغاهاى کشمکشهاى پوچ، مدفون نشوم.
خدایا! دردمندم، روحم از زیادى درد مىسوزد، قلبم مىتپد، احساسم شعله مىکشد. تو مرا در بستر مرگ، آسایش بخش. خسته شدهام، دلشکستهام، ناامید شدهام، دیگر آرزوئى ندارم، احساس میکنم که دنیا دیگر جاى من نیست. میخواهم تنها با خدا باشم و با همه وداع کنم.
خدایا! تو خودت میدانى که همه مرا از خود راندند، ولى امیدم به توست که همه را میخوانى.
خدایا! در این دنیاى شلوغ و مارک زدن ها، چه انگها که به من نزدند و چه تهمتها که به من نبستند؛ ولى خدایا! من از حق خود گذشتم؛ چون میدانم هدایت شدهاند، همچون که خودم نشدهام، پس از تو میخواهم که هم مرا و هم دیگران را هدایت کنى به راه انبیاء، اولیاء، شهداء، صدیقین، صالحین، متقین الى الله المصیر.
صحبت زیاد داشتم؛ ولى همین راز و نیاز شهید چمران را که مطالعه کردم، خیلى چیزها درونش نهفته بود و ما هم از سوز دلمان و آن چیزى که بر دلمان نشست گفتیم.
خدایا! تو خودت شاهد باش و شاهد بودى که در چه راهى قدم برداشتم و چگونه راه را ادامه دادم و چگونه بازگشتم. تو خودت آگاهى اگر حرف نمىزنم، بگذار که این دردها در دلم بماند، ناگهان سر برآورد و مرا بسوى تو رهنمون سازد، چون
در نومیدی بسى امید است
پایان شب سیه سپید است
و:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقى ز مردن مهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
خدایا! در این راه که قدم برداشتم، ثابت قدمم بدار و راضیم به رضاى تو و فقط به خاطر تو آمدهام. اگر نبود این قید بندگى هرگز نمىآمدم یا اگر مىآمدم براى قیود دنیائى و پَست مىآمدم. ولى تو را شکر که این لطف و مرحمت را به من کردى که در این راه قدم بردارم...»
انتهای پیام/